با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 3 🔵 مژگان از این همه زیرکی نفیسه، انگشت به دهان میمونه... ینی چی؟ مگه میشه ی
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 4
👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده را پیش بینی میکنم، با چشم انداز بهتری هم دنبال میکنم اما پیش بینی که در این پرونده تا الان داشتم، داشت داغونم میکرد... چون نه قابل حدس قوی بود و نه نمیتونستم ولش کنم... قصه بچه های مملکت خودمون وسطه... مسئله بچه هایی که الان دور و برمون هستن و ازشون غافلیم... اما خدایا اینا کجا و مسئله امنیتی کجا؟! ... بذارید دنبالش را بگم]
🔴 دو سه روز گذشت ... یه روز نفیسه به مژگان زنگ زد و گفت: سلام ... یادته چند روز پیش درباره داداشت با هم حرف زدیم؟ ... خیلی تو فکرش بودم ... دوس داشتم هرجور شده و به خاطر آرامش تو ... از تنهایی و ... درش بیارم ... عصر ساعت 5 یا 5 و نیم به بعد با دوست جدیدش میام خونتون ...
🔵 مژگان نمیدونست چی بگه؟ چون از چیزی هم خبر نداشت... فقط گفت: باشه ... بیا ... خوب شد خبرم کردی ... ترتیبی میدم که آرمان هم خونه باشه ... چون امروز کلاس زبان هم فکر نمیکنم داشته باشه...
👈 عصر حدود ساعت 6 بود که...
⚫️ زنگ خونه به صدا دراومد و مژگان، آیفون را زد ... اما وقتی در واحدشون را باز کرد، با صحنه ای مواجه شد که اصلا انتظارش را نداشت ... دید نفیسه با یه پسر هیکلی و ورزشکار ... حدودا 20 ساله ... از اون پسرایی که خیلی به خودشون میرسن ... از در خونه وارد شد!!
🔴 مژگان که مونده بود چی بگه و چیکار کنه ... تلاش کرد تعجبش را کنترل کنه و خیلی عادی برخورد کنه ... اما اون پسر و برخورد راحتی که هم با نفیسه داشت و هم با مژگان ... حتی دستش را جلو آورد تا با مژگان دست بده ... اما مژگان امتناع کرد ... بیشتر مژگان را گیج کرده بود...
🔵 این تعجب و غیر عادی بودن اوضاع، حتی به آرمان هم سرایت کرد و نمیدونست چی بگه و چیکار کنه ... بعد از اینکه مژگان، آرمان را صدا کرد ... آرمان اومد و سلام کرد و تعجب کرد و نشست ...
🔵 اولش همه ساکت بودند تا اینکه ... نفیسه شروع به معاشرت و خوش و بش کرد : ... بچه ها ؛ فرید ... فرید ؛ بچه ها ... ایشون مژگان خانم هستند ... عشق خودم ... این گل پسر هم داداش مژگان جون ... آقا آرمان ... همون که کلی تعریفش کردم...
⚪️ بعد از حدودا نیم ساعت چایی خوردن و میوه خوردن و گفتن و خندیدن ... اصلا متوجه زمان نبودن ... تا به خودشون میان میبینن که مبهوت حرف ها و تیپ فرید شده اند و دارن همینجوری کیف میکنند از این همه معاشرت و گپ و گفت ...
⚫️ خب مژگان و آرمان که بچه های هرزه ای نبودند ... به خاطر همین چندان نمیتونستند راحت برخورد کنند ... اما خب از حساسیت اولیشون هم در طول اون دو سه ساعت کاسته شده بود و دیگه خیلی با حالت تعجب برانگیز به هم نگاه نمیکردند...
🔴 اون روز بالاخره گذشت ... شب، مژگان واسه نفیسه اس میده و بعدش زنگ میزنه و میگه: از بابت امروز نمیدونم چی بگم بهت! ... خب شوکه شدم ... انتظار فرید را با این سن و سال نداشتم ... اما کلا همه چیز خوب بود ... ممنونم ...بعد از مدت ها کلی معاشرت کردیم و خندیدیم...
🔵 نفیسه در جواب مژگان گفت: مرسی آبجی جون جونم ! ... همین که بهت خوش گذشته واسه من کافیه ... به منم خیلی خوش گذشت ... هروقت پیش تو هستم و خنده هات میبینم لذت میبرم ...
⚪️ پایان مکالمه، نفیسه میگه: راستی یه چیزی بگم و برم ... دیگه خیلی روی آرمان زوم نکن ... بسپارش به فرید ... اون خیلی کارش درسته ... میدونه چیکار کنه ... فقط تو تنها کاری که باید بکنی اینه که حساسیت را از روی آرمان بردار ... بذار آرمان به سبک کاملا پسرونه بزرگ بشه ... بذار با فرید و بقیه بچه ها بال و پر پیدا کنه ...
⚫️ حدودا دو سه هفته گذشت و مژگان هم هر روز که میگذشت، حساسیتش از روی آرمان برداشته میشد ... اینم دلیل داشت... چون آرمان هم اهل باشگاه و ورزش شده بود ... نشاطش بیشتر شده بود ... وقتی به حمام میرفت و دوش میگرفت، خیلی باحال و انرژی تر میشد و خوب غذا میخورد و...
🔴 در این مدت، چون تمرکز و استرس مژگان به خاطر آرمان کمتر شده بود، بیشتر به درس و خودش و زندگیش میرسید و این وسط ... نفیسه ... همه کاره بود ... نفیسه بود که بسیاری از وقتش را خونه مژگان و اینا میگذروند و حدوا هفت هشت ساعتش را در طول شبانه روز، خونه مژگان میگذروند ...
🔵 تا اینکه در عین ناباوری، دوباره مژگان تب میکنه ... تمام اون روزهای آرام به هم خورد ... دوباره مژگان تب کرد و همه بدنش به لرز و رعشه افتاد ... از هوش نمیرفت ... صرع نداشت ... فقط تب میکرد ... نفیسه که بغض داشت و نزدیک بود هق هق کنه، دستش روی پیشونی مژگان بود و گفت: «مژگانم! من نمیتونم امشب تنهات بذارم ... بذار امشب پیشت بمونم ...» ... و اینطور شد که از اون شب، طلسم خوابیدن نفیسه در خانه مژگان و اینا شکسته شد ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
🔶در مورد این مستند داستانی تب مژگان چند نکته رو عرض میکنم :
🚳اول اینکه این داستان رو بعنوان سرگرمی مطالعه نکنید و با تمرکز بخونید تا بتونید بیشتر از مطالب آموزنده و راهبردی که در قالب داستان گنجانده شده بیشتر بهره ببرید .
💯🔅البته گرما و جاذبه این داستان مستند طوری هست که ذهن رو درگیر کنه و با کمی تمرکز بیشتر میتونه جای مطالعه چند کتاب که هدفی همسو با این داستان رو دنبال میکنه رو جواب بده و کافی باشه
✅اینگونه داستان ها در شکل گیری شخصیت و برنامه ریزی هدفمند برای آینده بسیار کاربردی و راهنما هست علتش هم گشودن چشم خواننده به چهره واقعی جهان و کشور و خانواده و فرد هست
✳️و خواننده میتونه جایگاه خودش رو با توجه به علایق و توانایی ها در ایجاد نقش موثر در پازل زندگی و در مقیاس های کوچک و بزرگ بدرستی انتخاب و دنبال کنه
پس لطفا مطالب و نکات رو بیشتر جدی بگیرید ...
2.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ا﷽ا
شکر کردن.....☺️
☘استاد پناهیان☘
〰〰🍃🌼🌷🌹🌼🍃〰〰
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین...
#یه_خبر_خوب...
سلام و عرض ادب..
حالتون خوبه؟!
👌ان شاءالله امشب یه مسابقه براتون در نظر داریم..
🌹به سه نفر از عزیزانی که پاسخ صحیح رو بفرستن به قیدِ قرعه جایزه ی ناقابلی تقدیم میشه..
🍃راستی سوال مسابقه با توجّه به خطبه ی 176 نهج البلاغه انتخاب میشه☺️
#با_ما_همراه_باشید...
#با_شخصیت_ها... 👇👇
@bashakhsiyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 4 👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده را پیش بینی میکنم، با
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 5
[فکر کردم که یه نیم ساعت میشینم با عمار حرف میزنم و عمار هم توجیحم میکنه و ... اما ... دیدم اینجوری نمیشه و باید خیلی دقیق تر از این حرفها مطالعه اش کنم ... اما این پرونده، کد خورده بود!! وقتی پرونده ای کد میخوره، ینی به هیچ وجه نمیشه بیرون برد و باید تمام کارهای تحقیقاتی و مطالعاتیش همونجا صورت بگیره! اینو که شنیدم بیشتر ترغیب شدم که تمام وقتم را روی این پرونده بذارم ... فقط همینو بگم که حدودا یک ماه، هر روز 10 تا 12 ساعت طول کشید تا با وسواس و دقت فراوان مطالعه اش کردم.
🔸تازه کار نیستم اما این سومین پرونده داخلی هست که باید تا تهش میرفتم ... چون اکثر پروژه هام مشترک و فرامرزی بوده ... اما این پرونده از اولش ... از دیدن حال و روز عمار ... از کد خوردنش... از خط و ربط هایی که تا حالا به دستم داده بود ... همه چیزش خاص بود ... هنوز نمیدونستم چی در انتظارمه... بسم الله گفتم و با دقت بیشتری نشستم و مطالعه اش کردم ...]
⚪️ اون شب نفیسه خونه مژگان میخوابه ... و حتی صبح زود هم به خونه شون برنمیگرده ... بلکه تا دم دمای ظهر خوابیدن و بعدش پاشد و رفت ...
⚫️ همه از اون شب به بعد، متوجه رابطه عمیق تر مژگان و نفیسه شدند ... خب تا حدی هم طبیعی به نظر میرسیدکه دو تا دختر با هم خیلی دوست باشند و با هم خیلی رفت و آمد داشته باشند ... ولی بنظرم اگر این قسمت را از زبون خود مژگان بشنوید بهتره:
🔴 «خب نفیسه خیلی مهربون بود ... خیلی هم بی آلایش ... نگاه و لبخنداش خیلی اثرگذار بود ... مخصوصا روی ذهن و اعصاب یه آدم تنها و مریض مثل من که مدام تب بی مادری میگرفت و معلوم نبود اگر دوست عزیز و بی چشمداشتی مثل نفیسه به زندگیش نمیومد چه بر سرش میومد؟
🔵 احساس منم از اون شب به نفیسه خیلی تغییر کرد ... ینی جهش پیدا کرد ... شدیدتر شد ... مخصوصا وقتی دست روی پیشونیم میذاشت و بدنم را که کوره آتیش شده بود، تیمار میکرد و تا صبح بالای سرم بیدار بود ...»
👈 اما مژگان در جای دیگر از پرونده، که حدودا دو هفته بعد از اون شب را حکایت میکرد نوشته بود:
⚪️ «من و نفیسه که دیگه خیلی بیش از قبلا به هم نزدیک شده بودیم، با هم بیرون میرفتیم ... با هم غذا میخوردیم ... نشست و برخواست میکردیم ... مثل همه دوستی ها ... اما وابستگی بین ما یه جوری شده بود ... جوری که هم هیجان داشت و هم اضطراب ... هم لذت داشت و هم ته دلم را بعضی وقتا خالی میکرد... نمیدونستم چه حس عجیبی هست ... فقط به خاطر مشکلاتم و بیماریم، نفیسه را حتی هدیه خدا میدونستم...»
⚫️ تا اینکه یک روز بهم گفت: «مژگان! ما حدودا شش ماهه که با هم دوست هستیم اما تو تا حالا خونه ما نیومدی ... ترتیبی بده تا امشب شام بیایی خونمون ...خوش میگذره ... دوس دارم اتاقم را ببینی ... خونمون را ببینی ... خلاصه بیا ...»
🔴 وقتی با بابام مطرح کردم ... بابام مخالفت خاصی نکرد ... یه کم برام عجیب بود که بابام مخالفت خاصی نکرد اما حرفی زد که بیشتر منو متعجب کرد ... با لبخندی متعجبانه گفت: «امشب چه خبره؟! نه تو خونه هستی و نه آرمان!! آه تنهایی ... آه چقدر من تنهایم ... ینی این قدر بدشانسم که یه خری نیست ما را شام دعوت کنه ...»
🔵 از بابام پرسیدم: ینی چی آرمان خونه نیست؟! آرمان کجاست؟
⚪️ بابام گفت: آرمان گفته امشب شام با این پسره است ... کیه اسمش؟ ... اسم خوبی داره ... آهان فرید ... گفته بعد از باشگاه با فرید میرن شام بخورن ...
⚫️ ذهنم درگیر شد اما خیلی حساس نشدم ... چون این مدت، از حساسیتم روی آرمان کمتر شده بود ... یه جورایی خیالم راحت بود که با فرید هست و با هم دوست اند و از تنهایی دراومده...
🔴 اون روز هیجان داشتم ... چون یادم نیست آخرین باری که شب، جایی پیش دوستام و یا خونه عمه ام خوابیده بودم کی بود؟! چون اصلا دوست خاصی هم تا قبل از نفیسه نداشتم ... عمه هم که ماشالله فقط محبت خرج میکرد ... اما نمیشد روش حساب کرد که بشه باهاش دوست شد ...
🔵 تا اینکه شب شد و بعد از اینکه آماده شدم، با آژانس رفتم خونه نفیسه و اینا ... در و باز کردم و رفتم داخل ... از دیدن تیپ و قیافه نفیسه متعجب شدم ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
با شخصیت ها
#یه_خبر_خوب... سلام و عرض ادب.. حالتون خوبه؟! 👌ان شاءالله امشب یه مسابقه براتون در نظر داریم.. 🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
#مسابقه_شماره1-
#سوال:
امام علی (علیه السلام) در خطبه ی 176 کتاب شریفِ نهج البلاغه
با توجه به فرمایش رسول خدا (ص) راه استواری #ایمان بنده را چه میدانند؟!
🔷عزیزان تا پس فردا شب وقت دارند؛ پاسخ صحیح رو به آیدی زیر بفرستن...
👇👇
@Torabi_1397
🌹به سه نفر از کسانی که پاسخ صحیح رو میفرستن
به قید قرعه جایزه ی ناقابلی تقدیم میشه....
@bashakhsiyatha
2.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مظلوم تر از جواد بغداد نداشٺ
آن مظهر داد، تاب بیداد نداشٺ
مےخواسٺ ڪہ فریاد ڪند تشنہ لبم
از سوز عطش طاقٺ فریاد نداشٺ
#شهادٺ_امام_جوادع
#بر_امام_زمان_عج_رهبر_معظم_انقلاب_شیعیان
#جهان_تسلیٺ_باد🏴
با شخصیت ها
بسم الله الرحمن الرحیم #مسابقه_شماره1- #سوال: امام علی (علیه السلام) در خطبه ی 176 کتاب شریفِ نهج
پیام ارسالی از اعضای کانال...
شما هم یه مرور کنید..
لذتش رو حتما خواهید برد☺️