با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 16 شروع کردیم با هم حرف زدن... گفتم: مژگان خانم چرا شما اینجا هستید؟ علتش چیه
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 17
شاید بنظر بعضی ها انجام این کارها در کمتر از 20 ثانیه اغراق آمیز باشه... اما فقط غیر ممکنه که امکان نداره... بالاخره با تمرین و سپری کردن دوره های مختلف، میشه این سرعت عمل ها را کسب کرد... مخصوصا اگر پای جون و امنیت و پروژه خاص و... وسط باشه... به شانس معتقد نیستم چون منطقی هم نیست و هیچ چیزی الکی و کشکی در عالم رخ نمیده اما خیلی خدا لطف کرد که از آب در حمام استفاده نکرد و برام از حمام آب نیاورد وگرنه کارها به این خوبی پیش نمیرفت...
وقتی اومدم بیرون، مژگان پشتش به طرف من بود... یه لحظه سریعا گوشیش را گذاشتم زیر بالشتش و اومدم رو به روش نشستم...
گفت: بهترید؟
گفتم: آره... اصلا نفهمیدم چی شد... ببخشید اگر نگرانتون کردم...
حرف خاص دیگری نداشتم... به اندازه کافی هم استرس خرج کرده بودم... حدودا نیم ساعت دیگه هم موندم و از نگرانیش درباره برادرش و پدرش شنیدم... باهاش خداحافظی کردم و اومدم بیرون...
تا اومدم اداره، عمار مثل برق گرفته ها از جاش پاشد و گفت: سلام محمد جان! چه خبر؟ چطوری با شرمندگی های من؟1
گفتم: سلام! وقت این حرف ها و تعارفات را نداریم... زود بیا اتاقم که کلی کار داریم...
نشستیم... گفتم: سه تا مسئله را حتما تا امروز عصر پیگیری کن و جوابش را بهم بده... تاکید میکنم... تا عصر بهم خبر بده...
اول اینکه: یه نامه برای بنیاد شهید بنویس و بهشون درباره کمالی اطلاع بده... فقط بهشون بگو مادر شهید نیست و داره سواستفاده میکنه و این حرفها... باید از طرف خود بنیاد شهید پیگیری بشه و حتی اگر قراره کمالی را دادگاهی کنند، این وظیفه اولیه ما نیست... بذار خود بنیاد این کار را انجام بده... بگو همین امروز باهاش حرف بزنند... نتیجه مذاکراتشون با کمالی هم برام به صورت کامل بیار... هرچند میتونم حدس بزنم که کمالی چی میگه و چطوری دهنشون را میبنده...
دوم اینکه: اینو بگیر و به بچه های آزمایشگاه بده و تاکید کن که تا عصر اعلام نظر کنند... بگو DNA و خصوصیات بدنی و انواع و اقسام چیزایی که بتونن ازش دربیارن، طبق فرم خام اولیه FFD تکمیل و ارسال کنند... بهشون بگو من پشت این پرونده ام... شفیعی میدونه معمولا دنبال چه چیزهایی از لابه لای مو و ناخن مردم هستم... یادت نره ها... بگو تا عصر...
سوم اینکه: دل و جیگر این دو تا شماره را دربیار... پرینت کامل از تمام پیامک ها و تماس های ورودی و خروجی شش ماهه اخیرش را تا عصر میخوام... استعلام از مخابرات درباره معرفی صاحب یا صاحبان قبلی این دو تا خط و اینکه از چه تاریخی فعال شده و خلاصه همه چیز... حتی میزان حجم بسته های اینترنتی که استفاده کرده و ادلیست فضاهای مجازی و آدرس هایی که با خطوط اینترنت این دو تا خط استفاده کرده... بازم تاکید میکنم: همه چیزش را واسم تا عصر در بیار...
ببین! الان ساعت 10و ربع صبح هست... تا 3وربع عصر... ینی پنج ساعت فرصت داری... یه یاعلی بگو و برو دنبال چیزایی که خواستم... ضمنا امروز نهار نمیخوام... اصلا کسی وارد اتاقم نشه... یه نامه هم بنویس که بتونم گوشیم را برای یک ساعت بیارم داخل... پاشو یاعلی... پاشو ماشالله...
عمار رفت دنبال کارایی که بهش گفته بودم... برای کارهایی که بهش سپرده بودم، حدودا هفت تیم باید اکتیو میشد تا بتونه جواب استعلامات را تا مدت 5 ساعت آینده اش به نحو قابل قبولی ارائه بده...
پاشدم و رفتم سراغ کیفم... چفیه مشکیم را آوردم بیرون... یادگار شهید پازوکی بود وقتی که برای سه روز، در مناطق عملیاتی برای تفحص شهدا پیشش بودم... خیلی وقت نیست شهید شده... از بچه های تفحص بود که در حال تفحص شهدا شهید شد... وقتی اون را میندازم روی سرم و کفش و جورابم را بیرون میارم و بدون زیرانداز میشینم روی زمین کف اتاقم... احساس میکنم یه کمی مثل پازوکی میشم... هرچند اون کجا و من غرق در ظلمت کجا؟!
اول دو رکعت نماز عرض حاجت به حضرت زهرا سلام الله علیها خوندم... دقیقا همون کاری که پازوکی اول هر عملیات تفحص انجام میداد... بعدش سلام به ارباب بی کفن... السلام علیک یا اباعبدالله... بعدش روی همون خاک و خل های کف اتاقم به سجده افتادم و 70 بار ذکر یونسیه را گفتم: «لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِين... فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِين» اینو آیت الله بهجت بهمون گفته بود که وقتی به عجز افتادید به سجده برید و این ذکر را بگید...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 17 شاید بنظر بعضی ها انجام این کارها در کمتر از 20 ثانیه اغراق آمیز باشه... ا
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 18
وقتی از سجده پاشدم، دیدم گوشیم روی میزم هست... متوجه حضور عمار نشده بودم... گوشی را گذاشته بود روی میزم و رفته بود بیرون...
همون جوری که رو به قبله بودم... گوشیم را کاملا چک کردم... شماره هایی که میخواستم را یه گوشه نوشتم تا بتونم سریعا باهاشون صحبت کنم... یه قلم و کاغذ هم برداشتم و دوباره پروژه را مرور کردم... اما اینبار با دید کاملا امنیتی... با دید جنایی و انحراف ستیزی نه... با دید اینکه قراره چی به سرم بیاد و با چه چیزهایی مواجه بشم...
اولین نکته ای که نظرم را جلب کرد... این بود که در این پرونده عریض و طویل... هیچ چیزی درباره چند روز اولی که مژگان گم شده بود نیست!! ... ینی چی؟ ... چرا چیزی ننوشته؟! ... اینی که حتی از روابط جنسیش به این واضحی نوشته... اون چند روز کجا بوده؟!! ... دومیش چرا ما تنها سر نخمون مژگان و کمالی هستند؟! ... خدای من... نقش اول تمام این انحرافات را فقط باید خودم پیداش کنم و ازش بازجویی کنم... نباید بندازم توی دهن ها... نقش اول تمام این انحرافات، طبق چیزی که اینجا نوشته، کسی نیست جز: نفیسه!!
پس تا عصر باید متمرکز بشم روی دو تا چیز: یکی اینکه مژگان اون چند روز کجا بوده؟ دوم اینکه نفیسه کجاست؟!
برای اینکه بدونم مژگان اون چند روز کجا بوده، باید میرفتم سراغش و از زیر زبون خودش میکشیدم... پس صبر کردم تا دستم پر تر باشه و بتونم برای یه سره کردن خیلی از موضوعات برم سراغش...
اما اینکه نفیسه کجاست و چیکار میکنه... سریعا به سیستم اطلاعات مرکزی متصل شدم و از بچه های .............. اطلاعات نفیسه را در خواست کردم... قرار شد که ظرف نیم ساعت دیگه بفرستند روی مونیتورم...
بخشی از اطلاعاتی که از نفیسه به دست آوردم این بود: نفیسه صدر... فرزند محمود... متولد 1370... صادره از شیراز... دانشجوی رشته معماری... دارای پرونده اغفال در جریان فتنه 88 ... دو بار دستگیر شده... برای بار دوم که در حیاط خلوت 11بازداشت بوده، خود زنی کرده و به مدت 22 روز در بیمارستان بستری شد... پس از سه ماه حبس و 22 روز بستری بودن در بیمارستان آزاد و به زندگی معمولی خود ادامه داد... نامبرده هیچ کدام از فرم های اقرار و توبه را نه تنها پر نکرده بلکه اقدام به پاره کردن آن فرم ها نموده و دو سه بار هم جلسه بازجویی را به هم زد... با یکی از ماموران زن اداره درگیر شد که در نتیجه آن درگیری، پس از ایجاد جراحت در صورت مامور زن، نهایتا منجر به شکسته شدن استخوان دست و یکی از داندان های خود نفیسه گردید...
خلاصه بگم... دختر شر و شوری که حسابی کله اش بوی قرمه سبزی میداد و باید کنترل میشد... باید پیداش میکردیم... بچه ها گفتند که دستگیر نشده و اطلاع چندانی هم ازش ندارند... یکی از بچه ها به نام سید محسن را مامور کردم که فورا به تمام عیون پیام بده و درباره وضعیت نفیسه پرس و جو کنه!
سید محسن این پیام را فرستاد:
🔷 سلام
طبق اطلاعات واصله از عیون، حدودا دو ماه هست که نفیسه صدر به خانه مراجعه نداشته و هیچ کدام از فامیل هایشان هم با او در ارتباط نیستند و اطلاعی از وضعیت او ندارند... حتی به شش نفر (!!) دوست پسرش هم جدیدا پیامی نداده و با آنها دیدار نکرده است. و من الله توفیق.
آقا صالح را هم مامور کردم تا همزمان از پزشکی قانونی و سردخانه ها استعلام کند... صالح برام نوشت:
🔷 سلام
هیچ سردخانه ای جواب مثبت نداده و پزشکی قانونی وجود چنین جنازه ای را تایید نکرده است. مرگ او بعید بنظر میرسد چرا که و من الله توفیق است.
خب... من با دو تا «و من الله توفیق» مواجهم... این ینی اعلام نظر قطعی و کارشناسی ماموران تحقیق... پس باید دنبال یه آدم زنده بگردم نه یه روح و جنازه... آدم زنده ای که به هیچ جا که باهاشون رابطه داشته سر نزده ... خطش هم دو سه ماهه که خاموشه... این مفقودیت چه معنی میتونست داشته باشه؟!
برای منی که حداقل روی ده تا پرونده مثل حیفا کار کرده بودم، فقط یه معنی میتونست داشته باشه... اینکه: شبکه ای کاملا دقیق و مخفی، این موجود را دارن مخفی میکنند برای روز مبادا... نفیسه زنده است و داره یه جایی توی همین شهر زندگی میکنه... زندگی که چه عرض کنم... در اصل، داره خودش را از ما مخفی میکنه...
خودم را جای اون شبکه گذاشتم... ببینم کجا میتونم نفیسه را قایم کنم که هم به این راحتی لو نره و هم جوری به معرکه نزدیک باشه که بتونم درست و به موقع ازش استفاده کنم... فقط یه جا به ذهنم رسید... اگر من مامور اون شبکه مجهول بودم، فقط یک جا بود که میشد نفیسه را در آن جا مخفی کرد تا بتوان مثل تیر در ترکش از او به موقع استفاده کرد... و آن هم خونه خانم کمالی بود...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
✳️الفاجر الرّاجى لرحمة اللَّه تعالى اقرب منها من العابد المقنط✳️
🌺پیامبر اکرم صلوات الله علیه : گناهكار اميدوار برحمت خدا از عابد نااميد به بخشايش پروردگار نزديكتر است
🔅چو نوميد باشد ز لطف خداى
🔅يكى عابد زاهد پارساى
🔅بود فاجر پست امّيدوار
🔅نكوتر از او پيش پروردگار
☝️☝️
#اعمال_روز_عـــرفه
🌷امام صــادق علیهالسلام:
هرچه میخواهےبرای خود #دعـا
بخوان و در دعا ڪردن بڪوش
ڪه #روزعـــــرفه روز دعـــــا و
درخــواست است.
📒التهذیب الاحکام
👇🍃🌹
@bashakhsiyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 18 وقتی از سجده پاشدم، دیدم گوشیم روی میزم هست... متوجه حضور عمار نشده بودم..
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 19
اما این فقط یک حدس بود... اگر مامور و مامور کشی راه مینداختیم و کوچه کمالی را شلوغ میکردیم، ممکن بود که دیگه روی خونه کمالی حساب نکنند... نیاز به یکی داشتم که باهاش حرف بزنم و تاییدم کنه...
زنگ زدم برای دکتر الهی... گفتم بیا صفحه دومم... وقتی روی مونیتور حاضر شد، بعد از سلام و احوالپرسی ها گفتم: دکتر در وضعیت مرصاد گیر کردیم... نمیشه شلوغ بازار راه انداخت... پیشنهادت چیه دکتر؟
دکتر خیلی مصمم گفت: همون چیزی را میگم که دوست داری بشنوی... کار خودته... برو سراغش... همین...
گفتم: اما همه اش احساس میکنم یه جیزی کمه... یه چیزی یا یه کسی منتظر رودست زدن ماست... تا حالا شده احساس کنی کسی منتظرته؟ اما این حالت انتظارش اصلا به نفعت نیست؟
دکتر گفت: چی بگم والا... این نوع از احساسات فقط مال تو نیست اما معمولا در تو قوی تر هست... یه سوال بپرسم حمل بر کنجکاوی و فضولی نمیکنی؟
متعجبانه گفتم: استغفرالله ... داشتیم دکتر؟
دکتر گفت: حالا من میپرسم اما دوس دارم بدونم! ... محمد جان! چرا سراغ بقیه سوژه هات نمیری؟ چرا زوم کردی روی مژگان؟ و حالا هم نفیسه؟
فقط به چشم الکتریکی بالا زل زدم... هیچی نگفتم... چیزای خوبی از ذهنم نمیگذشت... ینی چی؟! ... گفتم: دکتر امری نداری؟
دکتر گفت: ازت میترسم وقتی یهو بدون مقدمه خدافظی میکنی!
هیچی نگفتم... فقط گفتم: یاعلی .... و از حالت کنفرانس خارج شدم...
داشت جالب میشد... باید متد مرصاد را پیش بگیرم... ینی نظرم با نظر دکتر یکی هست... این ینی راه همینه و داریم درست میریم... اما دکتر با حیطه کاری مشخص و خط کشی شده... چرا باید از روند پرونده اطلاع داشته باشه و حتی این سوال را بپرسه؟!
حدودای ساعت 3 و نیم عصر بود... دیگه باید سر و کله عمار پیدا میشد... با gps سیارش پیجش کردم... دیدم نزدیک اداره است و یه گوشه خیابون متوقف شده... صبر کردم تا بیاد...
اومد و بعد از سلام و جواب، مخلص جلسه سه چهار ساعتمون این شد:
🔷 خلاصه گزارش آزمایشگاه:
دو سه نمونه مو و یک نمونه ناخن وجود داره که بررسی شد... اکثر موها و ناخن ها از آن کسی با این مشخصات و ویژگی های اصلی و فرعی است که نتیجه گیری کلی از آن به واحد ارزیاب سپرده میشود. مهم ترین آن ویژگی ها عبارت است از:
موها و ناخن ها بیان کننده بدنی طبیعی و بدون بیماری خاص یا مادرزاد می باشند... علامتی از پیری زود رس و عدم قوام مشکوک وجود ندارد... دارای استخوان بندی پهن اما هیکلی لاغر اندام... فعالیت های هورمونی متعادل اما ضعیف... احتمالا دارای ایام قاعدگی غیر مرتب... ترشحات منفعل... مترشحات فعال... استرس و هیجان بالا اما توان فکری متوسط... قادر به انجام اعمال ریاضی و هضم معادلات فکری... ریزش متوسط و رو به افزایش اما نه نگران کننده... قوای جنسی در شدیدترین وضعیت خود... کلسیم بدن در حد نسبتا نرمال... دارای ضعف جسمی روزانه...
رو کردم به عمار و گفتم: عجب! بسیار خوب! خب گزارش مخابرات؟
🔷 خلاصه گزارش مخابرات هم از این قرار بود:
دو خط گوشی... اولی که دائم هست متعلق به شخصی به نام روزبه ... و دومی هم که اعتباری است به نام نفیسه صدر!! ... پرینت تمام پیامک ها و تماس ها به این شرح است...
حدودا 20 صفحه پیامک نشونم داد و حدودا 4 صفحه هم پرینت مکالمات... تمام پیامک ها به خط دوم تعلق داشت که بین مژگان و یکی از خط های نفیسه رد و بدل شده بود... معلوم بود که سر ساعت مشخصی، که معمولا نیمه شب ها بود، نفیسه گوشیش را روشن میکنه و حدودا 10 تا پیامک با مژگان رد و بدل میکنند... به خاطر همین ردیابی نفیسه به این راحتی امکان پذیر نبود...
پیام ها هم به صورت مبهم و رمز گونه بود... مثلا از یک سری خطوط و اعداد تشکیل میشد... مثلا نفیسه پیام داده بود و نوشته بود: «یک یا دو؟» ... مژگان هم جوابش داده بود: «استیکر تعجب فعاله!!»
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 19 اما این فقط یک حدس بود... اگر مامور و مامور کشی راه مینداختیم و کوچه کمالی
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 20
همه صفحات پرینت شده از پیامک ها به صورت رمزآلود بود و نمیشد چیز خاصی ازش درآورد... خب این شیوه از ارسال و دریافت پیامک، شاخک های منو خیلی به خودش حساس میکرد... نه تنها من... بالاخره هر کسی که روی این پیامک ها زوم کنه و دنبال چیزای مشخصی باشه را حساس میکنه...
لا حول و ولا قوه الا بالله از صفحات مجازیش... چه خبره بابا؟! ... اولا اینکه صفحات مجازیش از طریق بسته اینترنت خط دوم فعال بود... فقط هم تلگرام داشت... در تلگرام هم فقط با دو سه نفر حرفهای معمولی و دخترانه رد و بدل شده بود... اما یه عالمه کانال های گمراه کننده عضو بود... از کانال ملی گراها و منافقین گرفته تا کانال های ضد شیعی و ضد اسلامی... از همون کانال ها که اولش بنا به حس کنجکاوی واردش میشن و بعدش بهانه اش را سر این میزنند که میخوان به شبهاتش جواب بدهند و بعدش سر از شک کردن در همه چیز سر در میاره و....
حدودا نیم ساعت فقط کانال ها را آنالیز کردم... آنالیز کانال ها در کنار مطالبی گذاشتم که در طول اون مدت از ظاهر پرونده و انحرافات فکری و اعتقادی حدس زده بودم... فقط همینو بگم که متاسفانه خیلی مخملی و آبدیت شده، مژگان در حال «استحاله فکری و اعتقادی» بود... استحاله که چه عرض کنم... در حال «نابودی عقاید» و تبدیل شدن به یک «عنصر خطرناکِ مطلوب برای یک سازمان خاص نامشخص و نامعلوم»... ینی همین بلایی که الان داره سر خیلی از جوون ها و نوجوون های دیگه در میاد... و خودشون هم نمیدونن که دارن عوض و عوضی میشن... حال یا به اسم روشنفکری یا به اسم هر چیز دیگر... فقط یه کلمه بگم که: با کمال تاسف، نتایج قبلی و حدسیاتم تقویت شد... چون نه تازه کارم و نه توهم توطئه الکی دارم... کاملا دیگه میشد حدس زد که روبروی چه کله گنده هایی باید شطرنج بازی کنم...
سرم سوت کشید... دوس داشتم برگردم به فلوجه... برگردم به الرمادی... برگردم به بیروت و دمشق... اما اینجا نباشم که ببینم برای شکار کردن بچه های بدبخت و طفل بی مادر مردم دارن چجوری برنامه ریزی میکنند... اما خب این حس هم اشتباه بود و باید جلوش را میگرفتم... چون اگر قرار باشه همینجوری میدون را خالی کنیم، اوضاع بدتر میشه... ضمن اینکه بچه های عراق و سوریه و لبنان و... فقط جانشون در خطره اما بچه های ما دارن تبدیل به یه آدمای دیگری میشن که بارها خطرناکتر و مظلوم تر از جنازه بچه های طفل معصوم عراقی و سوری هستند...
از اینا هم که بگذریم... از یه چیز دیگه نمیشد گذشت... از اینکه در تحقیقات بعدی بچه های تیم جنگال (تیم جنگ الکترونیک) ثابت شد که آیدی و آدرس بعضی از ادمین های اون کانال ها و گروپ ها سر از خونه چه آدمایی درمیاره! ... آدمایی که اینقدر دمشون کلفت بود که حتی نمیشد بهشون فکر کرد... مثلا آقازاده یکیشون در کانالی فعال بود و مرتب، مطلب به روز میکرد که خط اصلی جریان اون کانال، مستقیما از «سازمان مطالعات شیعه شناسی» مستقر در تل آویو اسرائیل تغذیه مادی و معنوی میشد!!! امیدوار بودم که اون پسره ندونه داره واسه چه کسانی قلیون چاق میکنه وگرنه ...
خب این مختصری از وضعیت گوشی و دنیای مجازی مژگان خانم پرونده ما... اما... اینا به کنار... وقتی بیشتر احساس بدبختی کردم که گزارش بنیاد شهید از استنطاق کمالی را خوندم... الان که دارم این ها را تایپ میکنم، دستام را مثل چنگال دارم به هم فشار میدم... از بس حرص خوردم وقتی گزارش استنطاق کمالی را خوندم...
🔵 بچه های بنیاد نوشته بودند:
وقتی اولش هماهنگ کردیم و زنگ زدیم و به منزل خانم کمالی رفتیم... با آغوش باز از ما استقبال کرد... رفتیم نشستیم و حدودا دو ساعت و نیم باهاش حرف زدیم...
تا خودمون را از بنیاد معرفی کردیم، با لبخندی معنادار گفت: «این روزها عنایت بنیاد به من زیاد شده... اتفاقا چند روز پیش هم یه آقا و دو تا خانوم اومده بودند و خودشون را از بنیاد معرفی کردند... بنظرم دیگه دارین خیلی لطف میکنین... اگر به دیگر جاها برسین بهتره... چون ممکنه خانواده شهدای عزیزمون مشکلاتی داشته باشن که حل اون مشکلات، فقط از دست شما برمیاد...»
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
🔰 یک آمادگی متفاوت برای دعای عرفه
🔹چقدر لذت بخش است از زبان اباعبدالله الحسین(ع) با خدا مناجات کنیم. من همیشه در دعای عرفه گفتهام: خدایا! من نیامدهام دعا بخوانم. آمدهام دعا خواندن امام حسین(ع) را تماشا کنم و با اشک ریختنش، اشک بریزم. با نالههای او همنوا بشوم. لابد هر عنایتی به حسینت بکنی، به ما هم خواهی داشت. انشاءلله یک روز در همین دعای عرفه، آنقدر خدا گناهانمان را ببخشد، و بدیهایمان را جبران کند؛ که برای لحظه ای هم که شده صدای حسین فاطمه(س) را بشنویم، وقتی که دارد با خدا مناجات می کند.
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
*┄┄┄••❅💞❅••┄┄┄*
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 20 همه صفحات پرینت شده از پیامک ها به صورت رمزآلود بود و نمیشد چیز خاصی ازش د
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 21
ما که داشتیم شاخ درمیاوردیم و یاد بچه های شما افتاده بودیم... مجبور شدیم فورا موضوع را عوض کنیم و بیاریمش توی باغ و بهش جریان را بگیم... گفتیم که ما میدونیم که شما مادر شهید نیستید و اصلا پسرتون شهید نشده... چرا شما این همه مدت همه را فریب دادید و از اسم شهدا و مادر شهید بودن سواستفاده کردید؟!
اصلا مثل اینکه منتظر چنین روزی بود... چون نه هول شد و نه به پت پت افتاد... نفس عمیقی کشید و گفت: «ببین پسرم! با اینکه فکر نکنم تازه کار باشی، اما نمیدونم چرا ناشیانه سوال میپرسی!! اگر شما درباره فریب و سواستفاده، مدرک قابل توجهی داشتید، نه شما الان اینجا بودید و نه من الان توی خونه خودم نشسته بودم... حداقلش این بود که در میزدند و احضاریه دادگاه میومد... پس خیلی مواظب کلماتی که در زندگی و کارات به کار میبری باش تا توی زندگیت ضرر نکنی و دل مردم را نشکونی!!»
گفتم: قصد جسارت نداشتم اما ... بذارید اینجوری بپرسم: شما مدت قابل توجهی هست که به این محل اومدید و فکر کنم حدودا 15 سال هست که دارین اینجا زندگی میکنید... شاید هم بیشتر... همه شما را به عنوان مادر شهید میشناسند... علتش چیه؟ با اینکه شما پسر شهیدی نداشتید!
باز هم با همون اعتماد به نفس همیشگیش گفت: نمیدونم چرا به من میگن مادر شهید! شما حتی یک نفر هم پیدا نمیکنید که گفته باشه کمالی از پسر شهیدش دم زد و حرفی زد و خاطره ای تعریف کرد! برید از بقیه بپرسید که چرا صرفا با دیدن یه قاب عکس بالای صندلی من، یه پسر شهید به من چسبوندند و خودمم شدم مادر شهید!
گفتم: ینی خودتون بی تقصیر هستید؟! مگه میشه؟ چرا درباره بقیه نمیگن فلانی پدر یا مادر شهید هست؟! لابد خودتون هم اشاره و یا حرف و یا تاییدی در این زمینه داشته اید!
نفس عمیقی کشید و گفت: با لابد و شاید و ممکنه که نمیشه گناه نکرده را پای کسی نوشت! ببینید! بذارید اینطوری بگم: من احساس مادری میکنم به همه جوون هایی که میبینم و تعریفشون هم میشنوم... خودم از نعمت فرزندار شدن محرومم... نمیدونم چرا خدا نخواست... اما نخواست دیگه... کاریش هم نمیشد کرد... از اون روز که فهمیدم مادر نمیشم، شدم مادر و مامن همه بچه هایی که از داشتن یه مادر خوب محروم اند... پیشم میومدند و باهام حرف میزدند و دردل میکردند... شما جای من! بهشون میگی نیان؟! میگی برن پیش یکی دیگه؟! میتونی قول بدی و مطمئن باشی که پیش یه آدم گمراه و شیاد نمیرن؟!
اشاره کردم به قاب عکس شهیدی که بالای سرش بود و گفتم: این قاب عکس، چی میگه اینجا؟! کلمه بیت الشهدا که در محل پیچیده چیه پس؟!
لبخندی که نمیدونم از سر چی بود، زد و گفت: آدمای زیادی عکس شهدا مخصوصا باکری و همت و ردانی پور و خرازی و صیاد و شهدای گمنام تر و... در خونشون و اتاق پذیراییشون میزنند! آیا اونا با اون شهدا نسبت فامیلی و قوم و خویشی دارن؟ آیا رفتید خونشون و بهشون بگین که ممکنه مردم به اشتباه بیفتن و فکر کنن که شما اقوامشون هستین! ... منم یکی از همونا... وقتی خودم هیچ وقت چنین ادعایی نداشتم، آیا درسته که پیش شما جوابگو باشم و مثل متهم ردیف اول ازم استنطاق کنید؟!
پرسیدم: پس درباره ماجرای بیت الشهدا چی میگین؟! چرا توی محل به این خونه میگن بیت الشهدا؟!
بازم لبخند زد... عصبی تر میشدم وقتی لبخندش میدیدم... و گفت: نمیدونم! برید از کسانی که میگن بپرسید! چرا اومدین سراغ من؟! ضمن اینکه، وقتی ملت میاد در خونشون هیئت میگیرن و اسم هیئتشون هم میذارن مثلا بیت الحسین و بیت العباس و بیت الرقیه و بیت الزهرا و... شما کجایید؟! چرا یکی نمیره بهشون بگه آخه مگه اینجا خونه حسین و عباس و رقیه و ... است که اینجوری نوشتین؟! ... اینجا هم مثل بقیه جاها... من یه مراسم عمومی دارم در ماه های محرم که در خونمون مینویسن «بیت الشهدا»... حالا که چی؟! حالا بیایید منو دستگیر کنین که سالی ده روز جوونها اینجا مراسم میگیرن و اسمش را میذارن بیت الشهدا!!!
هر چی میگفتیم، جوابش را در آستین داشت... آخر سر هم دراومده میگه: لطفا اگر سوالی هست خیلی راحت بپرسید... خودمم دوس دارم روشنگری بشه... بگید این عکس را بردار، برمیدارم... بگید ننویس بیت الشهدا، میگم ننویسن... بگید هرکاری که دوس دارین... اما ... آیا من رفتم دنبال خانم جنابعالی که بیا تا برای کنکور بچه ات دعا کنم؟! من با رییس سنجش لابی کردم تا بچه ات در کنکوری که نخونده بوده موفق باشه؟! من گفتم بیایید نذر جلسات خونه من کنین تا حاجت روا بشین؟! من گفتم برای جلسات هفتگیم، صد تا چلو ماهی با تمام مخلفات بیارید؟! اصلا من گفتم پاشید بیایید خونمون؟! حالا اینها به کنار... اصلا مگه مادر شهید، ته آرایش میکنه که زن های خودتون میان اینجا و از پوست لطیف و جنس سورمه و مداد ابروم سوال میکنند؟! ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 21 ما که داشتیم شاخ درمیاوردیم و یاد بچه های شما افتاده بودیم... مجبور شدیم ف
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 22
یکی از بچه ها گفت: خب از این جهت که مردم ما مردم ساده ای هستند، درست! اما دلیل نمیشه که خود شما هم چیزی نگین و تحویلشون بگیرین!
کمی با جدیت و اخم در هم کشیده گفت: واقعا که! اولا لطفا آقا به مردم توهین نکنین! چرا فورا همه تا پای مردم وسط میاد، به مردم توهین میکنند؟!
دوما وقتی بهم میگه التماس دعا تحویلش نگیرم و بزنم دم گوشش که چرا بهم گفتی التماس دعا؟!
سوما وقتی از شما مردها ناامید میشن و اونها را به هیچ هم حسابشون نمیکنید، میان خونه من و باهام دردل میکنند، بگم اگر اومدید قلم پاتون را خورد میکنم؟! این رسم همسایگی و مردم داری هست؟!
چهارما حالا دعا کردم و گرفت! به خدا بگم چرا برآورده کردی؟! حالا شاکی بشم و برم کافر بشم که چرا خدا حاجت مردم را با دعای من گنهکار برآورده کرد؟!
پنجما اصلا چرا باید من به جای همه جواب بدم؟! چرا سوالاتی که باید از بقیه بپرسین از من میپرسین؟! عجب گرفتاری شدما! ضمن اینکه لابد تا الان اداره اطلاعات ده بار به خونه و مجلس من اومده و بالاخره رصد کرده! خب خیلی هم خوب... وظیفشون را دارن انجام میدن... من هم حرفی ندارم... خدا هم خیرشون بده... اما بنظرتون اگر مشکلی بود و حتی مجالسم مورد تایید نبود، برای من تمدید مجوز میکردند؟! منی که تا مجوز نگرفتم، زیر بار جلسات شلوغ حدودا با 500 نفر زن و دختر مردم نرفتم!
هرچی گفتیم، ده تا گذاشت روش و تحویلمون داد... بازم تکرار میکنم: انگار منتظر چنین لحظه ای بود و این حرفها توی گلوش گیر کرده بود... آخرش هم لحنش عوض شد و حرفایی زد که کاری جز توجه و گوش دادن و سر تکون دادن، از دستمون بر نمیومد! گفت:
کاش برای کار ریشه ای اومده بودید و با هم مشورت میکردیم! اونوقت بود که بهتون میگفتم: جلساتی مثل جلسات منزل من و قاب عکس بالای سر من و پرچم بیت الشهدای دهه محرم در خونه من و... نه تنها هیچ مشکلی برای کسی نداره بلکه خیلی هم لازمه! میشه بگید بقیه دارن چیکار میکنند و چه تخم دو زرده ای برای مردم گذاشتن؟ منظورم همونایی هست که رسما از مردم پول میگیرن و تبلیغات مراسمات کم کیفیتشون میکنن و چشم فلک را کور کردن و...!
اگر راست میگین، برین جلوی کسانی بگیرین که میندازن توی دهن مردم که فلان شهید، زن و شوهر تحویل مردم میده و گره از بختشون باز میکنه!! برید عصرهای پنجشنبه جلوی دخترها و پسرهایی بگیرین که چسبیدن به قبر فلان شهید و ولش هم نمیکنن بلکه همون جا یکی پیدا بشه و التماس دعا!! برید بزنید توی دهن کسانی که به بچه های شهدا سر کلاس جلوی همه میگن بچه سهمیه ای و دل بچه های شهدا را خون میکنن!!
اصلا اینا به کنار! میخوای بهتون بگم چندتا از زن و بچه و خانواده شهدای معروف و مطرح، ساز مخالف با شما و حکومت میزنند؟! برید جلوی اونا بگیرین اگه راست میگین!! اصلا تا حالا شده از خودتون بپرسین چرا دختر شهید........ و زن شهید......... و پسر شهید....... را نمیتونین درکنگره بزرگداشت پدرانشون دعوتشون کنین؟! چون جلف شده اند و نمیتونن جلوی رفتارهای نامتعارفشون بگیرن؟! کی باید حواسش به اونها میبوده اما نبوده؟!
شما! اره خود شما! چرا واسه اونها برنامه ای نداشتین و یا اگر برنامه ای داشتین، چرا پس صد در صد جواب عکس داده؟! چرا وقتی پسر و دخترشون را در بعضی اجتماعات دستگیر میکنند، باور نمیکنند که این پسر و دختر فلان شهید بزرگوار هستند؟! خب معلومه... چون شما فکر کردین، صرفا فرزند یا همسر فلان شهید بودن، ینی همه ی معنویت... همه ی اعتقاد... همه ی اخلاص... ینی هیچوقت گمراه یا تنها نشه و همیشه با قاب عکس باباش و خاطرات این و اون زندگی کنه!
اما غافل از اینکه این قاب عکس و اون خاطرات، نه برای اینها جای بابا را پر میکنه و نه پاسخگوی دل تنهای همسر شهید میشه! میشه بگین شما اون موقع کجایید و دارین فرم و گزارش جلسات یادواره شهدای کجا را واسه مقامات بالادستیتون پر میکنید و مینویسید؟!
من خونه و وقت و زندگیم را وقف کسانی کردم که همه فکر میکنند همه چیزشون رو به راهه اما اینطور نیست و هزار تا بدبختی دارن! من نه جلساتم را تعطیل میکنم و نه درب خونه ام را روی کسی میبندم! اگر دوس دارین این قاب عکس را بردارین با خودتون ببرین! اما با بردن این قاب عکس و پرونده سازی برای کسی که سند و مدرکی از ادعای خودش ندارین فایده ای براتون نداره! راستی بفرمایید چایی... چاییتون سرد شد!!
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ هم به مناسبت عید تقدیم شما عزیزان
پاسخ جالب دانش آموز جنوب تهران به وزیر آموزش و پرورش
- بطحایی: میاید بازی کنیم؟
+ بچهها: بله
- بطحایی: اما میبازید
+دانشآموز:
ما که همه چیز رو باختیم اینم روش😂
#در_مسیر_بندگی....
🌹امام مهدى (عليه السلام) :
إنّا يُحيطُ عِلمُنا بأنبائِكُم و لايعَزُبُ عَنّا شَى ءٌ مِن أخبارِكُم ؛
🔷ما از همه خبرهاى شما آگاهيم و چيزى از خبرهاى شما از ما پنهان نيست..
📚بحار الأنوار ، ج 53 ، ص 175
ای که در کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
#حافظ
#با_شخصیت_ها... 👇🍃🌹
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 22 یکی از بچه ها گفت: خب از این جهت که مردم ما مردم ساده ای هستند، درست! اما
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 23
گزارشاتی که عمار آورده بود را خوندم... گزارش آزمایشگاه... گزارش مخابرات... گزارش بنیاد شهید... نمیدونستم بخندم... گریه کنم... سینه بزنم... راه برم... بشینم... شور بگیرم... چیکار کنم؟
از یه طرف، این کلاف داشت پیچیده تر میشد... از یه طرف دیگه هم باید می افتادم دنبال نفیسه و آرمان و فرید... و حتی بابای مژگان...
گفتم بابای مژگان... هرچی توی پرونده دنبال اسم و رسم بابای مژگان گشتم نبود... غیر عادی به نظر میومد... اصلا بذارید اینجوری بگم: چندتا چیز غیر عادی داشت اذیتم میکرد:
اولیش اینکه چرا 800 صفحه؟! ... دومیش اینکه کی وقت کرده این 800 صفحه را بنویسه؟! ... سومیش اینکه چرا هیچ اسمی از بابای مژگان و آرمان نیست؟ ... چهارمیش اینکه چرا این مدت، کسی دنبال نفیسه نبوده و پیداش نکردن و مورد بازجویی قرار نگرفته؟! و چند تا چیز دیگه...
اما وقتی دقت کردم، فهمیدم که جواب همه نه، اما اکثر این سوالات را میشه از خود اداره پیدا کرد... سریعا گوشی را برداشتم که دوباره به عمار بگم بیاد پیشم... اما ... این کار را نکردم... به بخش ثبت و ضبط تماس گرفتم و به نادر گفتم: پرونده ای به شماره 222 / الف / 22 / 1392 را واسم استعلام دفتری کن بین روندش چطوری بوده؟
نادر ده دقیقه بعد زنگ زد و گفت: «اصلا چنین شماره ای ثبت نشده!!! ... اگر لازمه تا فایلش را باز کنم و بهت کد رهگیری بدم تا راحت بتونی پرش کنی!»
من که سرگیجه گرفتم با این جواب نادر، گفتم: «نه ... قربانت... اگر لازم شد چشم... بهت اطلاع میدم... یا حسین!»
خدایاااااا ... پس این چیه که روبرومه؟! این 800 صفحه و فرم های نیمه ناقص و گره های کوری که وجود داره و... با خودم گفته بودم چرا همه چیز یه جور خاصیه؟ چرا هیچکی روش کار نکرده تا من برگردم؟!
عمار ... ممکنه جواب همه این سوالات باید پیش عمار باشه... شاید هم نباشه... اما در هر حال، عمار تنها کسی هست که در جریان کامل این پرونده بوده و داره پا به پام پیش میاد...
یه قلم و کاغذ برداشتم... دوباره همه چیز را مرور کردم... حس بدی داشتم... حس میکردم دارم فقط دور خودم میچرخم و کارها جوری که میخوام پیش نمیره... یه فکری به ذهنم رسید... چاره ای نداشتم... خدایا مجبور بودم ... مجبور بودم در اون لحظه این تصمیم را بگیرم...
یه پازل سه قسمتی چیدم... دو قسمتش باید در بیمارستان روانی رقم میخورد... یه قسمتش هم توی اتاق بازجویی همین جا و به روش خودم...
کاغذی که گزارش بچه های مخابرات بود را برداشتم و افتادم دنبال سر نخ... نفیسه پیام داده بود و نوشته بود: «یک یا دو؟» ... مژگان هم جوابش داده بود: «استیکر تعجب فعاله!!» ... این پیام خیلی از شب ها به روش های مختلف اتفاق افتاده بود... ساعتش هم حدودا بین ساعت 12 تا 2 و 2ونیم نصف شب بود... این، بی معنی نبود و القای مفهوم خاصی داشت...
اون روز، مثل بچه خوب، سر ساعت 19 رفتم خونه... کلی هم خرید داشتیم که رفتم انجام دادم... خانمم که داشت تعجب میکرد گفت: خبری شده؟! جایی میخوای بری که این موقع اومدی خونه و خرید کردی و با بچه ها مهربونی و لابد دوسمون هم داری و...؟!
خودم که از خودم خندم گرفته بود: گفتم نه... چه خبری... چون امشب دو سه ساعت ممکنه نباشم... به خاطر همین گفتم یه کم زودتر بیام پیشت ...
خلاصه اون شب، به اندازه ای که جواب «تعجب» های خانم و بچه ها و «سوال» و جوابهای مختلف و «تیکه و طعنه» ها را دادم، از با هم بودن لذت نبردم... با اینکه به «آرامش» و «محبت» خونه بیشتر از اینها نیاز داشتم... مخصوصا وقتی ماموریت خاصی پیش میاد، به آرامش خونه بیشتر نیاز دارم... اما تا به زبون نیارم... بگذریم...
حدود ساعت 11 شب شد... بچه ها داشتن میخوابیدن... از خونه زدم بیرون... رفتم به طرف بیمارستان روانی... رسیدم... دیوارهاش که بلند بود... دم در هم که سه چهارتا مامور بودن ... خیابون هم که خلوت نبود... توضیحش مفصله... اما با ماشین حمل زباله ها وارد بیمارستان شدم تا کسی متوجه حضور من نشه... اونم با هزار بدبختی...
حالم داشت از بوی لباسم به هم میخورد... فکری به ذهنم رسید... لباس یکی از مریض ها را از روی بند آویز برداشتم و زود پوشیدم... وقتی توی آیینه نگاه کردم، دیدم خیلی هم بهم میاد !! ... پوشیدن لباس مریض، هم سبب میشد که بتونم راحت راه برم و هرجا خواستم قدم بزنم و هم کسی بهم گیر نمیداد...
رفتم پشت پنجره اتاق مژگان... مثل ببری که داره از لا به لای بوته ها به طعمه اش نگاه میکنه، اوضاع و احوال را رصد میکردم... مژگان داشت آرایش میکرد... به همون سبک وحشی بازی که برای اولین بار دیده بودمش...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 23 گزارشاتی که عمار آورده بود را خوندم... گزارش آزمایشگاه... گزارش مخابرات...
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 24
آرایش کرد و دراز کشید... پشت کرده بود به پنجره... قیافه اش را نمیدیدم... چراغش روشن بود... حدودا دو ساعت طول کشید... پاشد چراغش را خاموش کرد و برگشت روی تختش...
وقتی مدت زیادی به یک نقطه تاریک زل میزنید، چشم شما قادر به تشخیص سایه های احتمالی موجود در تاریکی که بر اثر حرکت اجسام آنجا تولید میشه، نخواهد بود... به خاطر همین مدام نگاهم را برمیداشتم و به مدت چند ثانیه به اطراف نگاه میکردم... مثل همون کاری که بچه های دیده بان انجام میدهند... اما ثانیه ها خیلی دیر میگذره برای کسی که زل زده باشه به یه آدمی که با خیال تخت گرفته خوابیده...
بعضی وقت ها تکون میخورد اما معلوم نبود که کسی پیشش باشه... به پهنای یکی دو متر هم این طرف و آنطرف میچرخیدم و میرفتم تا زوایای خوبی از محیط داخل اتاق داشته باشم...
نمیتونستم ریسک کنم و نزدیکتر بشم... نباید حوصله ام سر میرفت... باید اینقدر صبر میکردم تا بالاخره یه خبری بشه... اما هیچ خبری نشد... داشت کم کم اذان صبح میشد... چشمم داشت سیاهی میرفت... به چشمام التماس میکردم که نسوزه و بسته نشه و اذیتم نکنه...
میخواستم بی خیال بشم و برم... اما احساسم میگفت بمون تا حداقل صبح بشه... لباس بیمارها هم که پوشیده بودم... مشکلی نبود... بالاخره کسی شک نمیکرد...
توی همین فکرها بودم... حدودا پنج صبح بود... مدام سوره توحید زمزمه میکردم... که احساس کردم یه سایه ضعیف... گوشه اتاق داره تکون میخوره... بیشتر دقت کردم... چشمام داشت سیاهی میرفت... نمیتونستم دقیق ببینم... اما یه کم سایه سیاه تر شد و جلو اومد... تقریبا مطمئن شدم که یکی توی اتاقه...
نمیدونستم وقتش هست یا نه؟ نمیدونستم باید برم به طرفش یا نه؟ ... دستگاه را چک کردم... هیچ پیامکی واسه مژگان نیومده بود... اما... یه تک زنگ خورده بود... مژگان هم یه تک زنگ جوابش داده بود... اما شماره ای که تک زده بود، شماره نفیسه نبود... شماره کمالی بود... این بشر همه جا هست... ینی چی؟! ... شماره اش اینجا چی میخواد؟!...
نمیتونستم سایه را آنالیز کنم... تقریبی و چشمی حسابش کردم... وای خدا... هیکلش به کمالی نمیخورد... تا اینو فهمیدم حرکت کردم... مثل تیر سه شعبه ای که از کمان کشیده شده شلیک بشه... پاشدم با سرعت تمام، ساختمون را دور زدم... وارد سالن اصلی شدم... چون میترسم صدای پاهام و دویدنم جلب توجه کنه و ملت بیدار بشن... پاورچین پاورچین پاورچین...
رسیدم دم در اتاق مژگان... نمیتونستم ریسک کنم و هول هولکی دست ببرم و دستگیره اتاقش را باز کنم... با خودم گفتم شاید قفل کرده باشن... اگر در را قفل کرده باشن... و من دستگیره را تکون بدم... دیگه همه چیز به هم میخوره...
هم نباید اینجا و دم در میموندم... و هم نباید الکی برم داخل... فقط خیالم راحت بود که پنجره اتاق مژگان، نرده داره و نمیتونه از نرده رد بشه... اگر قرار باشه زنده یا مرده اش از این اتاق بیاد بیرون، باید از همین در بیاد بیرون...
شما باشین چیکار میکردین؟! ... دست به دری میزدید که معلوم نبود باز باشه یا نه؟ ... یا صبر میکردین تا کارشون تموم بشه؟ یا چی؟ چیکار میکردین؟!!
صدای خوچ و پچ میومد... سنجاق یا سوزن هم دم دستم نبود که با قفل ور برم تا باز بشه... هنوز هوا تاریک بود... حداکثر تا ساعت شش وقت داشتم که یه کاری کنم... چون ساعت شش صبح، شیفت ها اکتیو میشد ... بخش شلوغ میشد و دیگه هیچی ...
ساعت شش که خوبه... تا حدود ساعت هفت صبح اونها نیومدند بیرون... دیگه عقلا باید کم کم تمومش میکردند... باید یه اتفاقی میفتاد... از در فاصله گرفتم... پشت یخچال وسط راهرو... خودم را مخفی کردم... تلاش کردم حالاتم را جوری بگیرم که پرستارهایی که عبور میکردند متوجه چیزی نشن و بهم شک نکنند... نقش دیوونه ها بازی نکرده بودم که کردم...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 24 آرایش کرد و دراز کشید... پشت کرده بود به پنجره... قیافه اش را نمیدیدم... چ
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 25
همینطور که کشیک میدادم... تلاش میکردم که ذهنم را بیدار نگه دارم تا چشمام روی هم نره... البته سابقه بیداری 73 ساعته هم دارم... اما چون اونشب ... قبل از اینکه بیام بیمارستان... خیلی توی خونه بهم خوش نگذشته بود... ولش کن حالا... خلاصه شروع به آنالیز ورود نفیسه کردم... چرا باید ما با کارت و نامه و هزار دنگ و فنگ بیاییم اما نفیسه و کمالی و هر ننه قمری میتونند به راحتی بیان و برن و انگار نه انگار؟!!!!
جواب این سوال را بعدا فهمیدم... باشه به وقتش میگم...
تا اینکه دختر باربی اندامی با سر و شکل جلف از اتاق اومد بیرون... خیلی معمولی راه رفت و ... رفت و رفت و رفت... به راحتی و آب خوردن از در رد شد و من هم همینطور مثل عزرائیل سایه به سایه اش میرفتم... همینجوری که دنبالش میرفتم، لباسای بیمارستان را درآوردم که دم در بهم گیر ندهند... بازم رفتم دنبالش... رفت و رفتم... رفت و رفتم ... رفت و رفتم... تا رسید به یه 206 آلبالویی... سوارش شد و شیشه اش را کشید پایین...
خودم را رسوندم دم در ماشینش... نه کارت باهام بود و نه نامه بازداشت داشتم و نه اسلحه و... تا رسیدم بهش... فقط یه راه برام مونده بود... چون نمیدونستم توی چه مایه هایی هست... رسیدم بهش وگفتم: خانم نفیسه صدر؟!
با چشمای خیره از بالای عینک دودیش نگام کرد و گفت: بفرمایید!
تا مطمئن شدم خودشه... دستم را بردم پشت گردنش و محکم سر و پیشونیش را کوبیدم به فرمون ماشینش... جوری سرعت عمل به خرج دادم و این کار را کردم، که حتی فرصت نکرد سرش را برگردونه و عکس العملی به خرج بده... فقط لحظه ای که سرش خورد به فرمون ماشین... عینکش پرت شد جلوی پاهاش...
چند ثانیه ایستادم جلوی در ماشینش تا ماشینی که پشت سرمون بود رد بشه و جلب توجه نشه... تا اون ماشین رد شد... در ماشین نفیسه را باز کردم و نفیسه را که خیلی هم سنگین نبود، هول دادم روی صندلی بغلی... خودم نشستم پشت فرمون و راه افتادم...
ساعت چند بود؟ ... از هفت و نیم و یه ربع به هشت گذشته بود... رسیدم دم در اداره... یه لحظه به ذهنم خورد که نفیسه را نبرم بخش خودمون... چون نمیخواستم عمار بفهمه... بد جوری روی عمار کلیک کرده بودم...
به پارکینگ رسیدم و پارک کردم... به یکی از خواهرها گفتم اومد... رفتم دنبال ویلچر... وقتی اومدم... دیدم نفیسه را انداخته روی کولش و داره میبره بالا... رسیدم بهش... گفتم ینی اینقدر سبک هست؟! ... گفت: اره...
بردمش حیات خلوت 9 ... نباید اجازه میدادم بخوابه... باید خستگی شب قبل را داشته باشه... به اون خانم گفتم بیدارش کن! ... با یه سطل آب یخ... بیدار که چه عرض کنم... جوری هوشیارش کردیم که بصیرتش هم روشن شد...
نشوندش روی صندلی... تا نشستم روبروش... چنان سیلی خوابوندم توی گوشش که نفیسه با صندلیش پرت شدند یه طرف... پاشد و در حالی که صورتش شدیدا قرمز شده بود و داشت از دهن و دماغش خون میومد گفت: چیکار میکنی وحشی؟! اصلا تو کی هستی؟! اینجا کدوم گوریه؟!
چشمام را یه کم مالیدم و با خونسردی هرچه تمام تر گفتم: اینجا گور نیست اما اگر لازم باشه همین جا دفنت میکنم... کی میدونه؟ شاید هم اتفاقات بدتری بیفته... راستی... نام؟ نام خانوادگی؟ نام پدر؟ شماره ملی؟
گفت: ینی اینها را نمیدونید با من این برخورد را میکنید؟!
گفتم: میخوام از زبون خودت بشنوم... بگو... نام؟ فامیل؟ نام پدر؟ شماره ملی؟ ... آقا اصلا ولش کن... صبحونه خوردی؟!
دستش را گرفت روی سرش و گفت: داره سرم میترکه... خوابم میاد... سرم خیلی درد میکنه... بذارین بخوابم...
یه فکری به ذهنم رسید تا درصد حساسیتش را نسبت به سوژه اصلی پرونده بفهمم! ... گفتم: مشکلی نیست... این فرم را پر کن تا این خانم بذاره بخوابی... اتفاقا منم نخوابیدم... دیشب تا حالا بیدار بودم... خیلی هم کار دارم... بعد رو کردم به طرف مامور خانم و گفتم: راستی خواهر! پک کامل آمپولهام را آماده بذار تا وقتی بیدار شدم آماده باشه... باید همین امروز یه سر برم پیش مژگان...
تا نفیسه اسم مژگان را شنید... پاشد و جییییییغ ممتد کشید و به طرفم حمله ور شد... به مامور زن اشاره کردم که ولش کن... بذار راحت باشه... نفیسه فحش میداد و با بغض و گریه و جیغ میگفت: کثافت! با اون چیکار داری؟ تو با من مشکل داری! چیکار مژگان داری؟! ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 25 همینطور که کشیک میدادم... تلاش میکردم که ذهنم را بیدار نگه دارم تا چشمام ر
#تب_مژگان 26
وقتی که یه کم خودش را با داد و بیداد تخلیه کرد... رو کردم به طرفش و با لحن خیلی آروم بهش گفتم:
«ببین خانم محترم! وقتی کسی زار و زندگیش را پای یه پروژه سنگین میذاره... که اتفاقا توی اون پروژه، پای یه کسانی داره میاد وسط که آدم حتی توی خواب هم نمیدید... و اتفاقا دو سه شب یه بار هم خواب درست و حسابی بهش نمیرسه... و اتفاقا دیشب بین بوته های بیمارستان روانی دنبال یه سوژه دم کلفت بوده... و اتفاقا دیشب را مثل بچه های دیده بان دوران جنگ، نماز واجب صبحش را به حالت خوف و در راه میخونه... و اتفاقا تا حالا حدود 100 ساعت مفید اداری را پای این پرونده صرف کرده...
و اتفاقا مجبوره برای اینکه کار خودت را خرابتر نکنی و فرار نکنی، با ضربه بیهوشت کنه... همون آدم، در طول عمرش، حتی یک بار هم دستش به هیچ نامحرمی نخورده و اینو گذاشته بوده که فردای قیامت نشون رفیقاش بده که شهید شدن.... و اتفاقا مجبور میشه بخاطر اینکه بیدارت کنه تا بدونی کجا هستی و چقدر ازت خبر دارم و تا چه حد اوضاع پروندت وخیمه و داری توی چه منجلابی غرق میشی... یه سیلی هم بهت بزنه...
همین آقا... الان امتحانت کرد که ببینه چقدر روی اسم و تن و روان و سرنوشت دختری به نام مژگان حساسی؟! و آیا اینقدر که ازت بد گفته اند، سیاه و تاریک هستی یا نه؟! ... اتفاقا تو هم با این ادا و اصولی که الان درآوردی، بهش نشون دادی که آدرس را درست اومده و تو خود جنسی هستی که باید دنبالش میبوده و کشفش میکرده... تو الان به من ثابت کردی که: اولا روی مژگان حساسی... ثانیا حرفه ای نیستی... ثالثا نسبت به محرم و نامحرم هیچ غیرت و تعصبی متاسفانه نداری... رابعا خیلی بچه تر از این حرفها هستی و حتی یادت ندادند که چطوری انکار کنی و .... و خیلی چیزای دیگه که فقط یک معنی میده... معنیش اینه که تو براشون هیچ ارزشی نداری... تکرار میکنم: «هیچ ارزی» ... میدونی چرا؟!»
نفیسه فقط داشت نگام میکرد ... لباش شده بود مثل چوب خشک ... داشت چشماش چهارتا میشد... فقط زل زده بود به لب و دهان من... تا کلمات بعدی را بشنوه...
نفس عمیقی کشیدم و افسوس خوردم و گفتم: «ارزشی براشون نداری... چرا؟! ... واضحه... دلیلش اینه که اگر ارزشی براشون داشتی، تنهایی ولت نمیکردند توی دهن شیر... حداقل بهت میگفتن که هرشب نباید بری پیش مژگان... پیام های رمزگونه تکراری نباید بدی... وقتی اونجا کارتون با هم تموم شد، دیگه حمام نری تا موهات با موهای مژگان قاطی نشه ... و یا حداقل یکی دو نفر باید با من درگیر میشدند... لااقل یه چیزی برای دفاعت داشتی... و یا حتی خودت و مژگان، از خط تلفن همراهی که به نام توی بدبخت بیچاره هست استفاده نمیکردی... و هزارتا چیز دیگه...»
به اون مامور خانم اشاره کردم که به نفیسه آب بده و دستمال کاغذی بده تا خودش را مرتب کنه... اینقدر نفیسه دپرس شده بود که حتی صدای نفسش را میشنیدم... مثل کسانی شده بود که تنگی نفس دارن... معلوم بود که تپش قلب گرفته... وحشت از این همه اطلاعات، که فقط ذره کوچیکیش را بهش گفتم، تمام وجودش را پر کرده بود... معلوم بود که انتظار همه چیز را داشته الا اینکه بیفته توی چنگال کسانی که حتی همین حالا هم نمیدونه کی هستند و کجان؟!...
بهش گفتم: «استراحت کن... صبحونه بخور و بگیر بخواب... تا هروقت دوس داشتی بخواب... کسی حق اذیت کردنت نداره... چرا که کسی هم از اینجا بودنت اطلاع خاصی نداره... اما یه چیزی را برای تا آخر ارتباط حرفه ای مون بهت میگم: من برات گفتم که چقدر پایبند به شرع و اخلاق هستم... اما تو هنوز به من ثابت نکردی که چقدر میتونم روت حساب کنم... اصلا به دردم میخوری یا نه؟ ... یه فکری به حال این بکن تا بتونیم با هم کنار بیاییم...»
پاشدم و گفتم: من دارم میرم... اما ... اینو نگم دلم میسوزه... نفیسه خانم صدر... اصلا فکرش نمیکردم یه دختر بچه معمولی غیر حرفه ای که گنده ترین جرمش، رد و بدل کردن فیلم های مستهجن در فلان مدرسه راهنمایی شیفت یک دختران منطقه..... بوده .... بشه عروسک یک جریان بودار که داره بوی تعفنش، حال همه را بد میکنه... نفیسه خانم صدر! ... تو مستحق این همه سواستفاده و تحقیر نیستی... رو حرفام فکر کن دخترم...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
#صلوات پرفضیلترین عمل در روز جمعه🌻🌻
🌹حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) فرمودند : هر کس هر روز از روي شوق و محبت به من سه مرتبه صلوات بفرستد ، بر خدا لازم مي شود که گناهان او را بيامرزد ، در همان روز يا همان شب
منبع : بحار الانوار- ج 94 – ص 69 – داستان هاي صلوات – ص 12
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
1_20560398
7.09M
#کربلایی_جواد_مقدم
#کلیپ_صوتی
🔖 سلام آقای مهربون 🔖
«امام زمان علیه السلام»
#ویژه_روز_جمعه
#با_شخصیت_ها____ 👇🌹🍃
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
*┄┄┄••❅💞❅••┄┄┄*
با شخصیت ها
#تب_مژگان 26 وقتی که یه کم خودش را با داد و بیداد تخلیه کرد... رو کردم به طرفش و با لحن خیلی آروم ب
#تب_مژگان 27
رفتم بیرون... سفارش کردم که کاری باهاش نداشته باشن... مستقیم رفتم به طرف اتاقم... دیگه داشتم از خستگی میمردم... میتونستم برم خونه و بخوابم... اما نمیخواستم «فقط» خستگیم را به خونه و پیش خانوادم برده باشم... سجاده ام را پهن کردم و یه سجده شکر کردم که بالاخره تیکه اول پازل جور شد و تونستم اولین شکار را با موفقیت انجام بدم...
روی سجاده 80 سانتی... یک متر و 75 سانتم را جا دادم... سرم را گذاشتم روی کیفم... داشت چشمام بسته میشد... تقریبا جایی را نمیدیدم... اما گوشم میشنید... شنیدم که همکارام دارن درباره پرونده هسته ای حرف میزنند... چون دولت داشت تلاش میکرد که پرونده هسته ای را از دست شورای امنیت ملی در بیاره و بسپاره به وزارت امور خارجه... آخرین چیزی که شنیدم این بود: «هر وقت پای دیپلماسی های وزارت خارجه یک کشور به پرونده و دعوای بین المللی وسط اومده، پای نفوذ و تفرقه بین مردم و اصطکاک دولت و مجلس هم باز شده... دیگه یادم نیست چه گفتند و چه شد...»
شاید یک ساعت هم نشد که بیدار شدم... وقتی درگیر هستم و فکرم مشغوله، زیاد خوابم نمیبره و نمیتونم با کمال کیف بخوابم... تجدید وضو کردم... به طرف محوطه رفتم و چند تا نفس عمیق کشیدم... قدم زدم و فکر کردم... حدودا یک ساعت قدم زدم... دیدم عمار داره میاد به طرفم...
وقتی بهم رسید گفت: سلام محمد جان! چطوری؟ نبودی!
گفتم: سلام... الحمدلله... خوبم... چه خبر؟
گفت: خبر سلامتی. خبر اینکه کار پروژه ات به کجا رسید؟
گفتم: آهان... خوب شد گفنی... برو آماده شو که باید بریم یه جایی... منم میرم آماده میشم... فقط لطفا خیلی طولش نده که چند جا کار داریم...
گفت: خیره ان شاءالله... پس من میرم کت و کیفم را بیارم.
منم رفتم... کت... کیف... ماشین... اما نامه نگرفتم... حرکت کردیم... به طرف بیمارستان روانی... توی راه هم خیلی با هم حرفای خاصی نزدیم... چون تلاش میکردم آرامش قبل از طوفانم را حفظ کنم... اگر نقشه ام میگرفت و تیکه دوم پازل سه قسمتی هم حل میشد، تازه باید از اول شروع میکردیم... تازه کارمون شروع میشد... حالا میگم چرا؟! ...
رسیدیم در بیمارستان... پیاده شدیم... رفتیم به طرف اتاق نگهبانی... یکیشون ما را میشناخت... از ما کارت و نامه نخواستند و راهمون دادند... بعدا این کارش را برای رییس بیمارستان گزارش دادم تا خدمتش برسه و دیگه کسی را بدون سوال و جواب و کارت و نامه راه نده...
رفتیم به طرف اتاق مژگان... همینجور که راه میرفتیم، احساس میکردم بزرگترین ریسک پرونده را دارم مرتکب میشم... آخه چیزی که توی ذهنم بود، خیلی ریسکش بالا بود و حتی خطر جانیش هم فوق العاده شدید بود... اما چاره ای نبود... توی دلم مدام میگفتم: «أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ» من كارم را به خدا واگذار مىكنم زيرا كه او به (احوال) بندگان بيناست.
رسیدیم در اتاق مژگان... دو سه قدم مونده بود که عمار گفت: حاجی من همین جا میمونم تا کارت تموم بشه... من دیگه داخل نیام شاید بهتر باشه!
گفتم: باشه... اما ممکنه لازم بشه که یه گوش مالی مفصل بهش بدم... پس لطفا همین جا باش و اگر هر سر و صدایی شنیدی و کسی مشکوک شد و خواست اینجا شلوغ بشه، مراقب باش و متفرقشون کن!
با چشمای گرد و وحشت زده پرسید: گوش مالی مفصل؟! محمد این دختره مریضه!
گفتم: فکر نکنم ... اما اصلا مریض باشه... من مامور مستقیم این پرونده هستم... تشخیصم اینه که باید تا دالان مرگ بره و برگرده... بذار ببینم همه چی باهام آوردم یا نه؟! ... کیفم را باز کردم و گفتم: این از سرنگ... اینم از تیغ... اینم از... خوبه ... کامل که نیست... اما حالا با همینا میسازم... فعلا ... مواظب همه چیز باش... یاعلی...
رو کردم به طرف در اتاق و دو سه تا در آروم زدم و بدون اینکه منتظر جواب بمونم، در را باز کردم و رفتم داخل... سلام و علیک کوچکی با مژگان کردم... خیلی وقت نداشتم... سرنگ را از کیفم آوردم بیرون و شروع کردم با سرنگ و ماده قرمز رنگ در شیشه، ور رفتن... آروم هم رفتم به طرف مژگان... همینطور که با سرنگ و ماده قرمز رنگش بازی میکردم، به مژگان گفتم: من از تو ناامیدم... از همه ناامیدم... دیگه تو به درد نمیخوری... من از طرف سازمان اومدم... چرا چند روز پیش که اومدم اینجا، به من اعتماد کردی و تلاش کردی منو نجات بدی... مگه اصل اول، این نبود که «به کسی اعتماد نکن حتی اگر خلافش اثبات بشه!»
مژگان که داشت از ترس، سکته میکرد... گفت تو کی هستی؟ ... نیا به طرفم... گفتم نیا ... نیا گفتم...
وقتی یه کم سرعت عمل به خرج دادم و بهش نزدیک شدم... ناگهان دو سه تا جیغ وحشتناک بلند کشید...
تا جیغ بلند مژگان به طرف آسمون بلند شد، فی الفور در اتاق باز شد و «عمار» پرید داخل... مژگان تا چشمش به عمار افتاد گفت: «بابا»... «بابا جون» ... این داره منو میکشه... میخواد منو بکشه... !!
با شخصیت ها
#تب_مژگان 27 رفتم بیرون... سفارش کردم که کاری باهاش نداشته باشن... مستقیم رفتم به طرف اتاقم... دیگه
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 28
اما من به این عکس العمل و حرف مژگان توجه نکردم... چون بالاخره اسمش روشه... بهش میگن مریض... من به عکس العمل عمار نیاز داشتم... این عمار بود که باید یه حرکتی میزد... باید بالاخره میگفت که چند چنده؟!
رو کردم به عمار و با اخم و عصابیت بهش گفتم: کی گفت بیایی داخل؟! زود برو بیرون... الان تمومه... برو بیرون تا بیام...
بعدش هم رو به طرف مژگان وحشت زده که نزدیک بود سکته کنه، کردم... یکی دو قدم بهش نزدیک شدم... آمپول را رو به طرف سقف گرفتم... یه کم فشار دادم... مقداری از مایع قرمز رنگش بیرون ریخت... هر کسی که اون صحنه را میدید غش و ضعف میکرد... چه برسه به مژگان و باباش...
پرده را کشیدم که عمار نبینه... عمار چشاش، همرنگ خون شده بود... منو میشناسه... میدونه که چه کله خرابی هستم... و حتی میدونه که اگر بخوام کاری را انجام بدم، از روی جنازه هر کسی که لازم باشه رد میشم اما کارم را میکنم... پرده که کشیدم، مژگان دوباره شروع به جیغ زدن کرد... داشت تخت را میشکست از بس خودش را زمین و هوا میزد...
بالاخره عمار به حرف اومد... با بغض و گریه اومد پرده را کشید و دستم را محکم گرفت و گفت: «محمد تو را به جون بچه هات نکن... محمد تو بردی... میدونستم باهوش تر این حرفها هستی... اصلا ... اصلا به خاطر همین تو را در جریان قرار دادم... اما محمد به امام حسین شرمندتم... به امام حسین دارم میترکم... جون بچه هام در خطره... محمد به امام حسین قسمت میدم یه کاری بکن... به همون کربلایی که اربعین رفتی، نجاتم بدم...»
آمپول را انداختم توی سطل آشغال... چند ثانیه رو به طرف دیوار ایستادم و چشمام را مالیدم... نفس عمیقی کشیدم... دیدم عمار رفت سراغ مژگان... محکم همدیگه را در بغل گرفتند... هر دو تاشون مثل ابر بهار اشک میریختند... عمار به مژگانش گفت: «عزیز دل بابایی! آروم باش! تموم شد... این آقا همون آقا محمده که میگفتم... نجاتمون میده... نمیذاره غرق بشیم... غرق چه عرض کنم... غرق که شدیم... نمیذاره خفه بشیم... آروم باش دخترکم... آروم باش...»
وسایلم را جمع کردم... لحظات سختی بود... اصلا درک نمیکنید چی میگم... اونها نفهمیدند چی به خود من گذشت؟ ... شاید یه روزی این داستان را اون پدر و دختر هم بخونند ... اما ... اون لحظات برای خود من خیلی بیشتر از اونها سخت گذشت... چون اون دو نفر مطابق طبیعت پدر و فرزندیشون داشتن رفتار میکردن... اما من داشتم نقش حرمله ای بازی میکردم که ازش متنفرم... اما مجبور بودم... باید عمار یه جایی به خودش میومد... باید عمار باهام صاف و صادق میشد تا روند پرونده، از این حالت سکس و جنایی دربیاد... به کمک خود عمار خیلی نیاز داشتم... به خاطر همین این حرکت را زدم تا اونم یه حرکتی بزنه...
وسایلم را جمع کردم... همینطور که دمق بودم و دلم گرفته بود، گفتم: «من از بیگانگان هرگز ننالم... که با من هر چه کرد آن آشنا کرد... وسایل مژگان خانم را جمع و جور کن... اگر حدسم درست باشه، دیگه اینجا براش امن نیست... توی ماشین منتظرتونم...»
اینو گفتم و از در اتاق خارج شدم... از سالن رد شدم... به درب ورودی رسیدم... چشمم به اتاق نگهبانی خورد... یادم افتاد که چقدر لابی کردن و نفیسه و کمالی را به راحتی و آب خوردن راه میدادن داخل تا اون همه جنایت توش صورت بگیره... توی دلم گفتم: «برمیگردم و روی سرتون خرابش میکنم... تا شما باشید و خر تو خر راه نندازید... منتظرم باشین که یه روزی میام سراغتون که اصلا فکرش نمیکنید..»
نشستم توی ماشین... سرم داشت میترکید... اول خدا را شکر کردم که این ضلع دوم پازل هم به خیر گذشت... هرچند خیلی سخت گذشت... اما به خیر گذشت... رادیو معارف روشن کردم... غرق خودم شدم... چشمام آروم بستم و سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم... داشتم نقشه ضلع سوم پازل سه قسمتی را میکشیدم... هیچی به ذهنم نمیرسید... شاید به خاطر خستگی زیاد بود... نیم ساعتی گذشت... دیدم عمار و مژگان هنوز نیومدند... گوشیمو برداشتم و برای عمار زنگ زدم... برنداشت... دوباره زنگ زدم... آخراش گوشیو برداشت... با شنیدن صداش، وحشت زده شدم... مثل اینکه کسی روی سینه اش نشسته باشه... با سختی و نفس نفس زنان گفت: محمد بیا داخل! محمد زود باش! ...
اون روز نمیخواست به این راحتی ها سپری بشه... سریع اسلحه را برداشتم و از ماشین پیاده شدم و به طرف بیمارستان دویدم... از دم در دیگه ندویدم و کل محوله بیرونش را با هروله رفتم تا توجه کسی جلب نشه... نمیدونستم با چه صحنه ای موتجه میشم... به خاطر همین، اول صدا خفه کن را بستم روی اسلحه کمریم ... بعدش هم آستین های لباسمو باز کردم... رسیدم به اتاق مژگان... دیدم چند نفر دم در اتاق جمع شدن... متفرقشون کردم... در قفل بود... صدای زد و خورد میومد...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
1_22241438.mp3
2.34M
🔊صوت ثواب گپ زدن درکنار خانواده!
#استاد_پناهیان
#کلیپ_صوتی
#با_شخصیت_ها____ 👇
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
*┄┄┄••❅💞❅••┄┄┄*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ببخشید آقای مجری من یه سوال. من چندمین طلای کاروان رو گرفتم؟
-شما نهمین طلا رو گرفتید.
+پس محمدسیفی چندمی بود؟
-ببخشید شما هشتمی رو گرفتید. سیفی نهم.حالا چرا میپرسی؟ مگه فرق داره؟
...
@bashakhsiyatha