بعدش هم به صابر گفت: «تشخیصت خوب بود... اگر خودت فهمیدی که نوع چاشنی و حسگر چیه، الحق و الانصاف تشخیصت خوب بوده اما اینکه ندونی اتصال دوگانه و تکگانه نداری، کار تو نیست و بهت حق میدم که هنوز حالت سر جاش نیومده باشه! برو... برو پیش زن و بچت!»
این قیافه منه: 🙄
اینم قیافه صابر: 😓
اینم پریا: 😨
اینم اون: 😐
اینم شماها: 👀
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🌸🌸🌸بعضی با خودشون فکر میکنن چکار کنیم که حرکت در ما ایجاد بشه و راه بیفتیم ...
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🚶🚶🚶حرکت چیزی نیست که انسان بخواهد آن را ایجاد کند.
🌷او به هر صورت حرکت دارد و مهم این است که به آن شکل بدهد🌷
💯💯💯ضرورتی ندارد که حرکت را در خود ایجاد کنیم؛ چرا که این حرکت، این نیرو، این انگیزش در ما وجود دارد 💯💯💯
↩️باید این حرکت طبیعی را که در ما وجود دارد و از ساخت و بافت و ترکیب ما مایه گرفته، به سمت و جهتی هدایت
کنیم ⬅️⬆️⬇️➡️
✈️ما مستمرا می جوشیم، ولی باید به این جوشش جهت دهیم🚀
🔴هواها و هوسها و عشق ها در ما وجود دارند🔴
🔷باید این نیروها تبدیل شوند و جهت بگیرند🔷
🔶🔶🔶باید ترس ها و بخلها و حتی دردها و رنج های انسان تبدیل شوند🔶🔶🔶
◻️⬛️◻️باید عقده هایش تبدیل شوند◻️⬛️◻️
📚داستان انسان، داستان عجیبی است که حتی عقده و درد و رنج، عامل سرگردانی او نیست📝
🤔 اگر آدمی بن بست هایش را بشناسد و بفهمد که چگونه از آنها بیرون آید، راه های بزرگ او هم شاهراه می شود🤔
📚📚📚اگر انسان بیابد که چطور از همان عقده ها بهره بگیرد ، سیئات او به حسنات و بدی هایش به خوبی ها تبدیل می شوند ، وگرنه نعمت ها و خوبی هایش هم در بن بست ها می گندد 👌👌
با شخصیت ها
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🚶🚶🚶حرکت چیزی نیست که انسان بخواهد آن را ایجاد کند. 🌷او به هر صورت حرکت دارد و مهم
با توجه به این پیام حالا این روایت رو بخونیم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
او را به مردى باتقوا شوهر ده ؛ زیرا اگر دختر تو را دوست داشته باشد گرامیش مى دارد و اگر دوستش نداشته باشد به وى ستم نمى کند.
(امام حسن علیه السلام)
زَوِّجْها مِن رَجُلٍ تَقِیٍّ ، فإنّهُ إن أحَبَّها أکرَمَها وإن أبغَضَها لَم یَظلِمْها؛
مکارم الأخلاق: 1 / 446 / 1534 منتخب میزان الحکمه: 254
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❗️❗️❗️دختره میگه یه خواستگار دارم همه چیش خوبه فقط نماز نمیخونه و خدا رو قبول نداره😄
🌹🌹🌹تقوا از ایمان بدست میاد🌹🌹🌹
اگر ایمان نباشه تقوا معنا نداره🙄
😎کسی که ایمان به خدا نداره یعنی حساب و کتاب و بهشت و جهنم رو هم قبول نداره ...
پس چه چیزی باعث بشه ظلم نکنه و حتی چیزی رو تحمل کنه ❓❓❓
🌳🌳🌳هر وقت تونستیم جلوی گذر عمر رو بگیریم و حوادث و اتفاقات رو دفع کنیم و هر تصمیمی گرفتیم اون رو اجرایی کنیم ...
🔷🔷🔷اونوقت یعنی میتونیم جلوی حرکت رو بگیریم ...
🌹اصلا برخی تصمیم های ما به نتیجه نمیرسه تا ما یادمون بیاد که خدایی هست و کارها بدست اوست ...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌺حضرت امیر(ع) فرمودند:« عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهتم یعنی خداوند را به وسیله فسخ شدن تصمیمها گشوده شدن گره ها و نقض اراده ها شناختم.
🌺امام محمد باقر(ع) می فرماید: علی(ع) در جواب مردی که از او پرسید ای امیرمومنان با چه چیزی پرودگارت را شناختی؟ این سخنان را فرمود.
👈 معنای سخن امام آن است وقتی من عزم می کنم که کاری انجام دهم، و نمی شود و وقتی گرهی پیش می آید، و گشوده می شود و وقتی همت بر عملی می کنم، و این همت نقض می شود پس معلوم می شود که یک عامل قهار و فراتری هست که مانع می شود.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
میخواستم چند تا مطلب در مورد رشد بذارم ...
نمیدونم وقت دارید بخونید یا طولانی میشه؟
🌸🌸🌸🌸🌸 رشد 🌸🌸🌸🌸🌸
🌹آدمی برای این حرکت مستمر و این جوشش مداوم باید راهی داشته باشد 🌹
❓سؤال این است که این حرکت باید به چه سمت و سویی باشد❓
اگر در موضع ثروت هستیم، برای ثروت بکوشیم💰💰💰💰
اگر در موضع قدرت هستیم، برای قدرت بکوشیم💪💪💪💪
📖 اگر در موضع آگاهی و دانش هستیم، برای دانایی جهان شمول بکوشیم📚
🤔اگر بنا شد حرکت کنیم فقط در همان سطح و محدوده، وسعتی را دنبال کنیم؟
🤔اگر بنا شد پرورش دهیم و نمانیم، چه چیزی را پرورش دهیم؟
🌾🌾وقتی دانه گندم را پرورش می دهند، سنبله می شود. زمانی که تخم را پرورش می دهند، جوجه از آن بیرون می آید.🐣
مواد خام را پرورش می دهند، محصولات بسیاری از آن به دست می آید
✅نکته این است مادامی که انسان خودش تربیت نشود و خودش زیاد و بارور نگردد، مادامی که در خود انسان حرکتی به وجود نیاید، هر نوع حرکتی، هر نوع تربیتی، هر نوع باروری و شدنی جز به کم شدن انسان منتهی نمی شود✅
🔴آگاهی زیاد برای انسانی که خود زیاد نشده، جز رنج ندارد🔴
با شخصیت ها
#حجره_پریا 46 یکی دو ساعت به همون وضعیت سپری شد ... باید هر چه زودتر یه فکری به حال پریا و صابر میک
قسمت قبل مستتد داستانی حجره پریا
#حجره_پریا 47
صابر آدم ترسویی نبود اما اون لحظه که دستش را برداشته بود، بنظرم احساس از گور فرار کرده ها داشت! حداقلش این بود که کنار یه نفر آلوده به چاشنی انفجاری ... با مقدار قابل توجهی مواد منفجره ننشسته بود و این، خودش ینی یکی دو پله تا مرگ حتمی فاصله گرفتن!
الان فقط مونده بود پریا...
ملکوت اومد رو خطم... گفت: «حاجی الحمدلله نسیم خانوم هم به هوش اومد! من ندیدمش اما میگن به هوش اومده... گفتم بگم که لااقل وسط معرکه ای که گرفتارش هستی، یه کم روحیه بگیری!»
با خوشحالی گفتم: «الهی شکر... دست شما درد نکنه! ان شاءالله همیشه خوش خبر باشید. چیزی نگفته؟ حرفی؟ صحبتی؟ تقاضایی؟ اسم چیزی یا کسی؟ نکته ای؟»
ملکوت گفت: «چیزی که به درد پرونده من و تو بخوره که نه... اما ... فقط یه جمله به پرستاری که بالای سرش بوده گفته... گفته: کو روسریم؟ چرا روسریم را در آوردین؟!»
دختر است دیگر... شیر پاک خورده و با اصالت... اونم از جنس طلبه ...
پرسیدم: «از یگانه خانوم و هاجر و اون یکی اسمش چی بود؟ یادم رفته... از اونا چه خبر؟»
گفت: «یگانه خانوم به بیمارستان سوختگی تهران منتقل شد... تقریبا یه ساعت پیش... جای نگرانی نیست... فقط به خاطر اینکه دختر هست و صورت هم حساسه، ترجیح دادیم بفرستیمش تهران!»
گفتم: «جسارتا کسی هم باهاش هست؟»
گفت: «مامور خانم اداره خودمون! اگر منظورت اون آقاهه است، باید بگم که نه! دلیلی نداشت که زنگ بزنیم و به اون بگیم!»
مکالممون تموم شد... مهم ترین نکاتش همینا بود که نوشتم.
رفتم پیش «اون»... همون پسره که داشت روی چاشنی و حسگر کار میکرد... دیدم مشغوله... خیلی حساس و با دقت داره کارش را انجام میده! منو که دید گفت: «قربان! باید صحبت کنیم... میشه بریم بالا؟»
رفتیم بالا... وسط حیاط اونجا ایستادیم و صحبت کردیم... گفتم: «میشنوم!»
گفت: «قربان! لطفا دستور تخلیه کوچه و خونه های اطراف را صادر کنین... اگر اتفاقی بیفته، تبعات زیادی داره! اداره زیر بار تبعاتش نمیره! مخصوصا قم و این همه حساسیت و...»
چشمام داشت گرد میشد...گفتم: «ینی چی؟ نترسونم! ینی هیچ راهی نیست؟ دختره چطور؟»
گفت: «اینطور به نظر میرسه... باید زودتر تصمیم بگیریم... داره کش پیدا میکنه... بالاخره صبر و ذکر و این حرفها تا حدی میتونه این دختر را نگه داره... میترسم ببره! از یه طرف دیگه هم نمیشه کار خاصی روی چاشنی و حسگر کرد... البته من دارم کارمو میکنم و کوتاه نمیام وظیفه خودم میدونم که بهتون بگم که بالاخره مواد منفجره است دیگه... حرف حالیش نمیشه... من و این دختره چاره ای نداریم اما بقیه مردم و همسایه ها ... توی این همه خونه نیمه قدیمی ساخت نیروگاه و...»
گفتم: «ینی پریا خانوم ... ینی هیچ راهی نداره؟!»
گفت: «من دارم وزن خودم و اون خانم را محاسبه و معادل سازی میکنم که بتونم مثلا کلک بزنیم و بشینم سرجاش ... اما خودتون که میدونید... ریسکش بالاست... حالا در هر حال... لطفا شما برید همسایه ها را جمع کنین و کارای تخلیه را انجام بدید!»
به درد «چه کنم؟» مبتلا شده بودم... علوی که درگیر ماموریت بود... ملکوت 22 هم باید تا اذون صبح از تک به تک تروریست ها اقرار و اعتراف ثبت میکرد... دیگه کسی نداشتم که باهاش حرف بزنم... ازش مشورت بگیرم...
رفتم تو کار تخلیه... خودم و صابر در تک به تک خونه ها میزدیم و براشون توضیح میدادیم که بوی گاز میاد و میخوایم برای کسی مشکل ایجاد نشه و علمک ها را چک کنیم و لطفا از خونه بیایید بیرون و این حرفها ... توقع ندارین که تریپ راستگویی بزنم و به مردم از همه جا بی خبر بگم پاشید بیایید بیرون که به اندازه یه محله، مواد منفجره بغل گوشتون هست؟!
همینطور که کارمون انجام میدادیم، مجبور بودیم به مردم توضیحات اضافی هم بدیم... بعضی از همسایه ها هم که ماشالله پر چونه و مدام سوال میکردن و ربطش به انتخابات و حالا کجا بودین و چرا پس بوی گاز نمیاد و این حرفها ...
یه لحظه یه صدایی اومد ... زیر پاهامون یه کم لرزید... لرزش از جنس انفجار... بعدش هم یهو شنیدم صدای سر و صدا میاد ... صدای یکی که میخواد جیغ بکشه اما صداش گرفته و بلند نیست و مجبوره مدام با صدای خفه و خسته جیغ بکشه...
یا امام حسین...
فقط میتونست از اون خونه باشه... همین...
دویدم به طرف خونه... دیدم صابر هم داره میدوه به طرف خونه... با داد به صابر گفتم: «برگرد صابر ... برگرد مردمو بگیر... برگرد گفتم... کجا میایی؟ برگرد...»
پریدم تو خونه و در را بستم... دیدم پریاست... داره خودشو روی پله ها میکشه و مثل مار زخمی، به خودش میپیچه و خودشو به زور روی پله ها میکشونه و منو صدا میزنه و میاد بالا ... «آقا محمد!» «محمد آقا ! کمک!» «یا فاطمه زهرا!» «کمک! کمک!»
رسیدم به اول راه پله زیرزمین... گفتم: «پریا خانوم! بیا بالا ... از زیر زمین داشت بوی دود و خاک بسیار غلیظ میومد... از اون بدتر، این بود که صدای چارچوب خونه هم میومد ...ینی ممکن بود هر لحظه همه چی خراب بشه روی سرمون...
فقط فرصت کردم پریا را بکشونم به طرف درب ورودی منزل ... در را باز کردم و انداختمش تو کوچه ... با داد به صابر گفتم: «صابر اینو دریاب! مردم این طرف نیان ... صابر این دختره کمک میخواد ... بدو صابر ... کسی داخل نیادا ...»
در را بستم و با سرعت رفتم زیر زمین...
به والله قسم گریم گرفته که دارم اینا را تایپ میکنم... وقتی از گرد و خاک شدید راه پله رد شدم و چشمامو مالیدم و یه کم بیشتر دقت کردم، کاش نمیدیدم... آخه صحنه خاصی بود...
اصلاچرا باید اینا را برای شما بگم؟ مگه شماها کی هستین که باید بگم پسر مردم، پسر یه شهید تخریب چی چیکار کرده بود؟! برین فیلم سینمایی های خودتونو نگاه کنین! لعنت به قلمی که نتونه اون صحنه را درست تشریح و تعریف کنه! لعنت...
یه پسر ... نه آرتیست بود و نه میخواست برای فیلم تبلیغات مجلس و شورای شهرش صحنه سازی کنه ... فیلم سینمایی جنگی مخصوص ایام دفاع مقدس که نبود... خبری از دروبین و کف و سوت و علی برکت الله و اینا هم که نیست...
دیدم خوابیده رو زمین... سینه و قسمت بالای شکمش، چسبیده به همون کاشی هایی که زیرش حسگر و چاشنی اصلی گذاشته بودن... تا فهمید من اونجام، سرشو آورد بالا... چشمم به صورت ماهش افتاد ... وااااای خداااا ... الهی بمیرم... دیدم سه چهار تا لکه بزرگ خون روی صورتشه ... حتی از گوشه یکی از چشماش هم داشت خون میومد...
بهم گفت: «حاجی من سن و سالی نداشتم که بابام رفت... اما بچه های گردان تخریب میگفتن بابام تخصص خوبی در شناسایی نول و فاز داشته!»
همونجوری که داشت نفس نفس میزد ، دستشو یه کم آرود بالا ... دو تا سرفه کرد... آروم... جوری که تکون زیادی نخوره... معلوم بود نفسش درست بالا نمیاد... مشتش را باز کرد و نشونم داد و گفت: «ببین حاجی! این دو تا سیم، دور دست اون خانمه بوده... یکیش مال حسگره و یکی دیگش مال چاشنی... الان بدن من شده واسطه این دو تا ... در هر حال، اینجا یه اتفاقی خواهد افتاد... چون نه میتونم ولشون کنم و نه دیگه کسی میتونه بیاد و وزن منو از روی این چند تا کاشی برداره... اصلا از عمد آورده بودنش زیر زمین... میخواستن میزان تخریب و خطر را ببرن بالا... فقط دعا کن تونل نکنده باشن و زیر من، تونل نباشه که مجبور میشی کل محل را تخلیه کنی... حاجی جان! کاریش نمیشه کرد... برو بیرون لطفا و در را هم پشت سرت ببند ... برو ...»
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour