✨
هواپيمای سوخو را حاج احمد وارد نيروی هوايیِ سپاه كرد.مراسمِ افتتاحيهاش را همه انتظار داشتيم در تهران باشد، ولی سردار گفت:
ميخوام مراسم افتتاحيه توی مشهد باشه..
پايگاه هوايی مشهد كوچیك بود كفافِ چنين برنامهای رو نميداد؛
بعضی ها همين را به سردار گفتند؛
ولی سردار اصرار داشت مراسم توی مشهد باشه با برجِ مراقبت هماهنگی های لازم شده بود.
خلبان بر فراز آسمان هواپيما را چند دور، دور حرمِ حضرت علی بن موسی الرضا سلام الله عليه طواف داد..
اين را سردار ازش خواسته بود خيلی ها تازه دليل اصرار سردار را فهميده بودند ؛خدا رحمتش كند؛ هميشه ميگفت:
"ما هيچ وقت از لطف و عنايت اهل بيت، خصوصاً آقا امام رضا عليه السلام بی نياز نيستيم..
❀•┈┈•⚘️🕊•┈┈•❀
#شهید_حاجاحمد_کاظمی #باشهدا
@bashohadaaa1
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نخواه گرمی خواب چشم کسی
بذاره که بیداری یادت بره!
🍃🌷
هدایت شده از 🕊با شهدا
✨
علی یه روز منزل ما مهمان بودند شب خوابیدیم، من صبح بعد از نماز، سریع رفتم نون بخرم..
دیر برگشتم ،متوجه شدم علی و..خواب موندن و برا نماز بلند نشدند و نمازشون قضا شده..
علی که بلند شد دید بالاخره نماز قضا شده..
وسایلشو برداشت و با حالت قهر آمیز رفت و دیگه من دو سه هفته ایشون رو ندیدم، نمیدونستم کجاست، اونقدر گرفته بود که نمیشد باهاش حرف بزنی!!
بعد یکی از بچهها گفت که ایشون رفته دو هفته پشت سر هم به خاطر اون نماز صبحش که قضا شده روزه گرفته!
خیلی پکر بود به خاطر اون قضا شدن نمازش، اصلاً دیوانه شد!!
من گفتم اگه میدونستم اینطور به خاطر یک نماز قضا خودش رو اذیت میکنه حتما بیدارش میکردم..🍃
[کتابِ بیا مشهد]
❀•┈┈•⚘️🕊•┈┈•❀
#شهید_علی_سیفی #نماز_شهدا
@bashohadaaa1
3.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیشنهاد_دانلود
♦️حداقل یکبار برخوردیم
به یه آدمی می رسیم اصلا او را ندیدیم،
نمی شناسیم ولی احساس می کنیم او را خیلی دوست داریم..
#استاد_علی_غلامی
#باشهدا
@bashohadaaa1
11.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسین جانم
مرا به هیچ خریدی به هیچ هم نفروش..💔
🕊با شهدا
میخواستم این کتابو فردا توی مسیر بخونم ولی از صبح تا حالا دستمه(: رسیدم به فصل۶ #کتاب_خوب
✨
یک روز رفتیم منزل مادرش برف سنگینی باریده بود. زمستانها زنجان همیشه پربرف است. دیدم احمد هی بلند میشود و از پنجره توی کوچه را نگاه میکند و دست به هم میمالد. رفتم کنارش و گفتم: «احمد جان چرا اینقدر بیقراری؟
چیزی شده؟»
گفت: «آنجا را نگاه کن..
زنِ شهید چادر به کمر بسته و روی پشتبام دارد برف پارو میکند..
اگر قرار باشد اینها مردهاشان را بفرستند جبهه، شهید بدهند، بعد برف پشتبامشان را هم خودشان پارو کنند که ما باید سرمان را بگذاریم زمین و بمیریم!»
رفت درِ خانهٔ همسایه و پشتبام را پارو کرد. خانه که آمد، برادرانش حسین و عباس را که نوجوان بودند صدا زد و به آنها پرخاش کرد که چرا حواسشان به اطرافشان نیست!
باید حواسشان به خانوادهٔ شهید باشد.
[منبع:کتابِ پاییز آمد؛ صفحه 100]
(خاطرات فخرالسادات موسوی همسر سردار شهیداحمد یوسفی)
❀•┈┈•⚘️🕊•┈┈•❀
#باشهدا
@bashohadaaa1