#پوستر
🔴 جهاد ادامه دارد
از عاشورا تا ظهور ....
#مظهر_عزت
#شهید_یحیی_سنوار
#باولایت_تاشهادت
#قرارگاه_شهدایی
🕊🌷🕊🌷🕊#کانال_باشهداتاظهور↙️↙️↙️
https://eitaa.com/joinchat/1613365268C0868f4d580
🌴یـازیــــنب🌴
#فرمانده_شهید_یحیی_سنوار
#باولایت_تاشهادت
#قرارگاه_شهدایی
🕊🌷🕊🌷🕊#کانال_باشهداتاظهور↙️↙️↙️
https://eitaa.com/joinchat/1613365268C0868f4d580
🌴یـازیــــنب🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یادبود | #دفاع_مقدس
حالت چطوره اخوی؟
- حالم خیلی خوبه
از اول شب دستم قطع شد از مچ
با همین دستم جنگیدم.
مرد شما بودید و کسی حتی ادای شما را هم نمیتواند در بیاورد
#ایران_تا_ابد_بدهکار_شماست
از رزمندگان لشگر دلاور ۱٠ سیدالشهدا(ع) عملیات بیت المقدس ۲ روی پل معلق سیدالشهدا(ع)
#باولایت_تاشهادت
#قرارگاه_شهدایی
🕊🌷🕊🌷🕊#کانال_باشهداتاظهور↙️↙️↙️
https://eitaa.com/joinchat/1613365268C0868f4d580
🌴یـازیــــنب🌴
هر وقت که دلم میگیرد
دوای دردم
درد دل با سردار بی نشان است
روبروی قاب عکست مینشینم و ساعت ها درد و دل میکنم
باخودم فکر میکنم
در عـــمـــق نــگـــاهـــت چه ســـخــنـــی نـهـفــتـــه کــه ایـــنـطـــور مـا را مـــجـــذوب خـود کـــرده
با خودم میگویم ای کاش روزی ذهن ناقص من بتواند تو را درک کند
بزرگی روحت را درک کند
راز محبوبیتت را درک کند
هنوز هم که هنوز است بعد از سالها محبوب دلهایی.
میخواهم بدانم که بوده ای تو
تو که اینگونه محبوبی در دلها
ناگهان این بیت شعر رشته افکارم را در هم میشکند و در ذهنم منزل میگزیند
در کـــوی نــیـــکـنـــامـان مــارا گـــذر نـدادنـد
گــر تــو نــمـی پـــســنـــدی تــغــیــیــر ده قـضـــا را
🌹سردار نپسند و تغییر ده این قضارا
🌹خودت را به ما بشناسان
🌹ساده زیستن را
🌹سردار ب ما بگو راز و رمز محبوبیتت را ..
🌷سلام ودرودبر سردار رشید اسلام حاج مهدی باکری
https://eitaa.com/joinchat/1613365268C0868f4d580
🌴یـازیــــنب🌴
🌺سید مرتضی آوینی: خلاف آنچه بسیاری میپندارند آخرین مقاتله ما، به مثابه سپاه عدالت، نه با دموکراسی غرب، که با اسلام آمریکایی است.
که اسلام آمریکایی از خود آمریکا دیرپاتر است.
#سید_شهیدان_اهل_قلم
#باولایت_تاشهادت
#قرارگاه_شهدایی
🕊🌷🕊🌷🕊#کانال_باشهداتاظهور↙️↙️↙️
https://eitaa.com/joinchat/1613365268C0868f4d580
🌴یـازیــــنب🌴
🌻 کانال با شهدا تا ظهور🌻
✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ #نـاحــله #قسمتپنجم #نوشتهفاطمهزهرادرزیوغزالهمیرزاپور با باز ش
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊ღೋ══════
#نـاحــله
#قسمتششم
#نوشتهفاطمهزهرادرزیوغزالهمیرزاپور
نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن
اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !!
این چه وضعشه ...
من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن
ولی خدایی صبرم حدی داره
فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری ...اه
غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم
زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین
ازین کار لذت میبردم
همه محتویات کیفم خالی شد
با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری
عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره
زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم
خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه
ساعتشم ۷:۳۰ غروب بود
همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد .
یه چهره کاملا عادی با قد متوسط .
ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون .
قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه
دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه.
ولی اینجور آدما خیلی کمن .
به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده .
همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده
با اینکه خیلی واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش
تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود.
با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته ای داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد .
موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم .
کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا .
چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم
اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد .
به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود.
البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم.
بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایمگرفتمو سعی کردم به هیچی جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فک نکنم.
با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود
از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستی نزن چرا چرت وپرت میگی!!
همینجوری حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گف
+ بس کن با این وضع میخوای دانشگاهم قبول شی؟
تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دسشویی های بیمارستانمنمیدن چ برسه به پزشکی.
با این حرفش پکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم
+اخه تو نمیدونی که
غلط زدنام احمقانس
قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم
+مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم
مامان اخماشو تو هم کردو خیلی جدی گفت
_اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی
تو سعیتو کن قبول شی وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی .
با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد.
خودمو کنترل کردم و گفتم
+بله خودم میشناسمشون
ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم
_مرسی
یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون
ذهنمبیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت!
واقعا دلیل این همه سختگیری و نمیفهمیدم
خواستم بیخیال همه ی اتفاقای که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم.
بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه
کتاب شیمیو برداشتم و جوری تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم
____
با صدای در ب خودم اومدم
_بفرمایید
بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو
با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم
خیلی خشک گفت
+نمیای برا شام؟
نگاش کردمو گفتم
_نیام؟
روشو برگردوندو گف
+میل خودته
مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم
_هنوز از دستم ناراحتین
در اتاق و باز کرد و رفت بیرون
+زودتر بیا غذا سرد میشه
با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم
_تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام
دستمو از رو دستش برداشت و گف
+باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد
انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمیتونم نه بیارم
بعدشم یه لبخند بی روح نشست کنار لبش...
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/bashohadataazohoor