eitaa logo
داداش شهیدم ابراهیم هادی
357 دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
15.6هزار ویدیو
76 فایل
اللهم الرزقنا توفیق الشهادة في سبیلک @zolfaqar4
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20220806-WA0119.mp3
زمان: حجم: 8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ @bashohadatashahadattt
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ » اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله)
ما گمان میکنیم خودمون اراده کردیم به سمت خدا بریم، در حالیکه خودِ خدا این اشتیاق رو به دل ما میندازه! ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌ @bashohadatashahadattt
@ostad_shojaeنگاه درست.mp3
زمان: حجم: 8.88M
➖ نگاه شما به آنان که بی‌حجابی و سنت گریزی را ترجیح داده‌اند، چگونه است؟ ➖ چه شد که این اتفاق در بعضی‌ها افتاده؟ ➖ من با این اتفاقِ اجتماعی باید چگونه برخورد کنم؟ 📣 مهم لطفا بشنویم ... # لطفا انتشار بدهید . @bashohadatashahadattt
💠حال‌ و هوایِ نمازهایِ آخر 📿آقاسجاد نمازهایش را با و دقت بسیار می‌خواند. هرچه زمان بیشتر می‌گذشت نمازهایش❣ عاشقانه‌تر می‌شد. هیچ عجله‌ای برای تمام کردن نمازش نداشت. حتی در ضیق وقت! 📿همیشه در مسیر رشد بود. مثلا اوایل، خود را مقید به نماز کرده بود. کم‌کم نمازهای نافله‌ی دیگر. تا جایی که تمامی نمازهای نافله را می‌خواند. اهل نافله‌ی بود. حتی در سخت‌ترین ماموریت‌ها. 📿یک مدتی بود که می‌دیدم در نمازهای شبش می‌کند و حالات خوشی دارد. کم‌کم این حال خوشش به نمازهای یومیه هم رسید. بعضی اوقات در نمازهای واجب و یومیه‌اش هم می‌ریخت.😭 🕊بوی می‌آمد... اما نمی‌خواستم رفتنش را کنم، درست مثل کسی که خودش را به‌خواب زده باشد...! 📚 ساقیان حرم 🌷 🍃🌹🍃🌹 @bashohadatashahadattt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟ازدواج مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود. مهریه همسرش♥️ اسلحه کلت او بود. دو روز بعد از عقد💍 به رفت و پس از دو ماه به شهر برگشت و بنا به مصالح منطقه، با مسئولیت استان، خدمات ارزنده‌ای برای مردم انجام داد. 💟مهدی در مدت مسئولیتش به عنوان عملیات سپاه ارومیه تلاش‌های گسترده‌ای را در برقراری امنیت و پاکسازی منطقه از لوث وجود وابستگاه و مزدوران شرق👹 و غرب انجام داد و به‌رغم فعالیت‌های در مسئولیت‌های مختلف، پس از شروع جنگ تحمیلی💥 تکلیف خویش را در با کفار بعثی و متجاوزین به میهن اسلامی دید و راهی جبهه‌ها شد. 🌷 🌹🍃🌹 @bashohadatashahadattt
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━> @bashohadatashahadattt 🌻 💥 وقتی به خودم اومدم ,که خیره به رد رفتن یوزارسیف مبهوت وسط,صحن مسجد ایستاده بودم,هول شدم وبا عجله به طرف وضوخانه راه افتادم,جلو در وضوخانه سینه به سینه با سمیه برخورد کردم.. یه نگاه از رو عصبانیت بهش انداختم وگفتم :معرکه میچنی ودر میری,دم بریده؟حیف که عجله ی وضو را دارم وگرنه تا توصف نماز از من کتک میخوردی... سمیه خنده ای زد وگفت:فیلم نیا بابا,هرکه ندونه که من میدونم الان گربه تودلت عروسی داره وبعدش سرش را پایین اورد ونزدیک گوشم گفت:خداییش تا حالا اینقد از,نزدیک یوزارسیف را دیده بودی؟ وبااین حرف خنده ی شیطنت امیزی زد وبه سمت مسجد حرکت کرد ودرحالیکه دور میشد ادامه داد:بجنب,برات جا میگیرم,زود بیا.. ازکاراش خندم گرفت وباخودم گفتم:عجب پررویی هست این.... اذان را گفته بودند ,داخل مسجد شدم,همه به صف ایستاده بودند ونماز,شروع شد...جمعیت زیاد بود بین انها هرچی چشم گردوندم سمیه را ندیدم,بدو یه مهر برداشتم وخودم را رسوندم تو صف نماز تا به رکوع رفتند ,اقتدا کردم... نماز مغرب وعشا تمام شد وطبق روال این چندین ساله,هرشب جمعه دعای کمیل میخوندند,اما دعای کمیلی که تواین ماه های اخیر,برگزار میشد خیلی خیلی با دعاهای قبلی توفیر داشت,اخه نه تنها من بلکه کل محل از خوندان دعا توسط,یوزارسیف کیف میکردند,اینقدر باسوز وگداز وخالصانه میخوند که هر کسی را جذب دعا میکرد,یه جوری,دعا را با صدای,زیباش میخونددکه احتیاج به هیچ روضه ومصیبتی نبود,همه وهمه در هرسطر وهرکلمه ,اشک میریختند,اولا فکر میکردم فقط من اینطوریام,اما بعدها که دقت کردم دیدم نه همه همینجورن... مهر را سرجاش گذاشتم وکتاب دعا را برداشتم,دوباره چشم انداختم وهرچی گشتم اثری ازسمیه ندیدم اما با شناختی که ازش داشتم میدونستم حتما یه جا خودش را در پناه کسی گرفته تا نبینمش,وقتی از دیدن سمیه ناامیدشدم وباتوجه به اینکه دعا داشت شروع میشد,به سمت ستونی رفتم که هرشب جمعه,اونجا دعا را میخوندم,خودم اسم اون ستون را گذاشته بودم,ستون عاشقانه ها اخه من همیشه عاشقانه هایی خداییم را اونجا با خدا میگفتم,پای ستون یه پیرزن نشسته بود وبه اندازه یه بچه کوچک تا نفری کناریش جابود,خودم را رسوندم اونجا وباکلی معذرت خواهی توهمون جای کوچک ,جا شدم,مطمینم اگه سمیه میدید یه طنز برام میچید...شاید از جایی شاهد بود وداشت,تودلش به طنزی که برام علم کرده میخندید.... نشستم,درکتاب دعا را باز کردم یکدفعه از یاداوری صحنه ی ساعتی قبل واینکه الان پارچه چادری من ,دست یوزارسیف هست ,گونه هام گر گرفت که با نوای زیبای یوزارسیف از عالم خودم درامدم... اللهم الغفر لذنوبی...... غرق دعا شدم... دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @bashohadatashahadattt <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 وای عجب دعایی بود,چه مزه کرد زیر زبونم,همینطور که داخل سینی دست میکردم چایی بردارم,پاکت کیک یزدی هم امد جلوم ,سرم پایین بود چایی برداشتم وتااومدم کیک بردارم ,یک دفعه صدا اشنایی گفت:دوتا بردار تعارف نکن,اصلا سه تا بردار,یکی هم بزار برا مورد... سرم را گرفتم بالا وبا نگاهم سمیه را تهدید به مرگ کردم که باچشم ابرو بهم فهموند ,چایی گردون را نگاه کنم,خخحح خدای من این شیطون زبل از همین الان دست به کارشده بود,مرضیه دختر حاج محمد چای میداد وسمیه هم کیک...بعداز پذیرایی ,از دور سمیه رامیدیدم همچی با مرضیه گرم گرفته بود که هرکه ندونه فکر میکرد اینا از بچگی با هم بزرگ شدند,مردم کم کم از مسجد بیرون میرفتند ومسجد داشت خلوت میشد,ازجام پاشدم وچون پای چپم خواب رفته بود,دستم را به ستون گرفتم داشتم پام را تکون میدادم که یکهو سمیه مثل اجل معلق از پشت پخ کرد ,با پخ سمیه ,مرضیه که از کارهای دوست تازه اش حسابی,به وجد امده بود زد زیر خنده ,چون مرضیه کنارم بود هیچی نگفتمش اما نگاه تهدید امیزم ,برا سمیه اشنا بود ,سمیه دست من را گرفت تو یه دستش ودست مرضیه هم گرفت تویه دستش وبه اصطلاح مارا بهم معرفی کرد دودست مارا گذاشت تودست هم وبرا خودش کل میکشید...مرضیه که غش رفته بود از خنده روبه من گفت:من مرضیه محمدی هستم خوشبختم از,اشناییتون,چقد سمیه خانم دوست داشتنی,هستند.. منم دست مرضیه را محکم فشار دادم وگفتم:زری هستم,زری قادری...خوشبختم,حالا هنرای این دوست ما زیاده,کجاش را دیدی..از هرانگشتش هزار هنر که نه.... شیطنت میباره ناگهان با پیشکولی که سمیه از پهلوم گرفت متوجه اش شدم,اهسته توگوشم گفت:هی هی کارت دست من گیره...من راخراب نکن وگرنه توگرفتن اون پارچه برا اون بیماری روانی ...ازدست یوزازسیف عزیززز کمکت نمیکنم... وای خدای من ,پشتم یخ کرد...اخه خدا بگم چکارت کنه دخترررررر... مرضیه محجوبانه اشاره به طرفی کرد وگفت:ببخشید اجازه مرخصی,مامانم منتظرمه...با خنده خداحافظی کردیم ,اما پام را که از در بیرون گذاشتم ,تو دلم ولوله بود وبا دیدن صحنه ی جلوی مردانه.دلم بدجوره بدجور شروع به تپیدن کرد.. دارد... 📝نویسنده...ط,حسینی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷