#خاطرات_شهدا
او در سیره شهدا ذوب شده بود...
مــادر از خصوصیـاتش
اینگونه روایت میکند :
علیرضا لباس نو نمیپوشید ...
میگفت مگر رزمندههای ما لباس نو میپوشیدند. موقع خواب تشک زیرش نمیانداخت و می گفت:
مگر شهدایما روی تشک میخوابیدند
او بسیجی به تمام معنا بود؛
وقتی از او میپرسیدم
در پادگان چه کاره هستی؟
میگفت : جاروکشم ...
شوخ طبع بود و در عین حال با ادب
از هر غذایی نمیخورد و میگفت نمیدانم پول این غذا از چه راهی تهیه شده ، اهل تضرع بود و عبادت خالصانه گاهی شبها که میرفتم رویش پتو بیاندازم که سردش نشود، می دیدم عبا انداخته و دارد قرآن میخواند و گریه میڪند....
#جستجــوگر_نـور
#شهید_تفحص_علیرضا_شهبازی🌷
https://eitaa.com/bashohadatashahadattt
🌹🍃🌹🍃
#خاطرات_شهدا
با حبيب و خواهرم حرفش شده بود. كناری نشسته بود و هيچی نمی گفت.
- ابراهيم! چی شده؟
- هيچی. بعداً ميگم.
میدانستم هيچ وقت نمیگويد. بوسيدمش و به حال خودش گذاشتمش. هر وقت با هر كدام ما دعواش میشد، همين طور بود. چند دقيقه ساكت مینشست يك گوشه. ولی خيلی طول نمی كشيد كه میآمد، آشتی میكرد و همان ابراهيم كوچولوی خودمان می شد.
#شهید_محمدابراهیم_همت🌷
https://eitaa.com/bashohadatashahadattt
🌹🍃🌹🍃
#خاطرات_شهدا
💠آخرین عکس
🔰 «همسرم در ادامه مأموریتهای کاریاش به کازرون منتقل شده بود. خانهای در آنجا اجاره کردیم و ۳ ماه بعدش به مأموریت ارومیه رفت. ۱۵ روز در ارومیه بود و ۱۵ روز در خانه. کمی بعد «ابوذر» از ارومیه زنگ زد که میخواهم به سوریه بروم. گفتم ابوذر جان تو همیشه مأموریت هستی «محدثه» بیتاب تو است. انشاءالله دفعه بعد میروی.
🔰شهید گفت: نه من باید بروم. بعد به خانه آمد و چند روزی در کنار هم بودیم.موقعی که میخواست به سوریه برود گفت که این آخرین مأموریتم است مطمئنم. بعد مرا به عمه سادات قسم داد و گفت، اگر امروز برای دفاع از اسلام نروم دشمن وارد خاک کشورمان میشود. وقتی این صحبتها را شنیدم متوجه شدم که هیچ چیز مانع رفتنش نمیشود.از طرفی هم نمیخواستم شرمنده حضرت زینب(س) بشوم.
🔰هشت صبح آخرین روزهای پاییز یعنی ۲۶ آذر ماه سال ۱۳۹۴ ابوذر رفت. قبل از رفتن با «محدثه» که غرق در خواب کودکانه بود، عکس گرفت و با من که نمیتوانستم جلوی اشکهایم را برای لحظهای بگیرم، خداحافظی کرد».
✍راوی؛ هـمسر شـهید
#شهید_ابـوذر_داوودی🌷
#شهدای_فارس
🌹🍃🌹🍃
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
دیدار باخانواده های شهدا...
🌟بعد از پنجاه شصت روز تازه از راه رسیده بود و با خود لبخند همیشگی و بوی خاکریز را آورده بود. بچه ها را در آغوش گرفت و گونه هایشان را بوسید. زود صبحانه را آماده کردم. تند تند لقمه هایش را خورد و بلند شد. می دانستم می خواهد به کجا برود گفتم:" بعد از این همه مدت نیامده می خواهی بروی؟ لااقل چند ساعتی پیش بچه ها بمان. اگر بدانی چقدر دلشان برای تو تنگ شده...
با لحن ملایمی گفت:حضرت رباب (سلام الله علیها)را الگوی خودت قرار بده. مگر نمی دانی که بچه های شهدا چشم انتظار همرزمان پدرشان هستند تا به آنها سر بزنند و حالشان را بپرسند". کار همیشگی اش بود نمی توانست توی خانه دوام بیاورد. باید می رفت و به خانواده تک تک شهدا و همرزمانش سر می زد.
شهید #محمود_بنی_هاشم🌷🕊
#خاطرات_شهدا
✍ رسم خوبی داشتیم، ماه رمضون ها بعضی شب ها چند تا از مربی ها جمع میشدیم افطاری میرفتیم خونه ی دانش آموزها.
یه بار توی یکی از شبا توی ترافیک گیر کردیم اذان گفتند. علی گفت: "وحید بریم نماز بخونیم؟ وقت نمازه."
من گفتم پنج دقیقه بیشتر نمونده علی جان بزار بریم اونجا میخونیم.
یک ساعت و نیم بعد رسیدیم به خونه ی اون بنده خدا! از ماشین که پیاده شدیم زد روی شونمو گفت: "کاری که موقع نماز اول وقت انجام بشه ابتر میمونه!"
به نقل از : وحید جلال پور
🌷#شهید_امر_به_معروف؛
شهید_علی_خلیلی
شادی_روحش_صلوات...🌸
کردستان هنوز نا آرام بود، اما حسین هیچگاه با سلاح در شهر حرکت نمی کرد.
می گفت: من نیامده ام با این مردم بجنگم و برای آن ها قدرت نمایی کنم، اینها تشنه محبت هستند. باید با آنها برادری کرد تا اوضاع آرام شود.
الحق هم که شهر و منطقه را با همین مرام و منش، آرام و قلوب مردم کرد را تسخیر کرده بود.
#خاطرات_شهدا
شهید حسین قجه ای🌷
🌹🍃🌹🍃
#خاطرات_شهدا
کنار هلیکوپترِ 🚁جنگیاش ایستاده بود و به سوالاتِ خبرنگاران جواب میداد. خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید⁉️ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمیجنگیم؛ ما برای اسلام میجنگیم ،✨ تا هر زمانکه اسلام در خطر باشد... 👌🏻
این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. شیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم می پرسیدند: کجا؟!!! 😳خلبان شیـرودی کجا می رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده !!! شهید شیرودی همانطور که میرفت، برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! دارند اذان میگویند...💚
شهید علی اکبر شیرودی🌸
🌹🍃🌹🍃
شهید"غلامعلی رجبی"؛شهیدی که تکه نانی را به غذاهای شاهانه ترجیح داد...
📌دوران سربازی شده بود راننده قریب (پیشکار شاپور غلامرضا پهلوی).همراهش میرفت سرکشی باغهای غلامرضا پهلوی.
🔸توی باغ، لب به چیزی نمیزد؛ آنقدر که بالاخره یک روز صدای قریب درآمده بود که: «همه به من التماس میکنند اجازه بدم از میوههای باغ ببرند؛ ولی تو حتی میوههایی که خودم برات کنار میذارم رو هم برنمیداری ببری؟!»
•••••°°°°°•••••°°°°°•••••°°°°°•••••°°°°°•••••
🔹یک بار با قریب رفته بود کاخ شاپور غلامرضا؛ موقع ناهار رسیده بودند. قریب او را برده بود آشپزخانه و سفارش کرده بود که هر غذایی میخواهد بهش بدهند.آن روز مهمانی بود و آشپزخانه پر از غذا و دسرهای مختلف.
▪️بعدها برای مادرش تعریف کرده بود که: «غذای آن روز از گلوم پایین نرفت. رفتم تو کوچه پس کوچهها، نانوایی پیدا کردم. یه نون خریدم و کمی پنیر و انگور؛ نشستم کنار جوی آب و جای شما خالی ناهارم رو با لذت خوردم».
شهید غلامعلی رجبی
✓ذاکــر اهـل بیت علیـهم السـلام
معـلم، شاعـر و سـراینده شعــر زیبـای :
«قــربون کبــوتـرای حــرمت امـام رضــا ع»
📜مجـموعه یادگــاران /جلد ۲۴
کتاب غلامعلی جندقی (رجبی)
نشـر روایت فـتح
#شهید_غلامعلی_رجبی
#خاطرات_شهدا
#سیره_شهدا
#نان_حلال
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📨#خاطرات_شهدا
🌹شهید مدافعحرم #مهدی_بختیاری
🌹شهید مدافعحرم #مجتبی_برسنجی
🥀همرزم شهید نقل میکند: وقتی که شهید بختیاری و شهید برسنجی به گشتزنی میرفتند، موقعی که میخواستند سوار ماشینشان شوند، شهید بختیاری با خنده داد زد و گفت:«ما که رفتیم دنبال شهادت! خداحافظ...»
🥀به شوخی گفتم چی میگی! برید زود بیاید که کلّی کار داریم! چنددقیقه نگذشته بود که بهِمان خبر دادند بچهها زمینگیر شدهاند؛ اولش فکر کردیم شوخی میکنند ولی...
🔹شهیدان مدافعحرم مهدی بختیاری و مجتبی برسنجی، ۲۵اسفند۱۳۹۹ در منطقهی المیادین سوریه براثر انفجار مین که لحظاتی قبل از انفجار، تروریستهای داعش در مسیر عبور خودروی آنها کار گذاشته بودند، به شهادت رسیدند.
📸این عکس دقایقی قبل از شهادت آنها گرفته شده است!
🌹🍃🌹🍃
📌اخلاق شهدایی...
▫️به غیبت ڪردن خیلی حساس بود؛ میگفت هر صبح در جیبتان مقداری سنگ بگذارید، برای هر غیبت یڪ سنگ بردارید و در جیب دیگرتان بگذارید
▫️شب این سنگ ها را بشمارید، این طوری تعداد غیبتها یادمان نمیرود و سعی میڪنیم تعداد سنگ ها را ڪم ڪنیم.
#شهید_علیاکبر_جوادی
#خاطرات_شهدا
#سیرهی_شهدا
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
9.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطرات_شهدا
✨خیلی داشت ازش خون میرفت، یهو به رفیقش گفت: بلندم کن بشينم..
رفیقش گفت: واسه چی؟ تو حالت خوب نیست سجاد!
گفت: اربابم اومده میخوام بهش سلام بدم
و بعد از چند دقیقه، #شهید شد🕊
#شهید_سجاد_عفتی
🌹🍃🌹🍃
📌شهیدی که امام رضا(ع) به مشهد دعوتش کرد
🔸رضا نوجوانی از همدان بود؛ یتیمی که بیکس بزرگ شد و دلش را به جبهه سپرد.
🔹بعد از عملیات فتحالمبین، مبلغی بهعنوان حقوق یا پولتوجیبی میان رزمندگان تقسیم کردند.
▪️رضا گفت: «من رفتم!»پرسیدم: «کجا؟»گفت: «یک عمره آرزوی زیارت امام رضا(ع) را داشتم اما هیچوقت شرایطش جور نشد. حالا میروم مشهد.»
▫️به او گفتم: «رضا! عملیات دیگری پیش رو داریم. اگر بروی، به عملیات نمیرسی.»لحظهای درنگ کرد و بعد گفت: «باشد... بعد از عملیات میروم.»
□و ماند؛ اما در عملیات آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید و زیارت آقا در دلش ماند.
●پیکر شهدا را از اهواز با هواپیما به شهرهایشان منتقل کردند. برای تشییع رضا به همدان رفتیم، اما...خبری از پیکرش نبود!
○روز بعد از مشهد تماس گرفتند:پیکر شهیدی به نام رضا سلیمانی اشتباهاً به مشهد منتقل شده، در حرم مطهر امام رضا(ع) طواف داده و سپس به همدان ارسال میشود.
🔻آنجا بود که فهمیدم؛ امام مهربان، دلش برای این نوجوان عاشق تنگ شده بود...
📚 برگرفته از کتاب کبوتران حرم، اثر گروه شهید هادی
#شهید_رضا_سلیمانی
#خاطرات_شهدا
#امام_مهربان
#امام_رضاع
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄