eitaa logo
داداش شهیدم ابراهیم هادی
357 دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
15.6هزار ویدیو
76 فایل
اللهم الرزقنا توفیق الشهادة في سبیلک @zolfaqar4
مشاهده در ایتا
دانلود
مهم ترین صفت اخلاقی که داشتند، احترامی بود که به پدر و مادرمون می ذاشت، هر روز که میومد خونه پدر و مادرمون، دستشونو می بوسید، حتی اگه روزی چند بار میومد، هر چند بار دست اونارو بوس می کرد . یه ویژگی اخلاقی بارز دیگه ای که داشت، اخلاصی بود که داشت . کاری که انجام می داد هدفش فقط و فقط رضای خدا بود، هیچکسی نمی فهمید که چه کارایی می کرد، نیتش فقط خدا بود . توی دوران سربازی پادگانشونو تبدیل کرده بود به کتابخونه، اعتقاد داشت کتاب معرفت آدمو بالا می بره . آقا محسن کلا خیلی فعال بود، از دوران دبیرستان که وارد مؤسسه شهید کاظمی شد، اردوهای جهادیشون هم شروع شد، مدرسه سازی می کردن، مسجد می ساختن، تو یکی از روستاهایی که رفته بود اونجا مسجد می ساختن نماز خوندن یادشون داده بود و اولین نماز جماعت هم به امامت خودش برگزار شد . در زمینه کتاب هم خیلی فعال بودن، هم زیاد کتاب می خوند و هم کتاب خوندن رو بین همه ترویج می داد . راوی :
مهم ترین صفت اخلاقی که داشتند، احترامی بود که به پدر و مادرمون می ذاشت، هر روز که میومد خونه پدر و مادرمون، دستشونو می بوسید، حتی اگه روزی چند بار میومد، هر چند بار دست اونارو بوس می کرد . یه ویژگی اخلاقی بارز دیگه ای که داشت، اخلاصی بود که داشت . کاری که انجام می داد هدفش فقط و فقط رضای خدا بود، هیچکسی نمی فهمید که چه کارایی می کرد، نیتش فقط خدا بود . توی دوران سربازی پادگانشونو تبدیل کرده بود به کتابخونه، اعتقاد داشت کتاب معرفت آدمو بالا می بره . آقا محسن کلا خیلی فعال بود، از دوران دبیرستان که وارد مؤسسه شهید کاظمی شد، اردوهای جهادیشون هم شروع شد، مدرسه سازی می کردن، مسجد می ساختن، تو یکی از روستاهایی که رفته بود اونجا مسجد می ساختن نماز خوندن یادشون داده بود و اولین نماز جماعت هم به امامت خودش برگزار شد . در زمینه کتاب هم خیلی فعال بودن، هم زیاد کتاب می خوند و هم کتاب خوندن رو بین همه ترویج می داد . راوی :
🕊🌹🏴🥀🏴🌹🕊 یک روز تو خانه نشسته بودم، دیدم در می زنند. در را که باز کردم درجا خشکم زد. انتظار دیدن هرکس را داشتم غیر از محمود، آن هم با سر تراشیده و پانسمان کرده. بی اختیار گریه ام گرفت. گفتم: تو با این سر و وضعت چطور آمدی؟ چند روز دیگر در بیمارستان می ماندی و استراحت می کردی. گفت: دنیا جای استراحت نیست، باید بروم لشکر، کار زمین مانده زیاد دارم، پیدا بود برای رفتن عجله دارد. گفت: این چند روز خیلی به تو زحمت دادم، وظیفه ام بود که بیایم و تشکر کنم، فهمیدم برای رفتن جدی است. او زیربار اعزام به خارج و معالجه در آن جا نرفته بود. گفتم: داداش! فکر می کنی کار درستی می کنی؟ گفت: انسان در هر شرایطی باید ببیند وظیفه اش چیست. گفتم: تو اصلا به فکر خودت نیستی. تو با این همه ترکشی که توی سرت داری به خودت ظلم می کنی. گفت: من باید به وظیفه ام عمل کنم. پرسیدم: خوب حالا چرا نمی خواهی بروی خارج؟ گفت: اولاً اعزام به خارج خرج روی دست دولت می گذارد و من هیچ وقت حاضر نیستم برای جمهوری اسلامی خرج بتراشم. در ثانی، باید دید وظیفه چیست؟ وقتی گریه ام را دید گفت: نمی خواهد این قدر ناراحت باشی، این ترکش ها چاره دارد. یک آهنربا می گذاریم رویش، خودش می آید بیرون! آن روز وقت خداحافظی حال غریبی داشتم. نمی دانم چرا دلم نمی خواست از او جدا شوم. راوی : 🌹 🕊 🌹🍃🌹🍃
وقتی از می اومد و واسه چند روز خونه بود ، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم . میدیدم نماز میخونه و حال عجیبی داره یه جوری شرمنده و زاری میکنه که انگار بزرگترین رو در طول روز انجام داده یه روز ازش پرسیدم : چرا انقدر میکنی از کدام می نالی جواب داد : همین که این همه بهمون داده و ما نمی تونیم رو به جا بیاریم بسیار جای داره... راوی: 🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃