سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
سید حسن نصرالله:
او[ شهید سلیمانی] با روح، بدن، عقل، عاطفه، قلب و با تمام وجود در جنگ [تموز] همراه ما بود
#جان_فدا
✍مرگ آگاهی شهید محمد حسین یوسف الهی....
🔹وقتی هور العظیم بودیم خواب دیده بودم محمد حسین شهید می شود از آن زمان به بعد هر وقت می دیدمش بی اختیار اشکم جاری می شد.
🔸خودم را برای عملیات والفجر هشت رساندم منطقه با مهدی پرنده غیبی باهم بودیم که محمد حسین با موتور از راه رسید باز اشکم جاری شد.
🔹محمد حسین دل از دنیا کنده بود خطاب به شهید مهدی پرنده غیبی گفت: شما کاری ندارید من هم دارم می روم شهادتش را می گفت.
🔸شهید مهدی پرنده غیبی شروع کرد به گریه کردن و گفت: محمد حسین! تو اهل این حرف ها نبودی تو که رفیق با معرفتی بودی...
🔹محمد حسین گفت: به خدا قسم! دو سال است که به خاطر رفاقت با شما مانده ام.
🔸بعد از شهادت شهید اکبر شجره این دو سال را فقط به هوای شما صبر کردم دیگر بیش از این ظلم است انصاف بدهید آن طرف هم کسانی هستند که منتظرم هستند...
🔹همان طور که می خندید سوار موتورش شد و رفت و ما فقط گریه کردیم و نگاه کردیم.
💢راوی: حمید شفیعی؛ همرزم شهید...
#شهید_یوسف_الهی
✍فرازی از وصیت شهید علی اکبر بختیاری مقدم فرمانده محورهای عملیاتی لشکر ۴۱ ثارالله کرمان...
💢در همه دعاها امام زمان عجل الله را فراموش نکنید و برای سلامتی وجود مقدس شان دعا کنید و در همه امور از حضرتش استمداد بطلبید.
#امام_زمان
#شهید_علی_اکبر_بختیاری_مقدم
#گلزار_شهدای_کرمان
خیلی وقتها سوریه پیش حاجی بودم. فرقی نداشت در جلسه بودیم یا در خلوت یا یک جمع خودمانی چند دقیقه ای
تعبیر همیشگی حاجی بود، می گفت:» موعظه مون بکن تا غافل نشیم، روضه بخون سبک بشیم و شسته بشیم.»
آن روز خواست روضه بخوانم. گفتم:« حاجی من روضه هیئتی بلد نیستم بخونم روضه هام روضه روایتیه ، بخونم؟»
- بخون روضه روایتی بخون.
-گفتم:« حاجی رزمندهای بود با اسم جهادی ابراهیم. فرمانده برام تعریف میکرد میگفت وسط عملیات بهم بیسیم زد و گفت:«اسماعیل روضه مادر برام بخون. صداش سخت می اومد فهمیدم پهلوش تیر خورده.»
تا این را گفتم حاجی زد زیر گریه . گفتم:« حاجی خودم دستور دادم هر جور شده از وسط میدون جنگ بیارنش عقب، برده بودنش بیمارستان الحاضر. رفتم بالای سرش.
دیدم خون دهنش رو گرفته. نمیتونست حرف بزنه . حاجی، سه روز بود باهاش آشنا شده بودم ولی خیلی سخت بود این طور میدیدمش.
لخته خونای دهن ابراهیم رو کنار زدم. دیدم انگار داره با چشماش دنبال کسی میگرده .
گفتم:«ابراهیم تورو خدا این لحظه های آخر اگه مادر سادات رو دیدی به یازهرا بگو.» گریه حاج قاسم بلندتر شد.
گفتم:«حاجی لب وا کرد و گفت یا ز ... نتونست حرفش رو تموم کنه.
شهید شد . حاجی، مادرمون حضرت زهرا تو این جبهه ها هست.»
داد حاج قاسم بلند شد. طول کشید تا آرام شود.
راوی: حجت الاسلام کاظمی کیاسری
#خاطراتۍازحـاجۍ
#جان_فدا
«دوستداشتنیتر از پدر»
نشسته بودم بغل دست حاجی. یک دفعه زد روی پایش. از صدای نالهاش ترس برم داشت. گفتم: «حاجی چیزی شده؟ مشکلی پیش آمده؟» گفت: «من سه چهار روزه از حال آقا بیخبرم.»
پدرش فوت کرده بود. میان سنگینی غم از دست دادن پدر قلب و فکرش پیش حضرت آقا بود. فقط سه چهار روز بود جویای حالش نشده بود، آنوقت این طور آه میکشید، این طور خودش را سرزنش میکرد.
ابراهیم شهریاری
#سلیمانی_عزیز، ص۱۸۳
#جان_فدا