4.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 #تصویری
◾️چشم قشنگه!
🌱روایتی متفاوت از حاج #حسین_یکتا
🕊🕊 ۵ مرداد ۱۳۶۷ — (عملیات مرصاد)، سالروز شهادت پاسدارِ جانباز، محمد مجازی
از شهدای اسلامشهر، شهرک سعیدیه
عضو گردان بدر، تیپ ۳ ابوذر (۱۳۶۲)
عضو گردان حمزه سید الشهدا (ع)
معاون دلاور گروهان شهید بهشتی
گردان مالک اشتر
(بعد از عملیات خیبر تا والفجر ۸)
مسئول محور تیپ ۲ سلمان
لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
در زمان شهادت
ا◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️
فرالزی از وصیت نامه شهید:👇
✍️"ای دل منال! ای دل ز درد نفس بنال.
دلم مینالد؛ نمیدانم چگونه بگویم که ننالد. الها! کمکم کن که همیشه در مشکلات ننالم و اگر نالیدم فقط جهت استمداد از تو و لاغیر باشد. میروم (خط) ولی حس میکنم لیاقت ندارم و فقط توفیق آن را فقط و فقط از تو میخواهم که لیاقت ما را (بنده را) نیز مجد توفیق قرار بدهی.
ای دل رضا به رضای خدا شو و لاغیر
ای دل رضا به رضای خدا شو نه نفس
ای دل کارت را فقط برای رضای او انجام بده و لاغیر
(یا سریع الرضا)
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
🕊🕊 ۵ مرداد ۱۳۶۷ — (عملیات مرصاد)، سالروز شهادت پاسدارِ جانباز، محمد مجازی از شهدای اسلامشهر، شهرک س
"اینها را بزنید شما اگه بهشان رحم کنید، اینها به شما رحم نمی کنند.
حواستون باشد، گول نخورید بگید: ایرانی هستند،
اینها از صدتا اجنبی پست ترند"
❇️ عملیات مرصاد
تنگه چهارزبر
🔹 شهادت شهید محمد مجازی
🔸به روایت برادر احسان احمدی خاوه👇
اوضاع در کرمانشاه خیلی مساعد نبود، سرعت عمل منافقین از یک طرف و عملیات ایذایی عراق در جنوب در سمت دیگر، موجب شده بود نیروهای ما به نوعی غافل گیر شوند.
منافقین همه نیروهایش را از همه دنیا فراخوان داد و به عراق آورده بود. رجوی توانسته بود پنج هزار نفر را جمع و جور کند که حدود یک چهارم آنها را زنان و دختران تشکیل می دادند.
بعد از تصرف اسلام آباد و فرار مردم، در بیرون شهر ترافیک سنگینی ایجاد شده بود و ستون تجهیزات منافقین را کاملا متوقف کرده بود. این توفق اجباری، فرصتی به نیروهای خودی داد تا بتوانند راه را بر آنها ببندند. بعد از خلوت شدن تدریجی مسیر، با یکی دو درگیری مختصر، منافقین به حسن آباد رسیدند، اما در حوالی صبح چهارم مرداد در گردنه چهارزبر دوباره متوقف شدند و درگیری شروع شد.
محمد که به منطقه برگشت، به عنوان مسئول محور تیپ ۲ به فرماندهی حاج محمود امینی، گردان های تحت امر تیپ را به سه راهی اسلام آباد غرب _خرم آباد منتقل کرد.
منافقین تا اسلام آباد، مراکز دولتی و نظامی را تقریبا غارت کردند، در درگیری نیروهای خودی با منافقین، محمد وقتی به محور رسید، یک موتور انداخت زیر پایش و همه محور را با موتور زیر پا گذاشت.
حدود صد متر مانده به سه راهی اسلام آباد، پشت یک پمپ بنزین، یک آب گیر زیر جاده به وجود آمده بود که از این محل به عنوان مقر تاکتیکی برای هدایت نیروها استفاده می کردند.
هر نیم ساعت بچه های هوانیروز می آمدند و منافقین را می زدند، از آن طرف هم نیروی هوایی عراق همان طور که قبلا رجوی قولش را گرفته بود در حمایت از آنان، عملیات پشتیبانی انجام می داد. قبل از سه راهی اسلام آباد، یک باند فرودگاه اضطراری بود که محمد کوثری فرمانده لشکر و فرماندهان گردان ها در کناره ارتفاعات آن جا برای هماهنگی کارها دور هم جمع شده بودند. محمد حجازی هم آنجا بود. روی ارتفاعات، چند کیلومتر جلوتر آتش هایی روشن بود، فرمانده لشکر به آن طرف اشاره کرد و گفت: آن جایی که آتش روشن است، منافقین پناه گرفته اند، باید آن منطقه را بزنیم.
جلسه توجیهی در همین حد بود، نه کالکی، نه نقشه ای و نه هیچ چیز دیگری وجود نداشت، محمد با موتور، دائم در طول منطقه در رفت و آمد بود. هنوز چشمش را که در عملیات بیت المقدس ۴ شیمیایی شده بود، آفتاب اذیت می کرد و مجبور شده بود عینک آفتابی بزند.
بطور مدام، در محور بالا و پایین تردد داشت و خط را کنترل می کرد و به بچه ها می گفت: "اینا رو بزنید شما اگه به اینا رحم کنید، اینا به شما رحم نمی کنند. حواستون باشه گول نخورید، بگید: ایرانی هستند، اینا از صدتا اجنبی پست ترند"
پنجم مرداد بود، دو روز از شروع عملیات می گذشت. منافقین اگر چهار زبر را رد می کردند دیگر سخت می شد جلویشان گرفت. مردم تا شنیدند اوضاع کرمانشاه قمر در عقرب شده، دسته دسته دوباره خودشان را رساندند به کرمانشاه.
هرچه بیشتر می گذشت، تلفات منافقین در چهارزبر بیشتر می شد تا اینکه حوالی ظهر از دوطرف، از طرف پادگان الله اکبر و از طرف سه راه اسلام آباد نیروهای خودی به سمت اسلام آباد حمله کردند. از صبح، کار به جنگ تن به تن کشید.
در این سه روزی که اینجا بودند محمد بیشتر از دو، سه ساعت نخوابیده بود. بچه های دیگر هم حال روز بهتری نداشتند. همه با تمام توانشان می خواستند این فتنه را همان جا خفه کنند. در یکی از سرکشی ها، خمپاره ای نزدیک محمد اصابت کرد و محمد به مراد دلش رسید 🕊🕊🕊
پایان آنروز ، پایان کار منافقین هم بود آنها با به جا گذاشتن بیش از چهار هزار نفر تلفات و انهدام صدها دستگاه تانک و نفر بر و خودرو به داخل خاک عراق فرار کردند .
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
🌷خاطره ای از رزمنده محمدرضا طاهری، مداح مشهور در باره شهید محسن گلستانی: 🌷شهيد بزرگوار گلستانى هنوز
به یاد رزمنده دوران دفاع مقدس
و ذاکر دلسوخته اهل بیت (ع)
"شهید محسن گلستانی"
مسئول دسته اخلاص
گردان حضرت حمزه سیدالشهدا {ع}
لشگر ۲۷ حضرت محمّد رسول الله {صلوات الله علیه و آله}
شهادت : ۲۴ بهمن ۱۳۶۴
فاو - عملیات والفجر هشت
مزار : امامزاده عباس {ع} / چهاردانگه
بخشی از وصیت شهید :
« اگر اشکی دارید برای آقا اباعبدالله {ع} بریزید
برای زینب {س} و یتیمان گریه کنید
به پهلوی شکسته فاطمه زهرا {س}
و به مظلومیت علی {ع} گریه کنید
و اگر برای این خانواده و مصیبت های آنان
اشکتان نمی آید پس برای خودتان گریه کنید
که مبادا از اهل بیت {ع} دور باشید و متوجه نباشید
و این مصیبت، گریه دارتر از مصیبت های دیگر است
یاد امام حسین {ع} و شهدای کربلا
و تمامی وقایع ایثارگرانهٔ پیامبران و امامان
و مصیبت هایشان را زنده نگهدارید
به خاطر رضای خدا و پا برجا بودن پرچم لااله الاالله
و برای دین مبین اسلام بجنگید و سختی بکشید
نه به خاطر حبّ متاع دنیا و زمین و ثروت
شعائر اسلامی را زنده نگه دارید
و سعی کنید نوحه خوانی و سینه زنی
و مراسم های دعاهای کمیل و توسل و ندبه را
هر چه با شکوهتر برگزار کنید
که تنها راه نزدیک شدن به خدا
دنبال راه ائمه {ع} و اولیا؛ رفتن است »
سلام و صلوات هدیه به روح مطهر و ملکوتی
مداح و معلم بسیجی شهید محسن گلستانی
و شادی روح مادر دلسوخته اش
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
به یاد رزمنده دوران دفاع مقدس و ذاکر دلسوخته اهل بیت (ع) "شهید محسن گلستانی" مسئول دسته اخلاص گ
💠 خاطره ای از رزمنده دفاع مقدس، مداح و ذاکر اهل بیت (ع)، شهید «محسن گلستانی»:👇👇
«همینطور از لای دستش به سنگر عراقیها نگاه میکردم متوجه شدم که دارند رگبار را عوض میکنند ضمن عوض کردن رگبار بودند که این فرصت را غنیمت شمردن و پریدم پشت یک تخته سنگی که جان پناه خوبی باشد برای جنگیدن.
وقتی پشت تخته سنگ قرار گرفتم متاسفانه دیگر به سنگر عراقیها دید نداشتم، چون از ارتفاع کمی به طرف پایین کشیده بودم و فقط صدای بچهها را میشنیدم که گاهی اوقات تکبیر میگفتند و گاهی دعای توسل میخواندند من هم همان جا نشسته بودم و یک چندتایی از عراقیها، پایینتر از من جمع شده بودند، روی یک تپه و از بچههای بالا هیچ خبری نداشتم.
نزدیک غروب شد. پیش خودم گفتم خورشید که کاملاً غروب کرد، و هوا که تاریک شد، میروم پیش بچهها و یک تصمیمی میگیریم که چکار بکنیم؟ از چه راهی برویم؟ چون واقعاً ما محاصره شده بودیم از سه چهار طرف آرپیجی و تیربار میزدند هیچ راهی نبود، بچهها با فرمانده لشکر (شهید حاج همت) هم تماس گرفته و گفتند ما در اینجا مقاومت می کنیم. آنها با ایمانی که داشتند مقاومت نموده و تسلیم نشدند.
اما از غروب بگویم .... تا به حال این قدر غروب را به این غمناکی ندیده بودم... پشت درخت بودم، به حالت درازکش.دراز کشیده، چون نمیتوانستم سرم را بلند کنم. هوا که کم کم تاریک تر می شد، توانستم مقداری تکانی بخورم. با آن حال تیمم کرده. بطور نشسته نماز مغرب و عشایم را خواندم.🌴
از نظر دید، دشمن دیگر دیدی به من نداشت، ولی از لحاظ نزدیکی صدا خیلی به هم نزدیک بودیم و تمام حرکات پا و حرف زدن آنها به گوشم میرسید. بعد تصمیم گرفتم که بروم پیش بچهها تا برای گریز از محاصره دشمن چارهای بیاندیشیم و همان مسیری را که پایین آمده بودم بالا رفتم. زیر همان درختی که شهید بازوزاده افتاده بود، دیدم چند نفر دیگر شهید شدهاند، از جمله عباس رضایی و ساریخانی، ولی بقیه نیروها نبودند، همان ها که پشت یک تخته سنگی پناه گرفته بودند.
گویا تغییر موضع داده و رفته بودند؛ شاید به این گمان که من برگشتهام جای دیگر و موضعی دیگر یا اینکه شهید شدهام🌷لذا به دنبالم نیامده و صدایم نزدهاند. در همین فکرها بودم که یک دفعه حس تنهایی بر من غلبه کرد و خودم را در آن مکان تنهای تنها یافتم. با خود فکر کردم که در لابلای این دشت و کوهها، فقط من هستم و این همه دشمن خونخوار —- یک لحظه از خدا غافل شده بودم، غافل از اینکه نمیدانستم نزدیکترین یار و قدرتمندترین پشتیبان من در آن جا خداست، اینجا بود که یک مرتبه، یادم هست که فقط خدا را صدا زدم، یکبار، دوبار، سه بار... گفتم شاید قسمت ما هم این بوده که اینطوری آخرین لحظات زندگیمان را بگذرانیم... و خدا خواسته که ما این جور تنها و بیکس در اینجا شهید شویم...🕊🕊
در این حال یکی دو تا از بچهها را با صدای بلند خواندم، کسی جوابم را نداد، فقط صدای خودم در کوه و دره میپیچید و برمیگشت. پژواک صدای استمدادطلبی ام من به من هشدار میداد که: ای #گلستانی !!! توجه تو باید به خدا باشد و از او مدد بخواه و به امدادهای دنیوی پایبند مباش!!
خداوند می فرماید:
ادعونی استجب لکم ...
تو مرا صدا بزن و از اعماق جانت صدایم کن🤲
از این صدای بلند من، مزدوران عراقی متوجه شده بودند که یک نفر پایین شیار تنهاست. این بود که شروع به تعقیبم کردند. یک دفعه متوجه صدای پای یک یا چندنفر شدم که از سمت راست شیار میآید و نشان می داد به طرف پایین در حال حرکتند. وقتی منور زدند، فوراً نشستم. تا نشستم سربازان دشمن متوجه شده و شروع کردند به سمت من تیراندازی کردن .... تا اینکه نتوانم از جایم بلند شده و بگریزم، هی می زدند جلوی پایم و دور و برم. فهمیدم نمی خواهند مرا بزنند، حدس زدم قصدشان به اسارت گرفتن من بود.
لذا اسلحهام را آماده کرده و پیش خودم گفتم اولین نفری که جلو بیاید او را میزنم .... ولی از آنجا که خدا نمیخواست، آنها جلو نیامدند و فقط به نزدیکی های من تیراندازی می کردند.
در آن تاریکی شب، زیر نور منور که عراقی ها انداخته بودند ناگهان چشمم خورد به تعدادی مین. درست که دقت کردم دیدیم که یک سری مین در اطرافم کاشته شده که ضامن آنها به وسیله یک رشته سیم مویی و باریک به هم وصله، که کافی بود جزئی از بدنم به آن اصابت میکرد، تا منفجر شود🔴
من تا لحظاتی پیش، مقداری از این میدان مین را دویده بودم و از روی مینهای مختلف، بدون آنکه خودم متوجه باشم عبور کرده بودم‼️ این چه حکمتی بود؟... این چه قدرتی بود؟... آیا این غیر از امداد و معجزه الهی بود؟
▫️ در این حال با بررسی بیشتر دقیق تر زمین دور و اطراف خود، مسیر مین های کاشته شده را دیده و راه برون رفت از آن معرکه را یافتم.کافی بود نور منور خاموش شود ... که همینطور هم شد .... و من توانستم در تاریکی هوا از آن مهلکه هولناک بگریزم!
#شهدای_حسینی
💢شهیدی که امام حسین ع او را طلبید...
می گفت من از امام حسین(ع) طلب شهادت می کنم تا مثل علی اکبر و علی اصغرش شهید شوم. دوست دارم نه سر بر بدن داشته باشم,نه قبری داشته باشم و نه نشانی از من باشد!
چند شب گذشت. از خستگی گوشه سنگر خوابم برده بود که از صدای گریه جمشید از خواب پریدم.
می گفت یا امام حسین, مگه من چی کار کردم که من را نمی طلبی؟
با اشک التماس می کرد, من خوابم برد
تا نماز صبح هنوز صدای گریه جمشید می امد. اما چهره ای شاد و خوشحال داشت.
گفتم چی شد, خبریه؟
با خوشحالی گفت امروز به هدفم می رسم, اقا منو طلبیده!
گفت اقا, امام حسین را در خواب دیدم. گفت ناراحت نباش, امروز تو را می طلبم...
همون روز شهید شد و بدنش برنگشت ....
#شهیدجمشیدپایخوان
#شادے_روح_پاڪش_صلوات
#شهدای_فارس
📌 اولین شهیدی که سر بریدهاش را برای صدام به غنیمت بردند
🔹️ حاج رمضان برادر شهید رضا رضائیان درباره شهادت برادرش میگوید:
◇ برادرم رضا رضائیان اولین شهید سربریده جنوب است. البته همه فکر میکنند در کردستان سرش را بریدهاند؛ اما جنوب و بعثیها سرش را بریدهاند.
◇ عکسهای قدیمی، مخصوصا عکس جسد بی سر رضا دل آدم را ریش میکند. حاج رمضان با اشاره به عکس برادرش ادامه میدهد:
◇ رضا با شش نفر برای شناسایی به کارون میزنند و وارد سلمانیه در منطقه دارخوین میشوند. اما گیر عراقیها میافتند. نارنجک تفنگی شلیک میکنند و رضا میافتد.
◇ بعثی ها میرسند بالای سرش و سرش را جدا میکنند و با خودشان میبرند. رضا و محسن موهبت، همرزم رضا در آن عملیات شهید میشوند
◇ چند روز بعد از شهادت پیکر شهید را میآوردند سردخانه. خانواده میروند تا جسد را تحویل بگیرند.
◇ برادرهای سپاه نمیدانند چطور باید به خانواده رضا بگویند که شهید سر ندارد، مرتب به ما می گفتند باید صبور باشید.
◇ حاج آقا (پدرم) با تمام تلاشی که کردند، متوجه می شود خبری است و میگوید که میخواهد پسر شهیدش را ببیند.
◇ پدر بدون آنکه خم به ابرو بیاورد بالای سر رضا میایستد. پسرش سر ندارد. جسد بی سر رضا را میخواهد ببوسد؛ اما سری در بدن نیست. به رسم عقیله بنی هاشم خم میشود و رگ های بریده شده پسر را میبوسد.
◇ پدر سراغ سر را میگیرد و میگويند به غنیمت برده اند و او با افتخار سرش را بالا میگیرد و میگوید:« سر امام حسین (ع) را بردند برای ابن زیاد؛ سر «رضا»ی من را بردند برای صدام»
#شهید_رضا_رضائیان_شریفآبادی
📌 پدر شهید بیسر ۱۱ سال منتظر پیکر دومین پسر شهیدش میشود
🔹️ شهید علیرضا رضائیان، برادر شهید بی سر رضا رضائيان که به آن پرداخته شد ۲۳ اسفند سال ۱۳۶۴ در عملیات بدر شهید می شود.
◇ علیرضا که پسری آرام وساکت است، بعد از برادر با حضور در مناطق عملیاتی راهش را ادامه داد و در ۱۹ سالگی شهید می شود؛ همان سنی که رضا شهید شد.
◇ پدر شهید که یکبار با پیکر بی سر پسرش رضا مواجه شده بود ، اینبار این پدر شهید ۱۱ سال منتظر برگشتن پیکر دومین پسرش علیرضا می شود و صبر این پدر شهید برای پسر دوم محک میخورد و قبول میشود.
📎 پ.ن تصویر: چون عکس شهید رو نتوانستیم پیدا کنیم تصویر آرشیویی از گلزار شهدای اصفهان استفاده کردیم.
#شهید_علیرضا_رضائیان
10.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸️روایتگری
سردار احمدیان🎤
دهه اول محرم الحرام ۱۴۴۵
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
🩸«شهید مدافعحرمی که بعد از شهادتش، لباسهایش بوی عطر خاصی گرفته است.» ◇ روایت تکاندهندهای درباره
نام: مجید قربانخانی
ولادت: 1369/05/30 (تهران)
شهادت: 1394/10/21 (سوریه/حلب/خانطومان)
رجعت:98/2/6
🔸وضعیت تاهل: مجرد
🔹ملقب به : مجید بربری
🔸آخرین مقام: سرباز بی بی زینب(س)
🔹سن شهادت: 25 ساله و تک پسر خانواده
شهیدی که سوره فاطر را بعد از شهادتش اعلام کرد بخونید و خیلی ها ازهمین سوره هدیه به شهید حاجت روا شدن😍
🥀🏴🕊🌹🕊🏴🥀
#شهدا
#امام_حسین_ع
#شهید_والامقام
#مجید_قربانخانی
تا پیش از سفر #کربلا خیلی پسر شری بود ، همیشه #چاقو در جیبش بود ، #خالکوبی هم داشت.
وقتی از سفر #کربلا برگشت #مادرش ازش پرسیده بود چه چیزی از #امام_حسین_ع خواستی؟!
#مجید گفته بود یه نگاه به گنبد #امام_حسین_ع کردم و یه نگاه به گنبد #حضرت_عباس_ع انداختم و گفتم آدمم کنید .
سه چهار ماه قبل رفتن به #سوریه به کلی #متحول شد ، بعد از اون همیشه در حال #دعا و #گریه بود. نمازهایش را اول وقت می خواند .
خودش همیشه می گفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که دوست دارم همیشه #دعا بخوانم و #گریه کنم و در حال #عبادت باشم.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
#ماه_خون_و_قیام