eitaa logo
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
155 دنبال‌کننده
1هزار عکس
144 ویدیو
25 فایل
اینجا میقات محبین شهدا است. او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد.... گروه جهادی فرهنگی و رسانه ای نسیم مهر شماره ثبت : 4006312414011 ادمین کانال : @Ammosafer1461
مشاهده در ایتا
دانلود
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهمونی شهدا معمولی نیست شهدا واسه مهمونایی که دعوت می‌کنن با خونشون پهن کردن - شب‌های پرستاره ۱۴۰۲ | شب اول
‍🌷شهید دفاع مقدس حسن فاتحی🌷 نام: حسن فاتحی نام پدر: محمد ولادت: 1348/6/20 (نجف اشرف) شهادت: 1365/10/14 (عملیات کربلای ۴) وضعیت تاهل: مجرد نام جهادی: ــــ ندارند اما معروف به حسن سر طلا هستن اخرین مقام: سرباز امام خمینی(ره) نحوه شهادت: از بچه های غواص گردان ۱۴ امام حسین (ع)بودن نحوه شهادتشون جایی ثبت نشده در عملیات کربلای ۴ شهید میشن و نمیتونند پیکرشو برگردونن ۱۲ سال بعد از شهادت در منطقه ام الرصاص از روی پلاک هویتشون شناسایی میشه و به وطن برمیگردن مادرشون تعریف میکردن که در روز شناسایی استخون ها تیره شده بود و موهای طلایی اش روی لباسش بود سن شهادت: 17 ساله علاقه: حضرت امام خمینی(ره) قسمتی از وصیتنامه شهید: به خواهران خود وصیت میکنم مثل حضرت زینب(س) باشن
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
📌 راز عکس رزمنده ای که رب را به جای کمپوت مجبور شد بخورد 🔹️ ترکش خمپاره پیشونیش را چاک داده بود، خو
‍📌 سطرهای ناخوانده‌ی دفاع مقدس 🔹 آخر شهریور بود بچه‌هایی  که ۴۳ سال پیش پای درس و مشق‌شان بودند، پای آرزوهایشان بودند، پیش پدر و مادرشان بودند، می‌خواستند مهندس و دکتر شوند، می‌خواستند زندگی کنند... ◇ یک‌باره صدای غرش هواپیماها، صدای بمباران، صدای موشک‌هایی که نیمه‌شب‌ خانه‌ها را ویران می‌کرد، صدای آژیر آمبولانس‌ها، صدای گوینده رادیو که هشدار می‌داد به سنگر بروید و بیرون نیایید، زندگی‌شان را زیر و رو کرد. ◇ بچه‌های خنده‌رو و شاد ناگهان شدند نیروهای عملیاتی، ناگهان شدند اسلحه به‌دست، کلاه نظامی به‌سرهای کوچک‌شان گذاشتند، کتاب‌های درسی‌شان را بردند داخل سنگر، که امروز و فردا جنگ تمام می‌شود، نکند بی‌سواد بمانیم. وقتی به آنها گفتند وصیت‌نامه بنویسید، هاج و واج نگاه کردن. مگر جوان ۱۸ ساله و ۱۶ ساله، چه دارد که وصیت کند... ◇ می‌رفت سنگر تاریک که با یک فانوس روشن می‌شد، ناگهان یاد مادرش می‌افتاد که ناراحتی قلبی داشت، که از صدای موشک می‌ترسید، که از صدای بمباران می‌ترسید، و اشک‌های روی گونه‌هایش را باید از دوستانش مخفی می‌کرد... ◇ چه حماسه‌ها که با چشم دیدم، چه ایثارها، چه دلتنگی‌ها، چه عشق‌ها، چه راز و نیازه ها با خدا... و بگویند اصلا چرا شما جنگیدید... ◇◇ چه دلت می‌گیرد! بگویند چرا کشتید، چرا فریب خوردید، چرا زخمی شدید، چرا شهید شدید، چرا جبهه رفتید... ◇◇ چه دلت می‌سوزد! بگویند سهمیه می‌خواستید! بگویند می‌خواستید بعد از جنگ منت سرمان بگذارید؟ امکانات می‌خواستید؟ پول نفت را می‌خواستید... ◇◇ چه نفست می‌ایستد! چه پشیمان می‌شوی گفتی تو هم آنجا بودی چه زجری می‌کشی یاد آن بچه‌ها را هم بخواهی دفن کنی... همه آن عشق‌بازی‌ها با خدا را همه آن رشادت‌ها و شجاعت‌ها را به‌خاک بسپاری که عده‌ای دیگر ظلم کردند! که عده‌ای به نام آنها دزدیدند عده‌ای به نام آن مظلومان، منت گذاشتند چه دل می‌گیرد! ◇ حالا ۴۳ سال گذشته دیگر کمتر کسی دوست دارد بشنود چه بود بچه‌ها در محاصره چطور شهید شدند؟! چطور پیکرشان ماه‌ها و سال ماند زیر آفتاب چطور ناشناس تشییع شدند؟! ◇ شهید گمنام یعنی چه؟! مفقود یعنی چه؟! خانواده منتظر چیست ؟! ◇ می‌دانم حوصله‌ها کم شده می‌دانم همه گرفتارند می‌دانم دردها زیاد شده اما می‌خواهم به آن بچه‌ها بگویم بعد از ۴۳ سال هنوز عزیزند هنوز فراموش نشده‌اند. ◇ تقدیم به تمام دلاوری‌ها مجاهدت‌های شهیدان و ایثارگران وهمه مردان و زنان سرزمینم که با تکّه تکّه از جانشون از ذرّه ذرّه ی این خاک دفاع کردند💚🤍♥️ 🌷هفته دفاع مقدس گرامی باد.🌷
نه در شب هایم را سحر کرده ام و نه در قبر های شبانه ضجّه زده ام......😭💔 دوکوهه در زمان جنگ، به دروازه ورود رزمندگان به جبهه جنوب معروف بود. پادگانی که در آن هنوز هم می‌توان صدای نجواهای شبانه رزمنده های دلسوخته را گوش کرد. دوکوهه میعادگاه خنده‌ها و اشک‌ها بود .... ساختمان‌های آن هنوز هم حال و هوای آن دوران را به یاد دارد. .... .... ارام ارام وارد پادگان می شویم، کمی قدم زده و گوشه‌ای می نشینیم. به دور و بر خیره شده .. یاد لحظه خداحافظی بچه‌ها می‌افتیم، کسانی که آمده بودند با سن کم، راه صد ساله را طی کنند.. آنها می‌‌دانستند شاید راه برگشتی نباشدند. جلوتر می‌رویم به حسینه حاج همت می‌رسیم در حوض جلوی این حسینیه وضو گرفته و دوباره می نشینیم خوب به این حوض نگاه میکنیم تصویر رزمندگانی را به یاد می‌آوریم که برای آخرین با در این حوض وضو ساخته و در حسینیه نماز خواندند. داخل حوض که نگاه میکنی سنگ قبر شهدای گمنامی را میبینی که روزی جزء همین رزمندگان بودند و در این پادگان آموزش دیدند و امروز گمنامند. گوشه‌ای نشسته تا کمی استراحت کنیم، ... صدای قطار نظرمان را به خودش جلب می‌کند.... کمی پیاده راه می رویم، به ایستگاه قطار دو کوهه میرسی م تصویری تمام نگاهمان را به خودش جلب می‌کند تصویری که نشان می دهد قطار ایستاده و رزمندگان از او پیاده می شوند. از ایستگاه بر می گردیم. روی سکویی نشسته بودم یاد جمله‌ای از بچه ها در مورد گردان تخریب افتادم که در پادگان دوگوهه آموزش می‌دیدند، داشتم حرفایش را مرور می‌کردم به آدرسی که داده بود رفتم صحنه‌ای که دیدم ناخودآگاه اشکم را در آورد و بزرگی این رزمندگان را دیدم، کسانی که در شب زیر نور ماه قبرهایی برای خود درست کرده بودند و در آن با خدای خود نجوا می‌کردند.
😂 🌸شوخی با همسنگر توی بیمارستان شهدای تجریش بستری بودم که خبردار شدم حسن مقدم مجروح شده. دو سه روز بعد، آوردنش تهران در یکی از بیمارستان ها بستری شد. نگرانش بودم ، شنیده بودم تیر دوشکا خورده توی کمرش. هر طوری بود شماره بیمارستان رو پیدا کردم و با کلی تلاش و خواهش از اپراتور بیمارستان به اطاقشون وصل کردن. حسن که گوشی رو گرفت و الو گفت تنم لرزید صداش گرفته بود و به آرومی حرف میزد. گفتم : برادر_مقدم؟؟؟؟ گفت : بفرمایید. گفتم: حسن جون خودتی؟ گفت: آره جعفر خودمم انگار همه ی دنیا رو به من داده اند بدن خودم آش و لاش شده بود اما با شنیدن صدای حسن درد خودم یادم رفت. بعد از اینکه چاق سلامتی ها تموم شد گفتم: حسن جون!!! کجات ترکش خورده اون هم خیلی جدی گفت تیر به لپ چپم خورده... من تعجب کردم آخه شنیده بودم کمر یا لگنش زخمی شده. گفتم : حسن لپ چپت؟! گفت: آره من ساده هم باور کرده، گفتم: حسن جون به لب و دندونت که آسیب نرسونده... تا اینو گفتم یه قهقهه ی بلندی زد و گفت : داداش جعفر: شوخی کردم، ترکش به باسنم خورده . . . دو تایی کلی خندیدیم😂🤣 ا▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 🌷شهید حسن مقدم سال ۶۵ در عملیات کربلای ۲ و در منطقه حاج عمران آسمانی شد🕊🕊 (راوی: جعفر طهماسبی)
💚💛 وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید:  به مردم بگویید امام زمان (عج) پشتوانه‌ی این انقلاب است. 🌹بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان عراق بودیم که به‌ طرز غیرعادی جنازه‌ی شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیت‌نامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود. 🌹در وصیت‌نامه نوشته بود : من سیدحسن بچه‌ی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم... پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت می‌کنند... پدر و مادر عزیزم! من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می‌رسم. جنازه‌ام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه می‌ماند. بعد از این مدت، جنازه‌ی من پیدا می‌شود و زمانی که جنازه‌ی من پیدا می‌شود، امام خمینی در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می‌گویم. به مردم دلداری بدهید. به آن‌ها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عج) پشتوانه‌ی این انقلاب است. بگویید که ما فردا شما را شفاعت می‌کنیم . بگویید که ما را فراموش نکنند. 🌹بعد از خواندن وصیت‌نامه درباره‌ی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم. دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است. ✍️راوی: سردار حسین کاجی 📚برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار؛ ص١٩٢ تا ١٩۵
🌷تکاور شهید مدافع حرم امیرسیاوشی🌷 نام: امیر سیاوشی نام پدر: اصغر ولادت: 1367/3/15 (تهران) شهادت: 1394/9/29 همزمان با سالروز شهادت امام حسن عسکری(سوریه/حلب) وضعیت تاهل: متاهل(۲۰ روز مونده بود مراسم عروسی بگیرن که پرکشید) نام جهادی: ــــ ندارند اخرین مقام: سرباز بی بی زینب(س) نحوه شهادت: مورد هدف تک تیرانداز با قناسه قرار گرفتن سن شهادت: 28 ساله علاقه: حضرت امام خامنه ای و شهید سید احمد پلارک قسمتی از وصیتنامه شهید: در مراسم تشیع جنازه ام همه با چادر باشن لطفا
✍️راهکار جالب یک برای رفتن به 🌹به گوش دانش‌آموزان برسانید نمی‌دونستم هر وقت می‌خواد بره مدرسه ، وضو می‌گیره . چند بار دیدم که تویِ حیاط مشغولِ وضو گرفتنه... بهش گفتم: مگه الان وقتِ نمازه که داری وضو می‌گیری؟ گفت: مادر جون! مدرسه عبادتگاهه ، بهتره انسان هر وقت می خواد بره به مدرسه وضو داشته باشه... 🌷خاطره ای از زندگی نوجوان 📚منبع: کتاب دوران طلائی ، صفحه 54
🙂 📌 وقتی که ورقه های امتحانی شهید شدند. 🔹️ مقطع سوم راهنمایی که آن موقع می‌گفتند سیکل درس می‌خواندم. ◇ قرار شد همراه تعداد دیگری از رزمندگان امتحان بدهیم امتحان به اصطلاح امروز دانشجویان به صورت «اُپِن بُوک» به معنی اجرای آزمون جزوه باز بود. ◇ البته جبهه معلم نداشت و بچه های قدیمی و کلاس بالایی در سنگرها برای سال پائینی ها کلاس درس می‌گذاشتند ◇ خلاصه با این سلیقه های مختلف تدریس و معلم های جورواجور ، امتحان را دادیم و ورقه ها را جمع کردند و بردند . ◇ موقعی که می خواستند ورقه ها را به پشت جبهه به مدرسه ای در اهواز منتقل نمایند، یک خمپاره روی ماشین حامل ورقه ها اصابت می‌کند و ورقه ها آتش می گیرند . ◇ وقتی برای گرفتن نتیجه به مدرسه مراجعه کردیم ، گفتند ورقه های شما همگی شهید شده اند و همانجا امتحان دیگری از ما گرفته شد.
زینب فقط 14 سالش بود! روز دوم گم شدن زینب به ناچار به کلانتری رفتیم و ماجرای گم شدن زینب را تعریف کردیم. رئیس آگاهی چند دقیقه ای سکوت کرد و بعد طوری که من وحشت نکنم گفت: «مجبورم موضوعی را به شما بگم. شما خانواده مذهبی ای هستید. اهل جنگ و جبهه اید و زینب هم محجبه است و انقلابی. احتمالا دست منافقین در کار است» من که تا آن لحظه حتی جرئت فکر کردن به این موضوع را نداشتم گفتم:«مگر دختر من چند سالش است؟ یا چه کاره است که منافقین دنبالش باشند؟ زینب یک دختر چهارده ساله است که تازه کلاس اول دبیرستان رفته. آزارش هم به کسی نمی‌رسد.» رئیس آگاهی قول داد با تمام توانش دنبال زینب بگردد. منافقین زنگ زدند و گفتند زینب را کشته‌اند! روز سوم بود که یکی از دوستان زینب به خانه ما آمد ترسیده بود و مثل بید می‌لرزید. گفت:«منافقین به خانه مان تلفن زدند و گفتند ما زینب کمایی را کشتیم. اگر صدیات در بیاید همین بلا را هم سر تو می‌آوریم.» خانه مان مثل ظهر عاشورا شده بود. لباس نویی را که برای زینب دوخته بودم را از کمد در آوردم و نشان دوستش دادم گفتم روز اول عید هر چه اصرار کردم این را بپوشد قبول نکرد گفت: «مادر خانواده شهدا عید ندارند می‌خواهی لباس نو بپوشم؟» دخترم می‌دانست ما هم امسال عید نداریم.
به خاطر عشق به امام و انقلاب به دست منافقین به شهادت رسید. آن روز کارگر های ساختمان جنازه زینب را در یکی از بیایان ها پیدا کردند. جنازه زینب را به سردخانه برده بودند باید می‌رفتم و دخترم را می‌دیدم. کنار زینب نشستم. صورت لاغر و استخوانی اش را بوسیدم. چشم های بسته اش را یکی یکی بوسیدم. سرم را روی سینه اش گذاشتم. قلبش نمی‌زد. دست هایش را گرفتم سرد سرد بود. روسری اش هنوز بر سرش بود. چند تار مو از روسری اش بیرون مانده بود پوشاندم. دخترم راضی نبود موهایش را کسی ببیند. منافقین زینب را با چادرش خفه کرده بودند تا نفرت شان را از دختر های چادری و انقلابی این طور نشان دهند. کم کم خبر شهادت زینب را به همه دادیم. بعد از نماز جماعت آقای حسینی امام جمعه شهرمان خبر شهادت زینب را اعلام کردو گفت:«زینب دختر چهارده ساله دانش‌آموز به خاطر عشق به امام و انقلاب مظلومانه به دست منافقین به شهادت رسید.»