eitaa logo
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
162 دنبال‌کننده
1هزار عکس
144 ویدیو
25 فایل
اینجا میقات محبین شهدا است. او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد.... گروه جهادی فرهنگی و رسانه ای نسیم مهر شماره ثبت : 4006312414011 ادمین کانال : @Ammosafer1461
مشاهده در ایتا
دانلود
‍🌷شهید دفاع مقدس حسن فاتحی🌷 نام: حسن فاتحی نام پدر: محمد ولادت: 1348/6/20 (نجف اشرف) شهادت: 1365/10/14 (عملیات کربلای ۴) وضعیت تاهل: مجرد نام جهادی: ــــ ندارند اما معروف به حسن سر طلا هستن اخرین مقام: سرباز امام خمینی(ره) نحوه شهادت: از بچه های غواص گردان ۱۴ امام حسین (ع)بودن نحوه شهادتشون جایی ثبت نشده در عملیات کربلای ۴ شهید میشن و نمیتونند پیکرشو برگردونن ۱۲ سال بعد از شهادت در منطقه ام الرصاص از روی پلاک هویتشون شناسایی میشه و به وطن برمیگردن مادرشون تعریف میکردن که در روز شناسایی استخون ها تیره شده بود و موهای طلایی اش روی لباسش بود سن شهادت: 17 ساله علاقه: حضرت امام خمینی(ره) قسمتی از وصیتنامه شهید: به خواهران خود وصیت میکنم مثل حضرت زینب(س) باشن
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
📌 راز عکس رزمنده ای که رب را به جای کمپوت مجبور شد بخورد 🔹️ ترکش خمپاره پیشونیش را چاک داده بود، خو
‍📌 سطرهای ناخوانده‌ی دفاع مقدس 🔹 آخر شهریور بود بچه‌هایی  که ۴۳ سال پیش پای درس و مشق‌شان بودند، پای آرزوهایشان بودند، پیش پدر و مادرشان بودند، می‌خواستند مهندس و دکتر شوند، می‌خواستند زندگی کنند... ◇ یک‌باره صدای غرش هواپیماها، صدای بمباران، صدای موشک‌هایی که نیمه‌شب‌ خانه‌ها را ویران می‌کرد، صدای آژیر آمبولانس‌ها، صدای گوینده رادیو که هشدار می‌داد به سنگر بروید و بیرون نیایید، زندگی‌شان را زیر و رو کرد. ◇ بچه‌های خنده‌رو و شاد ناگهان شدند نیروهای عملیاتی، ناگهان شدند اسلحه به‌دست، کلاه نظامی به‌سرهای کوچک‌شان گذاشتند، کتاب‌های درسی‌شان را بردند داخل سنگر، که امروز و فردا جنگ تمام می‌شود، نکند بی‌سواد بمانیم. وقتی به آنها گفتند وصیت‌نامه بنویسید، هاج و واج نگاه کردن. مگر جوان ۱۸ ساله و ۱۶ ساله، چه دارد که وصیت کند... ◇ می‌رفت سنگر تاریک که با یک فانوس روشن می‌شد، ناگهان یاد مادرش می‌افتاد که ناراحتی قلبی داشت، که از صدای موشک می‌ترسید، که از صدای بمباران می‌ترسید، و اشک‌های روی گونه‌هایش را باید از دوستانش مخفی می‌کرد... ◇ چه حماسه‌ها که با چشم دیدم، چه ایثارها، چه دلتنگی‌ها، چه عشق‌ها، چه راز و نیازه ها با خدا... و بگویند اصلا چرا شما جنگیدید... ◇◇ چه دلت می‌گیرد! بگویند چرا کشتید، چرا فریب خوردید، چرا زخمی شدید، چرا شهید شدید، چرا جبهه رفتید... ◇◇ چه دلت می‌سوزد! بگویند سهمیه می‌خواستید! بگویند می‌خواستید بعد از جنگ منت سرمان بگذارید؟ امکانات می‌خواستید؟ پول نفت را می‌خواستید... ◇◇ چه نفست می‌ایستد! چه پشیمان می‌شوی گفتی تو هم آنجا بودی چه زجری می‌کشی یاد آن بچه‌ها را هم بخواهی دفن کنی... همه آن عشق‌بازی‌ها با خدا را همه آن رشادت‌ها و شجاعت‌ها را به‌خاک بسپاری که عده‌ای دیگر ظلم کردند! که عده‌ای به نام آنها دزدیدند عده‌ای به نام آن مظلومان، منت گذاشتند چه دل می‌گیرد! ◇ حالا ۴۳ سال گذشته دیگر کمتر کسی دوست دارد بشنود چه بود بچه‌ها در محاصره چطور شهید شدند؟! چطور پیکرشان ماه‌ها و سال ماند زیر آفتاب چطور ناشناس تشییع شدند؟! ◇ شهید گمنام یعنی چه؟! مفقود یعنی چه؟! خانواده منتظر چیست ؟! ◇ می‌دانم حوصله‌ها کم شده می‌دانم همه گرفتارند می‌دانم دردها زیاد شده اما می‌خواهم به آن بچه‌ها بگویم بعد از ۴۳ سال هنوز عزیزند هنوز فراموش نشده‌اند. ◇ تقدیم به تمام دلاوری‌ها مجاهدت‌های شهیدان و ایثارگران وهمه مردان و زنان سرزمینم که با تکّه تکّه از جانشون از ذرّه ذرّه ی این خاک دفاع کردند💚🤍♥️ 🌷هفته دفاع مقدس گرامی باد.🌷
نه در شب هایم را سحر کرده ام و نه در قبر های شبانه ضجّه زده ام......😭💔 دوکوهه در زمان جنگ، به دروازه ورود رزمندگان به جبهه جنوب معروف بود. پادگانی که در آن هنوز هم می‌توان صدای نجواهای شبانه رزمنده های دلسوخته را گوش کرد. دوکوهه میعادگاه خنده‌ها و اشک‌ها بود .... ساختمان‌های آن هنوز هم حال و هوای آن دوران را به یاد دارد. .... .... ارام ارام وارد پادگان می شویم، کمی قدم زده و گوشه‌ای می نشینیم. به دور و بر خیره شده .. یاد لحظه خداحافظی بچه‌ها می‌افتیم، کسانی که آمده بودند با سن کم، راه صد ساله را طی کنند.. آنها می‌‌دانستند شاید راه برگشتی نباشدند. جلوتر می‌رویم به حسینه حاج همت می‌رسیم در حوض جلوی این حسینیه وضو گرفته و دوباره می نشینیم خوب به این حوض نگاه میکنیم تصویر رزمندگانی را به یاد می‌آوریم که برای آخرین با در این حوض وضو ساخته و در حسینیه نماز خواندند. داخل حوض که نگاه میکنی سنگ قبر شهدای گمنامی را میبینی که روزی جزء همین رزمندگان بودند و در این پادگان آموزش دیدند و امروز گمنامند. گوشه‌ای نشسته تا کمی استراحت کنیم، ... صدای قطار نظرمان را به خودش جلب می‌کند.... کمی پیاده راه می رویم، به ایستگاه قطار دو کوهه میرسی م تصویری تمام نگاهمان را به خودش جلب می‌کند تصویری که نشان می دهد قطار ایستاده و رزمندگان از او پیاده می شوند. از ایستگاه بر می گردیم. روی سکویی نشسته بودم یاد جمله‌ای از بچه ها در مورد گردان تخریب افتادم که در پادگان دوگوهه آموزش می‌دیدند، داشتم حرفایش را مرور می‌کردم به آدرسی که داده بود رفتم صحنه‌ای که دیدم ناخودآگاه اشکم را در آورد و بزرگی این رزمندگان را دیدم، کسانی که در شب زیر نور ماه قبرهایی برای خود درست کرده بودند و در آن با خدای خود نجوا می‌کردند.
😂 🌸شوخی با همسنگر توی بیمارستان شهدای تجریش بستری بودم که خبردار شدم حسن مقدم مجروح شده. دو سه روز بعد، آوردنش تهران در یکی از بیمارستان ها بستری شد. نگرانش بودم ، شنیده بودم تیر دوشکا خورده توی کمرش. هر طوری بود شماره بیمارستان رو پیدا کردم و با کلی تلاش و خواهش از اپراتور بیمارستان به اطاقشون وصل کردن. حسن که گوشی رو گرفت و الو گفت تنم لرزید صداش گرفته بود و به آرومی حرف میزد. گفتم : برادر_مقدم؟؟؟؟ گفت : بفرمایید. گفتم: حسن جون خودتی؟ گفت: آره جعفر خودمم انگار همه ی دنیا رو به من داده اند بدن خودم آش و لاش شده بود اما با شنیدن صدای حسن درد خودم یادم رفت. بعد از اینکه چاق سلامتی ها تموم شد گفتم: حسن جون!!! کجات ترکش خورده اون هم خیلی جدی گفت تیر به لپ چپم خورده... من تعجب کردم آخه شنیده بودم کمر یا لگنش زخمی شده. گفتم : حسن لپ چپت؟! گفت: آره من ساده هم باور کرده، گفتم: حسن جون به لب و دندونت که آسیب نرسونده... تا اینو گفتم یه قهقهه ی بلندی زد و گفت : داداش جعفر: شوخی کردم، ترکش به باسنم خورده . . . دو تایی کلی خندیدیم😂🤣 ا▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 🌷شهید حسن مقدم سال ۶۵ در عملیات کربلای ۲ و در منطقه حاج عمران آسمانی شد🕊🕊 (راوی: جعفر طهماسبی)
💚💛 وصیت نامه بسیار عجیب یک شهید:  به مردم بگویید امام زمان (عج) پشتوانه‌ی این انقلاب است. 🌹بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان عراق بودیم که به‌ طرز غیرعادی جنازه‌ی شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیت‌نامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود. 🌹در وصیت‌نامه نوشته بود : من سیدحسن بچه‌ی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم... پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت می‌کنند... پدر و مادر عزیزم! من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می‌رسم. جنازه‌ام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه می‌ماند. بعد از این مدت، جنازه‌ی من پیدا می‌شود و زمانی که جنازه‌ی من پیدا می‌شود، امام خمینی در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می‌گویم. به مردم دلداری بدهید. به آن‌ها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عج) پشتوانه‌ی این انقلاب است. بگویید که ما فردا شما را شفاعت می‌کنیم . بگویید که ما را فراموش نکنند. 🌹بعد از خواندن وصیت‌نامه درباره‌ی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم. دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است. ✍️راوی: سردار حسین کاجی 📚برگرفته از کتاب خاطرات ماندگار؛ ص١٩٢ تا ١٩۵
🌷تکاور شهید مدافع حرم امیرسیاوشی🌷 نام: امیر سیاوشی نام پدر: اصغر ولادت: 1367/3/15 (تهران) شهادت: 1394/9/29 همزمان با سالروز شهادت امام حسن عسکری(سوریه/حلب) وضعیت تاهل: متاهل(۲۰ روز مونده بود مراسم عروسی بگیرن که پرکشید) نام جهادی: ــــ ندارند اخرین مقام: سرباز بی بی زینب(س) نحوه شهادت: مورد هدف تک تیرانداز با قناسه قرار گرفتن سن شهادت: 28 ساله علاقه: حضرت امام خامنه ای و شهید سید احمد پلارک قسمتی از وصیتنامه شهید: در مراسم تشیع جنازه ام همه با چادر باشن لطفا
✍️راهکار جالب یک برای رفتن به 🌹به گوش دانش‌آموزان برسانید نمی‌دونستم هر وقت می‌خواد بره مدرسه ، وضو می‌گیره . چند بار دیدم که تویِ حیاط مشغولِ وضو گرفتنه... بهش گفتم: مگه الان وقتِ نمازه که داری وضو می‌گیری؟ گفت: مادر جون! مدرسه عبادتگاهه ، بهتره انسان هر وقت می خواد بره به مدرسه وضو داشته باشه... 🌷خاطره ای از زندگی نوجوان 📚منبع: کتاب دوران طلائی ، صفحه 54
🙂 📌 وقتی که ورقه های امتحانی شهید شدند. 🔹️ مقطع سوم راهنمایی که آن موقع می‌گفتند سیکل درس می‌خواندم. ◇ قرار شد همراه تعداد دیگری از رزمندگان امتحان بدهیم امتحان به اصطلاح امروز دانشجویان به صورت «اُپِن بُوک» به معنی اجرای آزمون جزوه باز بود. ◇ البته جبهه معلم نداشت و بچه های قدیمی و کلاس بالایی در سنگرها برای سال پائینی ها کلاس درس می‌گذاشتند ◇ خلاصه با این سلیقه های مختلف تدریس و معلم های جورواجور ، امتحان را دادیم و ورقه ها را جمع کردند و بردند . ◇ موقعی که می خواستند ورقه ها را به پشت جبهه به مدرسه ای در اهواز منتقل نمایند، یک خمپاره روی ماشین حامل ورقه ها اصابت می‌کند و ورقه ها آتش می گیرند . ◇ وقتی برای گرفتن نتیجه به مدرسه مراجعه کردیم ، گفتند ورقه های شما همگی شهید شده اند و همانجا امتحان دیگری از ما گرفته شد.
زینب فقط 14 سالش بود! روز دوم گم شدن زینب به ناچار به کلانتری رفتیم و ماجرای گم شدن زینب را تعریف کردیم. رئیس آگاهی چند دقیقه ای سکوت کرد و بعد طوری که من وحشت نکنم گفت: «مجبورم موضوعی را به شما بگم. شما خانواده مذهبی ای هستید. اهل جنگ و جبهه اید و زینب هم محجبه است و انقلابی. احتمالا دست منافقین در کار است» من که تا آن لحظه حتی جرئت فکر کردن به این موضوع را نداشتم گفتم:«مگر دختر من چند سالش است؟ یا چه کاره است که منافقین دنبالش باشند؟ زینب یک دختر چهارده ساله است که تازه کلاس اول دبیرستان رفته. آزارش هم به کسی نمی‌رسد.» رئیس آگاهی قول داد با تمام توانش دنبال زینب بگردد. منافقین زنگ زدند و گفتند زینب را کشته‌اند! روز سوم بود که یکی از دوستان زینب به خانه ما آمد ترسیده بود و مثل بید می‌لرزید. گفت:«منافقین به خانه مان تلفن زدند و گفتند ما زینب کمایی را کشتیم. اگر صدیات در بیاید همین بلا را هم سر تو می‌آوریم.» خانه مان مثل ظهر عاشورا شده بود. لباس نویی را که برای زینب دوخته بودم را از کمد در آوردم و نشان دوستش دادم گفتم روز اول عید هر چه اصرار کردم این را بپوشد قبول نکرد گفت: «مادر خانواده شهدا عید ندارند می‌خواهی لباس نو بپوشم؟» دخترم می‌دانست ما هم امسال عید نداریم.
به خاطر عشق به امام و انقلاب به دست منافقین به شهادت رسید. آن روز کارگر های ساختمان جنازه زینب را در یکی از بیایان ها پیدا کردند. جنازه زینب را به سردخانه برده بودند باید می‌رفتم و دخترم را می‌دیدم. کنار زینب نشستم. صورت لاغر و استخوانی اش را بوسیدم. چشم های بسته اش را یکی یکی بوسیدم. سرم را روی سینه اش گذاشتم. قلبش نمی‌زد. دست هایش را گرفتم سرد سرد بود. روسری اش هنوز بر سرش بود. چند تار مو از روسری اش بیرون مانده بود پوشاندم. دخترم راضی نبود موهایش را کسی ببیند. منافقین زینب را با چادرش خفه کرده بودند تا نفرت شان را از دختر های چادری و انقلابی این طور نشان دهند. کم کم خبر شهادت زینب را به همه دادیم. بعد از نماز جماعت آقای حسینی امام جمعه شهرمان خبر شهادت زینب را اعلام کردو گفت:«زینب دختر چهارده ساله دانش‌آموز به خاطر عشق به امام و انقلاب مظلومانه به دست منافقین به شهادت رسید.»
📢 شهیدان، الگوهای بی‌زوال برای همه نسل‌ها ✏️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در پیامی به مناسبت هفته دفاع مقدس و روز تجلیل از شهدا و ایثارگران تاکید کردند که باید پیام شهیدان را بدرستی بشنویم و از آن برای آبادی دنیا و آخرت بهره گیریم. 📝 متن پیام رهبر انقلاب به این شرح است: 🔹 بسم الله الرّحمن الرّحیم فرصتِ روزهای خاطره‌انگیز دفاع مقدس را برای سلام بر شهیدان عزیز و تعظیم در برابر ارواح مطهّر آنان مغتنم میشمارم. شهیدان، ستارگان راهنمایند؛ الگوهای بی‌زوال برای همه‌ی ما و نسلهای پس از مایند؛ رفتار آنان درس است؛ انگیزه‌های آنان حکمت است. پیام آنان را باید به‌درستی بشنویم و از آن برای آبادی دنیا و آخرت در همه‌ی دوره‌ها و نسلها بهره بگیریم. سلام خداوند و اولیائش بر شهیدان عزیز سیّدعلی خامنه‌ای      ۴۰۲/۷/۶
📌 فرمانده ای که لحظه شهادت دعایش مستجاب شد. 🔹️ حاج حسین یکتا می گفت: برا خدا ناز کنید ؛ شهدا برا خدا ناز می کردن. گناه نمی کردن ولی عوضش برا خدا ناز می کردن ، خدا هم نازشون رو می خرید! ◇ حاج احمد کریمی تیر خورد ، وقتی رسیدن بالا سرش. می‌گفت: من دلم نمی خواد شهید بشم! ◇ با تعجب گفتن: یعنی چی نمی‌خوای شهید بشی؟برا خدا داری ناز میکنی؟ ◇ گفت: آره، من نمی‌خوام اینجوری شهید بشم ، میخوام مثل اربابم امام حسین ارباً اربا بشم... ◇ حاج احمد رفت به سمت آمبولانس، بیسیم چی هم حرکت کرد ،علی آزاد پناه هم حرکت کرد ، یکدفعه یه خمپاره اومد خورد وسطشون، دیدم حاج‌ احمد ارباً اربا شده. ◇ کل هیکل حاج احمد کریمی شد یه گونی پلاستیکی! 🔻 دوست داری برا خدا ناز کنی؟ خدا هم بخرتت؟ ◇ تو بخوای معشوق باشی ، خدا هم عاشقت میشه ...
۸ مهر ۱۳۶۴ -- سالروز شهادت حسن آبشناسان،امیر سرفراز وفرمانده ارتش در قرارگاه حمزه سیدالشهداء و فرمانده لشکر۲۳ نیروهای ویژه هوابرد عملیات قادر
🌷شهید حسین آبشناسان فرمانده لشکر۲۳هوابرد ارتش جمهوری اسلامی ایران ▫️وی در ۱۹ اردیبهشت۱۳۱۵ در محله نازی‌آباد تهران بدنیا آمد.پس از اخذ دیپلم ریاضی در ۱۳۳۶ وارد دانشکده افسری شد فارغ التحصیل اولین دوره رنجری در ایران بود. دوره سخت چتربازی و تکاوری را در کشور اسکاتلندگذراند. در اسکاتلند در مسابقه نظامی بین تکاوران ارتشهای جهان اول شد وقدرت خود و ایران را به رخ کشورهای صاحب نام کشاند. پس از نا آرامی های کردستان و شروع جنگ تحمیلی درسال59 پیوسته در صحنه های نبرد حاضر بود وهمواره نقش مؤثری را درجبهه ها داشت. 🔻مسئولیت‌ها و فعالیت‌ها: ▪️استاد آموزش جنگ‌های چریکی و نامنظم ▪️استاد آموزش نیروهای سپاه مستقر در کاخ سعد آباد ▪️فرمانده قرارگاه شمال غرب ارتش ▪️عضویت در ستاد جنگ‌های نامنظم لشکر ۲۱ حمزه ▪️معاون قرارگاه حمزه سیدالشهداء از سوی ارتش ▪️تشکیل قرارگاه کمیل در عمق خاک عراق ▪️طراحی عملیات قادر و اجرای آن 🌷شهادت: وی در در ۸ مهر ۱۳۶۴ (مرحله دوم عملیات) در جریان درگیری مستقیم با دشمن در منطقه سرسول کلاشین عراق بر اثر برخورد ترکش موشکهای گراد بشهادت رسید🕊
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 دلم شده ... برای برای برای برای برای برای برای برای ...... می گویم اصلا فقط دلم برای تنگ شده... تمام نداشته هایم را؛ مےبینم در آنهایی‌که داشتند؛ شجاعت غیرت بصیرت اخلاص، پشتکار، صفا، محبت... ، ایثار و ایمان... در این بین ... و را بیشتر عاشقم ... نیز پسند است! و را استاد خود می‌داند! رفقا کجایید؟! که ببینید ما، اینجا... هر روز و هر ساعت... تیر خلاصیِ ؛ نصیبمان می‌شود... و ما در مسیرِ خداییم... : راه کاروان از میان تاریخ می گذرد؛ و هر کس در هر زمره که می‌خواهد ما را بشناسد! داستان را بخواند؛ اگر چه خواندن داستان را سودی نیست! اگر کربلایی نباشد... خدایا! این دلِ من انگار دیگر با خانه تکانی هم رو به راه نمی شود... بساز بفروش کسی سراغ ندارد!؟ ...
🟢 برگی از یک خاطره 🔸رضا سگ باز!!! یه لات بود تو مشهد... هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!! 🔸یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن! که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می‌کنه. 🔸شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“ - رضا گفت: بروبچه ها که اینجور میگن.....!!! - چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!! به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......! 🔸مدتی بعد.... شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....! چند لحظه بعد با دست بسته، رضا رو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“ رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود! وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد: ”آهای کچل با تو ام.....! “ یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟ - رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!! چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“ چمران و آقا رضا تنها تو سنگر..... - رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! كشيده‌ای، چیزی؟!! - شهید چمران: چرا؟! - رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....! تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!! - شهید چمران: اشتباه فکر می کنی!!!! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده! هِی آبرو بهم میده..... تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می‌کردی ولی اون بهت خوبی می‌کرده.....! منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …! 🔸رضا جا خورد!.... رفت و تو سنگر نشست. آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی‌رفت، زار زار گریه می‌کرد! تو گریه هاش می‌گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟ اذان شد. رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت. سرِ نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!! وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد..... رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد......! (فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش) یه توبه و نماز واقعی........ (به نقل از کتاب خاطرات شهید مصطفی چمران)
📌 صدام شخصا برای سَر شیرصحرای ایرانی جایزه تعیین کرد. 🔹️ او فقط با هشت نفر کلاه سبز در دشت عباس کاری کرد که رادیو عراق اعلام کردکه یک لشکر از نیروهای ایرانی در دشت عباس مستقرشده است. ◇ در بیست سالگی وارد ارتش شد و سریعا به نیروهای ویژه پیوست. فارغ التحصیل اولین دوره رنجری درایران بود ! دوره سخت چتربازی و تکاوری را در اسکاتلند گذراند. ◇ اولین کسی بود که در دفاع مقدس نیروهای عراقی را به اسارت گرفت، او طی نامه ای به صدام او را به نبرد در دشت عباس فرا خواند. ◇ صدام یک لشکر به فرماندهی ژنرال عبدالحمید معروف به دشت عباس فرستاد. عبدالحمید کسی بود که در اسکاتلند از این ایرانی شکست خورده بود. ◇ پس از نبردی نابرابر و طولانی عراقی‌ها شکست خوردند و او شخصا ژنرال عبدالحمید را به اسارت می‌گیرد. ◇ مردم دشت عباس به او لقب «شیر صحرا» داده بودند. این لقب برای او چنان با مسما بود که رادیوهای دشمن هم با این لقب از او نام می بردند. 🔻 او در عملیات قادر در منطقه سرسول به شهادت رسید، سرلشکر شهید حسن آبشناسان فرمانده نیروی ویژه ایران بود که بیشتر مردم او را نمی‌شناسند.
شیر تگری😊 صبح علی الطلوع بود که حاجی جوشن دستور داد: گردان به خط بشوند امروز می خوام به بچه های گردان، «شیر و کلوچه» بدهم، تا حال بیان... زودی اجاق و روبراه کردم، دیگ بزرگ را روی هیزم و آتش گذشتم. حاج جوشن، دبه های شیر را یکی پس از دیگری، از تنگ قاطر می کشید و می آورد توی دیگ خالی می کرد. من هم مسئول الو دادن آتش بودم. بچه ها کاسه بدست، از تو سنگرها بیرون می آمدند. نیم ساعتی که گذشت، شیر داشت می جوشید و از لبه دیگ شره می کرد، خوب که بو کشیدم، دیدم یک بوئی دیگر می دهد، رنگش هم یک جوری بود. حاج جوشن که چند متر آن طرفتر، بچه ها دوره اش کرده بودند و می گفتند و می خندیدند و خوش بودند، همین که دیگ بخارش بالا زد، حاجی جوشن هم بویش را گرفت، نگاهی به من کرد، اشاره کردم که حاجی بیا که گمانم یک خبرایی هست. بلند شدم، حاجی جوشن هم رسید. خندیدم و گفتم: حاجی صداش و در نیار که بدجور سوتی دادی! گفت: چی! من و سوتی!؟ گفتم: حاجی جان، این دوغه، جای شیر داغ کردی. تو هم آره حاجی.... حاجی که فهمید حسابی اول صبحی سوتی داده، گفت: زیر دیگ و تند خاموش کن، آب بریز، آب بریز که دست مون رو نشه.... بعد خندید و روکرد به بچه ها، آهای، همه بروند توی سنگراشون، تا نیم ساعت دیگه بیان، تا سه می شمارم، یک نفر بمانه، نهار ظهرتان، بی نهار.... بچه ها که صحنه را قمر در عقرب دیدند، تند دویدند تو سنگراشون... حاج جوشن گفت یخ بیار یخ بیار... تند تند یخ آوردم، چند تا قالب یخ را هی شکستیم و ریختیم توی دیگ جوش آمده. حالا نخند کی بخند، مگر سرد می شد. مدتی گذشت تا توانستیم دوغی را که جای شیر جوشانده بودیم، سرد و تگری اش کنیم. دوغه که حسابی سرد شد، بچه ها هم سرو کله شان به یک ستون پیدا شد. وقتی اعلام کردیم صحنه عوض شده و خاطرتان عزیزه و توی این گرما می خوایم، به شما بجای شیر، بهتان دوغ سرد و تگری و کلوچه لاهیجان بدیم. خنده بچه ها رفت هوا و هر کدام که کاسه بدست جلو می آمد، یک نگاهی به زیر دیگ می کرد. یک نگاهی به داخل دیگ، زیر چشمی هم به حاج جوشن، زیر لب می گفت: جلل الخالق!!!! این دیگه چه دوغی است، زیرش کنده گذاشتین، دوغ اش سرد و تگری، گفتین شیر، دوغ در آوردین... ما هم قیافه حق به جانبی می گرفتیم و یعنی این که ما این هستیم دیگه، مگه چه کم داریم از «قوم صالح» که شتر از کوه در آورد، ما از توی دیگ شیر، برای شما رزمندگان راه خدا؛ دوغ در می آوریم. طرف بسم الله بسم الله کنان، دور و برش را پف می کرد، سهم دوغش را می گرفت و دوغ را بو می کشید و زبان میزد و می خندید و می رفت...            
‍🌷شهید مدافع وطن علی اکبر حسین پور🌷 نام: علی اکبرحسین پور برادر شهید غواص خط شکن علی عباس پور(که پیکرش اول به زیارت امام رضا رفت) نام پدر: جمعه ولادت: 1351  (خرم آباد) شهادت: 1372 (درگیری در مناطق مرزی خوزستان) وضعیت تاهل: مجرد نام جهادی: ندارند اخرین مقام: شهید شاخص بسیج دانشجویی استان لرستان نحوه شهادت: در ۱۶ سالگی و سال آخر جنگ به هر زحمتی بود خودش را به جبهه ها رساند و در عملیات مرصاد و نبرد با منافقین ملعون حضور داشت . بعد از جنگ وارد سپاه پاسداران شد و به مناطق مرزی و خطرناک که هنوز احتمال درگیری بود اعزام شد . همزمان با تهاجم آمریکا به عراق در مناطق مرزی خوزستان حضور داشت و یکی از بهترین نیروهای رزمی سپاه بود و همواره مورد کینهٔ منافقین جنایتکار بود . سال ۷۲ و در سن ۲۱ سالگی در حین مأموریتی به مقام شهادت رسید و به برادر شهیدش پیوست سن شهادت:  21 سالگی علاقه: عشق به حضرت زهرا امام حسین وحضرت علی اصغر(ع) رهرو راه برادر قسمتی از وصیتنامه شهید: ___
📌 مادر شهیدی که هنوز، چشم انتظار حاج قاسم است. 🔹 غذا دادن مادر شهید حاج مهدی زندی نیا به قاب عکس شهید حاج قاسم سلیمانی... ◇ مادری که در اثر بیماری فراموشی و کهولت سن هیچ شخصی رو جز فرزند شهیدش حاج مهدی زندی نیا و شهید حاج قاسم سلیمانی نمی شناسد و هنوز خبر ندارد که حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسیده است..‌. ◇ احدی هم تا الان خبر شهادت حاج قاسم را نتونسته بهشون انتقال بده چون مادر دق می کنه و او چشم انتظار حاج قاسم است که همیشه به او سر می زد... مادران شهدا شهید حاج مهدی زندی نیا شهید حاج قاسم سلیمانی
😂 🚑 «دلبر قرمز» تعداد مجروحین بالا رفته بود فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: سریع بی سیم بزن عقب و بگو یه آمبولانس بفرستند مجروحین رو ببره بی سیم زدم به خاطر اینکه ممکن بود عراقی ها شنود کنن ، از پشت بی سیم با کُد حرف می زدیم گفتم: حیدر... حیدر ... رشید! چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی امد: - رشید به گوشم - رشید جان حاجی گفت یه دلبر قرمز بفرستید! - هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟ - شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟ - رشید نیست. من در خدمتم - اخوی! مگه برگه ی کُد نداری؟ - برگه کُد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟ بد جوری گرفتار شده بودم از یه طرف باید با کُد حرف می زدم که خواسته مون لو نره از طرفی هم با یه آدم شوت برخورد کرده بودم بازم تلاشمو کردم و گفتم: - رشید جان! از همون ها که چرخ دارند! - چی میگی؟ درست حرف بزن ببینم چی می خوای؟ - بابا از همون ها که سفیده - هه هه. نکنه ترب می خواهی؟ - بی مزه! بابا از همون ها که رو سقفش یه چراغ قرمز داره - دِ لا مصب زودتر بگو آمبولانس می خوام دیگه! کارد می زدند خونم در نمی اومد هر چی بد و بیراه بود پشت بی سیم بهش گفتم اونهمه تلاش کردم دشمن نفهمه چی می خوایم ، اما این بنده خدا...
🔰شهید افشار نام امام زمان را که می‌شنید، بی‌اختیار گریه می‌کرد، یکی از هم‌رزمانش تعریف می‌کند: رفته بودند کوه؛ بعد از نماز مغرب و عشا، دعاى توسل خواند و نام امام زمان (عج) را برد. صداى هق ‌هق گریه‌اش بلند شد و بعد با شور و سوز و وجد و نیاز خواند: بیا بیا که سوختم ز هجر روى ماه تو/ بهشت را فروختم به نیمى از نگاه تو / اگر نیست باورت بیا که روبه‌رو کنم / بدان امید زنده‌ام که باشم از سپاه تو/ 🔰دوستانش می‌گویند: آقا جلال همیشه می‌گفت دنیا ارزش آن را ندارد که به خاطرش آخرتمان را خراب کنیم، داروندار جلال ایمانش بود، وسیله‌اش یک موتورسیکلت همیشه خراب بود و این را از دستان همیشه روغنی و سیاه او زمانی که قبض حقوق یتیمان و مشمولان طرح شهید رجائی را توزیع می‌کرد، می‌شد فهمید!
گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، وبلاگ قافله عشق آورده است: "چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند... آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود. اخلاق‌شان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند و آوازهای آن‌چنانی بود که... از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود... دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بده‌کار خاطره و روایت نیست که نیست! باید از راه دیگری وارد می‌شدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد... سپردم به خودشان و شروع کردم. گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم! خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟ گفتم: آره!!! گفتند: حالا چه شرطی؟ گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ گفتم: هرچه شما بگویید. گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!! اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم. دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و... در طول مسیر هم از جلف‌بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم... می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است... از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!! به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند. کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید... برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد. آب را روی قبور مطهر پاشیدم و... تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد... همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم ... به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند. هنوز بی‌قرار بودند... چند دقیقه‌ای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند... پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند. سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعه‌الزهرای قم رفته‌اند ... آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند ..."
🌿وصیت خواندنی شهید ۱۹ ساله در نظر بگیرید ڪسے در روز یڪ گناه انجام مے‌دهد حتے زیادتر؛ در سال چند گناه انجام داده ، وقتے گناهان خود را بہ یاد میاورم از خود شرم میڪنم. ۵ سال است ڪہ من بہ تڪلیف رسیده‌ام، روزے اگر یڪ گناه انجام بدهم مے‌شود ۱۸۲۵ گناه!! برادران و خواهران مواظب خودتان باشید.‼️ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۴ اروندرود،عملیات ڪربلاے ۴