eitaa logo
خبرگزاری بسیج استان قزوین
6.5هزار دنبال‌کننده
43.3هزار عکس
8.9هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خبرگزاری بسیج استان قزوین
سفرنامه لبنان در بازداشت حزب‌الله(۱) 📌بازداشت شدم. کجا؟ وسط #ضاحیه. داشتم از پرچم امام حسین(ع) که ب
سفرنامه لبنان در بازداشت حزب‌الله(۲) 📌با خشونت از موتور پیاده‌ام کردند. از بین تار و پود لباس روی سرم، فهمیدم وارد یک مکان جدید شده‌ام. نشاندنم روی یک نیمکت چوبی و با عتاب و فریاد خطابم می‌کردند. مردی که فقط پیراهن راه‌راه چند رنگش روبرویم بود، وسایل همراهم را چک کرد و دوباره تا به رسید، باتری‌هایش را با احتیاط بیرون آورد و گوشه‌ای گذاشت‌. کنار دستم مردی با شلوار شش‌جیب خاکی ایستاده و ترکه چوبی در دستش بود. هر چه‌ تا الان خودم را کنترل کرده بودم تا ترسم را بروز ندهم، این‌جا نتوانستم. تپش قلبم می‌خواست قفسه سینه‌ام را از جا بکند. خودم را آماده کردم تا ترکه را توی کمر لختم بشکند‌. خودم را سفت گرفتم تا دردش کمتر باشد. 📌مرد لباس راه‌راهی با حالت تمسخر و استفهام انکاری خطابم کرد: پس بلد نیستی؟ این را یک‌جوری گفت که حالا حالیت می‌کنم تا عربی را مثل بلبل حرف بزنی. حین عتابها، کارت خبرنگاری‌ام را زیرورو کرد و متوجه شد ایرانی‌ام. ✅به مرد تَرکه به‌دست با تعجب گفت: صحافی ؟! وقتی اطمینان پیدا کرد، دستپاچه شد. سریع دستور داد لباس از روی سرم بردارند. باعجله ازجایش بلند شد، جوری‌که شیشه شیرکاکائوی کنار دستش یله شد و ریخت روی زمین‌. چشم دوختم به قطرات شیرکاکائو که از نیمکت چوبی روی زمین می‌ریخت. *در بازداشت حزب‌الله(۳)* 📌مرد پیراهن راه‌راه که در قامت پیرمردی قدکوتاه و چاق جلویم رخ‌نمایی کرد، با یک بطری آب خنک برگشت. به دستم داد و روی نیمکت روبرویم نشست. دست گذاشت روی قلبش و گفت: -ایرانی فی قلبی من هم دست و پایم را جمع کردم و جواب دادم: -علی راسی. انا صدیقکم (تاج سری. من دوست شمام) با حالت مظلومانه‌ای ادامه دادم: -انا ارید ان اذهب الی روضه الشهیدین لزیارت حاج عماد و حاج جهاد و لکن... (من می‌خواستم برم روضه‌الشهیدین برای زیارت حاج و حاج ولی شما...) حالت انداختن لباس روی سرم به خودم گرفتم. از روی صندلی‌ چوبی که شبیه محل بازجویی بود، بلندم کردند و بردند بین خودشان. پیرمرد برای دوستانش ماجرا را تعریف می‌کرد و می‌خندید. روی گل‌میز پلاستیکی‌ای که دورش نشسته بودند، بطری نوشابه خانواده بود که مقدار کمی نوشابه داخلش قرار داشت. 📌دوباره زدم به دنده بی‌خیالی همراه با چاشنی بچه‌پررویی. رو کردم به پیرمرد و گفتم: -لماذا تشرب پپسی؟ (چرا پپسی می‌خوری؟) مرد ترکه به دست که حالا پسر نوجوانی با ریش‌های تازه تنجه‌زده بود دستهایش را با حالت سوالی تکان داد که یعنی مشکلش چیه؟ جواب دادم: صهیونیه. ✅پیرمرد دوباره خندید. به دوستانش گفت: کسی را گرفتیم که نوشابه پپسی نمیخوره و می‌خواسته به حاج عماد برود. فضا داشت غیررسمی میشد که پسری خوش‌قد و بالا با چشم‌های آبی و موها و ریش خرمایی جلو آمد و با سلیس پرسید: چی شده؟ به چشم‌هایش خیره شدم. توی دلم گفتم: "این اگه شهید بشه، کتاب خاطراتش پرفروش میشه." فکر کردم از بچه‌های است. منتظر بودم با عصبانیت دستش را بگیرد پشت یقه‌ام و بکشاندم روی زمین و پرتم کند توی صندوق عقب ماشینش و دیپورتم کند به ایران. (ادامه دارد) ❇️کانال خبرگزاری قزوین 👇🏻 🆔 @Basij_qazvin
خبرگزاری بسیج استان قزوین
سفرنامه لبنان *در بازداشت حزب‌الله(۴)* 📌پسر جوان چشم‌آبی با شلوار پارچه‌ای خاکستری دوباره پرسید؟ -چ
سفرنامه لبنان(۱۱) *در بازداشت حزب‌الله(۵)* (مشکلی نیست) پِرابلِم را پروبلم تلفظ کرد. رو برگرداندم به همان طرفی که انگشت به پهلویم خرده بود. مرد میانسالی که تیشرت مشکی پوشیده بود، دو باره تکرار کرد: "no problem. Dont worry" (مشکلی نیست. نگران نباش) ادامه داد: I work with HajQasem in Syria and Iraq (من با در عراق و کار کردم) بعد هم دست و بازو و پهلویش را نشان داد که تیر خورده بود. پرسیدم: -do you think that SeyyedHassan has been killed? (فکر میکنی سیدحسن شده؟!) -No. Seyyed is alive and in Iran and after the war come to tv with imam Khamenei and say i am alive (نه. سید زنده‌ن و داخل ایرانه و بعد از جنگ با میاد توی تلویزیون و میگه من زنده‌م) اشک توی چشمم جمع شد. سرم را پایین انداختم و چشمم را پاک کردم. حتی تصورش هم شوق‌آور بود. 📌چشم‌آبی رفت جلوی در و آن را روی مردی میانسال با صورت کشیده استخوانی باز کرد. ترکیب کلاه نقاب‌دار و ریش جوگندمی از مرد قیافه‌ای و محکم ساخته بود. دستم را محکم گرفت و دوباره نشاندم روی نیمکت چوبی بازجویی. چشم‌آبی هم برای ترجمه کنارمان نشست ولی مرد امنیتی گفت: تا جایی‌که می‌شود باید عربی صحبت کنی. -عربی قلیل از پشت شیشه گرد عینکش، چشم دوخت به صورتم و پرسید: -مگه نمیخونی که عربی بلد نیستی؟ -عربی بالفصحی (عربی فصیح) فضا دوباره جدی شد و شروع کرد سوالاتش را با عربی فصیح پرسید. کلمات سوال را شمرده می‌گفت. از اسم و نام پدر و مادر (در مرسوم است) شروع شد تا مجوزات وزارت اعلام و حزب‌الله و جِیش(ارتش). حدود نیم‌ساعت سوال می‌پرسید. از شیوه سوال پرسیدنش معلوم بود که یک بازجوی حرفه‌ای و کارکشته است. وسط سوال‌ها به چشم‌آبی گفتم: -شما که این‌قدر حواستون جَمعه و برای من هم این‌قدر سختگیری می‌کنید چرا یکی یکی دارن فرماندهان‌تون رو شهید می‌‌کنن؟ ترجمه کرد و جواب داد که: ما این کارا رو می‌کنیم تا همچین اتفاقایی تکرار نشه. ✅سوال‌ها و استعلام‌ها و چک مدارک که تمام شد، یک‌دفعه دستش را روی سینه‌اش گذاشت و گفت: -نحن نعتذر منکم (ما از شما عذر می‌خوایم) و دستش را برای مصافحه جلو آورد. -من کاملا درکتون می‌کنم‌. خوشحالم که در جمع شما بودم و از نزدیک دیدمتون‌. وسایلم را جمع کردم‌. افراد حاضر در مرکز حزب‌الله دورم جمع شدند و با هم دست دادیم‌. چشم آبی را هم در آغوش کشیدم. تا درب خروجی همراهی‌ام کردند و از آن‌جا خارج شدم. من ولی دوست داشتم بیشتر پیش‌شان بمانم و گپ بزنم و سوالاتم را درباره حزب‌الله و سید و تشییعش بپرسم. سفرنامه لبنان(۶) *ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت* 📌 "بنت اختی" این را محمد، کافه‌دارِ محله‌ی فتح‌اللهِ برای معرفی فاطمه، گفت. داشتیم با محمد توی کوچه‌‌پس‌کوچه‌های محله راه می‌رفتیم که به مدرسه رسیدیم. آنجا "بنت اختِ" محمد را دیدیم. کنار پدرش در اتاق مدیر مدرسه نشسته و یخ‌دربهشت زردرنگی کنارش بود. تا ما را دید سریع چادرش را جمع‌وجور کرد و از اتاق بیرون آمد. چند دقیقه بعد، وقتی سلام نماز ظهرم را روی جانمازِ مدیرِ مدرسه دادم، محمد صفحه‌ موبایل دخترخواهر چهارده ساله‌اش را روبرویم گرفت و من چهره‌ی نورانی را دیدم؛ چندهزار کیلومتر دورتر از ایران. تعداد سوالاتی که توی ذهنم مرور کردم تا بعد از نماز عصر از فاطمه‌ نوجوان بپرسم، زیاد شد. فاطمه هم دائم مداحی‌های ایرانیِ توی گوشی‌اش را پخش می‌کرد تا مرا برای مصاحبه با خودش مشتاق‌تر کند. 📌سوالاتم را شروع کردم: -کتاب خاطرات ابراهیم هادی رو خوندی؟ -نعم (بله) -اسمش چیه این‌جا؟ -سلامٌ علی ابراهیم -چاپ شده این‌جا؟. -کثیر. خیلی کثیر. -از شهید ابراهیم هادی چه ویژگیش بیشتر برات جالب بود؟ -حیاء -غیر از ابراهیم هادی با کدوم شهیدِ ایرانی آشنایی داری؟! -شهید ذوالفقاری [پسرک فلافل‌فروش]، شهید چیت‌سازیان. ✅سرپا ایستاده بودیم و سوال می‌پرسیدیم. سوال‌ها را به عربی فصیح از محمد می‌پرسیدیم و محمد هم آنها را تبدیل به عربیِ شامی می‌کرد و از بنت اُختش می‌پرسید. دلم غنج می‌رفت وقتی فاطمه‌ خودم را در چادر و روسری لبنانی مشکی فاطمه این‌جا تصور می‌کردم. دلتنگی دو هفته ندیدن وروجک‌ها، چنگ زد روی قلبم. دوست داشتم سوالات بیشتری بپرسم ولی زبانِ بدن دایی فاطمه نشان می‌داد که این‌طور سرپا ایستادن توی جمع و سوال پرسیدن از یک دختر خوشایندش نیست. سوالات آخرمان را به‌جای فاطمه جواب می‌داد و حالت خروج از مدرسه به خودش گرفت تا سریعتر را تمام کنیم.