خبرگزاری بسیج استان قزوین
سفرنامه لبنان در بازداشت حزبالله(۱) 📌بازداشت شدم. کجا؟ وسط #ضاحیه. داشتم از پرچم امام حسین(ع) که ب
سفرنامه لبنان
در بازداشت حزبالله(۲)
📌با خشونت از موتور پیادهام کردند. از بین تار و پود لباس روی سرم، فهمیدم وارد یک مکان جدید شدهام.
نشاندنم روی یک نیمکت چوبی و با عتاب و فریاد خطابم میکردند.
مردی که فقط پیراهن راهراه چند رنگش روبرویم بود، وسایل همراهم را چک کرد و دوباره تا به #ریکوردر رسید، باتریهایش را با احتیاط بیرون آورد و گوشهای گذاشت. کنار دستم مردی با شلوار ششجیب خاکی ایستاده و ترکه چوبی در دستش بود.
هر چه تا الان خودم را کنترل کرده بودم تا ترسم را بروز ندهم، اینجا نتوانستم. تپش قلبم میخواست قفسه سینهام را از جا بکند. خودم را آماده کردم تا ترکه را توی کمر لختم بشکند. خودم را سفت گرفتم تا دردش کمتر باشد.
📌مرد لباس راهراهی با حالت تمسخر و استفهام انکاری خطابم کرد:
پس #عربی بلد نیستی؟
این را یکجوری گفت که حالا حالیت میکنم تا عربی را مثل بلبل حرف بزنی.
حین عتابها، کارت خبرنگاریام را زیرورو کرد و متوجه شد ایرانیام.
✅به مرد تَرکه بهدست با تعجب گفت:
صحافی #ایرانی؟!
وقتی اطمینان پیدا کرد، دستپاچه شد.
سریع دستور داد لباس از روی سرم بردارند. باعجله ازجایش بلند شد، جوریکه شیشه شیرکاکائوی کنار دستش یله شد و ریخت روی زمین. چشم دوختم به قطرات شیرکاکائو که از نیمکت چوبی روی زمین میریخت.
*در بازداشت حزبالله(۳)*
📌مرد پیراهن راهراه که در قامت پیرمردی قدکوتاه و چاق جلویم رخنمایی کرد، با یک بطری آب خنک برگشت. به دستم داد و روی نیمکت روبرویم نشست. دست گذاشت روی قلبش و گفت:
-ایرانی فی قلبی
من هم دست و پایم را جمع کردم و جواب دادم:
-علی راسی. انا صدیقکم (تاج سری. من دوست شمام)
با حالت مظلومانهای ادامه دادم:
-انا ارید ان اذهب الی روضه الشهیدین لزیارت حاج عماد و حاج جهاد و لکن...
(من میخواستم برم روضهالشهیدین برای زیارت حاج #عماد و حاج #جهاد ولی شما...) حالت انداختن لباس روی سرم به خودم گرفتم.
از روی صندلی چوبی که شبیه محل بازجویی بود، بلندم کردند و بردند بین خودشان. پیرمرد برای دوستانش ماجرا را تعریف میکرد و میخندید.
روی گلمیز پلاستیکیای که دورش نشسته بودند، بطری نوشابه خانواده #پپسی بود که مقدار کمی نوشابه داخلش قرار داشت.
📌دوباره زدم به دنده بیخیالی همراه با چاشنی بچهپررویی. رو کردم به پیرمرد و گفتم:
-لماذا تشرب پپسی؟ (چرا پپسی میخوری؟)
مرد ترکه به دست که حالا پسر نوجوانی با ریشهای تازه تنجهزده بود دستهایش را با حالت سوالی تکان داد که یعنی مشکلش چیه؟
جواب دادم: صهیونیه.
✅پیرمرد دوباره خندید. به دوستانش گفت: کسی را گرفتیم که نوشابه پپسی نمیخوره و میخواسته به #زیارت حاج عماد برود.
فضا داشت غیررسمی میشد که پسری خوشقد و بالا با چشمهای آبی و موها و ریش خرمایی جلو آمد و با #فارسی سلیس پرسید: چی شده؟
به چشمهایش خیره شدم. توی دلم گفتم: "این اگه شهید بشه، کتاب خاطراتش پرفروش میشه."
فکر کردم از بچههای #نیروی_قدس است. منتظر بودم با عصبانیت دستش را بگیرد پشت یقهام و بکشاندم روی زمین و پرتم کند توی صندوق عقب ماشینش و دیپورتم کند به ایران.
(ادامه دارد)
#دیار_رجایی_بابایی #إنَّ_مَعِيَ_رَبّی #اسلام_پیروز_است #وعده_صادق
#در_راه_فتح_قله_ایم
❇️کانال خبرگزاری #بسیج قزوین 👇🏻
🆔 @Basij_qazvin