بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۴۷
همان لبخند کوتاه هم چند دقیقه بیشتر مهمان لبهایش نبود، چون سوسن با سؤالی که پرسید دوباره اَخم را به چهره ی عالیه برگرداند.
او که اعتقاد داشت عالیه بیش از حد دارد برای برادرش ناز می کند، درست لحظه ای که داشت اوضاع آرام می شد، سراغ رامین را گرفت؟
_آقا رامین کجاست؟
عالیه ساکت بود و در عوض جواب او را آقارضا داد،
_ نمایشگاه فرشی که تو شمال زدیم خدارو شکر گرفته، واسه مدیریتش رامین باید اونجا باشه، صبح راهی شد.
_به سلامتی ان شاءالله
نیکا با سینی چای وارد جمع شد،
_خوب کیک منم آماده شد، بفرمایید چایی با کیک.
_سوسن خانم لبخندی به رویش زد و تکه ای از کیک را داخل پیش دستی اش گذاشت، دستت درد نکنه عزیزم.
_نوش جونت زندایی جون.
...
این دیدار برای هر دو خانواده باز خورد خوبی داشت، چون کدورتی بینشان باقی نماند.
#چند ماه بعد
#سوسن
_حالا نمیشه نگیم؟؟
_نه، این حقِ اونه که بدونه.
_اگه پروانه بفهمه؟
_قرار نیست اون چیزی متوجه بشه.
_حداقل یه کم دیگه صبر کن، بذار نزدیک عقدشون بگو.
_چیزی تا عقد نمونده، همین امروز باید این کارو بکنم.
_عباس من می ترسم.
_نترس، هیچی نمیشه.
#پروانه
پاکتها را گذاشت صندوق عقب ماشین و قبل از روشن کردن ماشین، با امیر محمد تماس گرفت.
_سلام
_سلام خانوووم، خوبی؟
_خوبم، تو چطوری؟
_خدارو شکر، صدات قطع و وصل میشه، کجایی؟
_تو خیابون، بابا یه مقدار خرید کرده واسه مادرجون، از من خواسته براش ببرم. دارم میرم روستا
_می خوای منم همرات بیام، تنها نباشی؟
_نه... واسه کار دیگه ای بهت زنگ زدم
_چه کاری؟
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۵۵
از فردا باید در مقابل همه ی دنیا می ایستاد، آری همه ی دنیا.... مگر نه اینکه پروانه برایش همه ی دنیا بود؟؟
...
#چند روز بعد...
#پروانه
_یعنی چی امیر! میفهمی داری چی میگی؟!
اصلاً چند روزِ عوض شدی، سرد شدی،
دیگه مثل قبل نیستی، واسه چی؟ مگه من چیکار کردم؟؟!
_در حالی که نگاه از چشمانِ مضطربِ پروانه می دزدید لب زد، آره.. می فهمم چی میگم، همین که گفتم...ما به درد هم نمی خوریم!
_مامان بابام حرفی زدن؟ ناراحتت کردن؟
_این تصمیمیه که خودم گرفتم.
پروانه ما از لحاظ طبقاتی خیلی با هم فرق داریم، نمی تونیم با هم زندگی کنیم.
_اشک در چشمانش حلقه بست: باورم نمیشه!!!
امیر این تویی که این حرفا رو به من می زنی؟!
_من فکرامو کردم، این رابطه از اوّلشم اشتباه بود.
_تو....تو چی داری میگی؟ پس آرزوهایی که داشتیم چی می شن؟
ما قرار عقد گذاشته بودیم!
در حالی که سعی می کرد محکم حرف بزند، تیر خلاص را به قلب پروانه رها کرد....
_همه چی بهم خورد، دیگه قراری بین ما نیست!
_من دوسِت دارم، برامم مهم نیست قراره تو زندگی با تو چه سختیایی بکشم.
_من حرفامو زدم، خداحافظ.
_امیر محمد من بدون تو می میرم، با من اینکارو نکن!
اما او رفت و حتی ثانیه ای به عقب برنگشت تا نابود شدنش را ببیند...
چشمانش بارانی شده بودند و داشت اَبری ترین روزِ سال را تجربه می کرد.
با بُهت به او و راهی که رفته بود چشم دوخت!
نه امکان نداشت! حتماً خواب می دید...
امیرمحمد با دل او اینگونه رفتار نمی کرد،مگر بارها نگفته بود که عاشقش هست؟
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_مرق