29.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فقط_به_عشق_علی
#عید_غدیر_مبارک
شرکت در جشن خیابانی غدیر
ایده ی جذاب اهالی مؤسسه امیرالمؤمنین علیه السلام، همراه با مردم عزیز کاشان
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
#حوزهحضرتزینب_س_
کلاسهای تابستانه
برگزاری کلاس تکواندو برای دختران
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
#حوزهحضرتزینب_س_
برگزاری یادواره شهدا در گلزار مطهر شهدا همراه با قرائت دعای پر فیض سمات
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
#حوزهحضرتزینب_س_
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
باز محرم رسید،سید و سالارِ من
گریه و اندوه شد، در غم تو کارِ من
یاد حرم میکشد، هر نفسی سوی تو
گره زدم دل خود، بازبه گیسوی تو
ای حَرَمت شهرِ عشق، عاشق روی توام
نامِ تو بر روی لب، خادم کوی توام
دل زپی ات میرود هر طرفی یاحسین
شاه جهانی و بس محترمی یاحسین
بازصدایت کنم، در تپش روضه ها
باز نگاهت کنم، در گذر دسته ها
اشک پناهم شود در عطش یادِ تو
عشق گواهم شود، در همه ابعادِ تو
جان من و عالمی باد فدایت حسین
کن نظری سوی من، سوی گدایت حسین.
✍فاطمه سادات مروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
#حوزهحضرتزینب_س_
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
مراسم شیرخوارگان
مجلس عزاداری آقا اباعبدلله الحسین علیه السلام
با سخنرانی جناب آقای جواد یگانه
و
مدیحه سرایی جناب آقای وکیلی
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
#حوزهحضرتزینب_س_
شعری به مناسبت شب تاسوعا
نازنین شاه وفا، سوی فرات عزم نمود
تا ندای عطش اهل حرم را بشنود
جز ابوالفضل دلی جرأت پرواز نداشت
نه امان نامه نه دشمن دل او باز نداشت
مشک بر دست روان شد طرف نهر فرات
جرعه آبی برساند به حرم به نجات
پسر شیرخدایار وفادارِ حسین
شاه ایثار و ادب بود علمدارِ حسین
دشمن از هیبت او لرزه به جانش افتاد
تا به یاد پدر و نام و نشانش افتاد
تشنه لب بود و ننوشید کمی از آن آب
قلب او از عطش اهل حرم در تب و تاب
مشک خود آب نمود و زِ شط او راهی شد
علقمه آینه ی پاک عجب ماهی شد
قمرِ هاشمیون راه حرم پیش گرفت
گرچه با رفتن خود جان ز تن خویش گرفت
رفت تا جرعه ی آبی برساند به حرم
یک طرف مشک فتاد و طرفی بود علم
دست ها شد ز تن پاک ابوالفضل جدا
چشم ها غرق به خون، جان ابوالفضل فدا
مشک شد پاره و امید ابولفضل تمام
با چه رویی و چه آبی برود سمت خیام
سرنگون شد به زمین لحظه ی آخر با سر
بهر او فاطمه شد آن دم آخر، مادر
شاه دین آمد و او را چه تماشایی دید
صحنه ی علقمه را غرق گل آرایی دید
دست ها قبل ابوالفضل سلامش دادند
راه دیدارِ علمدار نشانش دادند
آه این صحنه دل شاه حرم را لرزاند
دیده پُر اشک ز دل حضرت سقا را خواند
ای علمدار به پاخیز ندارم یاری
همه رفتند نمانده بَرِ من غمخواری
خیزو بین که علمت روی زمین افتاده
کمرم خم شد از این داغ، گل آزاده...
✍فاطمه سادات مروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
#حوزهحضرتزینب_س_
عرض سلام و ادب خدمت تمامی دوستان
خب تقدیر هم تمام شد. تقدیر رمانی بود که بر اساس واقعیت نوشته شده بود. ان شاءالله که مورد پسندتون قرار گرفته باشه.
از همراهیتون سپاسگزارم و براتون بهترین هارو آرزو میکنم❤️
و اینکه...منتظر خواندن نظراتتون هستم😉👇👇
@MORAVEEG
✍فاطمه سادات مروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
#حوزهحضرتزینب_س_
برگزاری مراسم عزاداری به مناسبت شش امام حسین علیه السلام در فضای باز
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
#حوزهحضرتزینب_س_
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت یک#
از رمان
♥️ عشقِ پاک ♥️
_ باز داری کجا میری؟
در حالی که لباسهایش را عوض میکرد خندید و گفت: قربون مامان خوشگلم برم ....میرم بیرون، با بچه ها قرار دارم .
شلوار لی پاچه تفنگی اش را به زور بالا کشید و دکمه هایش را بست.
_ نمی خواد بری مادر.
_ بوسه ای روی صورت سفید و استخوانی مادرش کاشت ،نگران نباش... جای بدی نمیرم، فوقش میرم عشق و حال... دختر با.....
مادرش در حالی که لبههای روسری اش را جلو می کشید لبهایش را به زیر دندان برد ،اخمی کرد و لب زد،خجالت بکش سعید....
_لبخندی زد و رفت جلوی آینه شروع کرد ژل زدن به موهای خوش حالت اش،عادتش بود هر موقع می خواست از خانه بیرون برود آنقدر به موهایش ژل میزد که از دور برق می زدند.
از جلوی آینه کنار رفت،داشت آستین پیراهنش را بالا می زد که دید مادرش هنوز ایستاده و نگاهش میکند و البته یک چیزهایی میخواند و فوت میکند به سمتش ...
خندید ...تموم شد؟
_ آره دورت بگردم.
نیشگونی آرام از گونه ی مادرش گرفت، دستت درد نکنه ، خوب من رفتم کاری نداری؟
_ نه.... سعید....
_ جونم.
_هیچی ...برو .
_برگشت جلوی آینه و کمی از ادکلن گران قیمتش را زد و از اتاق خارج شد.
در حالی که زیر لب ترانه میخواند کفشهایش را پوشید و از خانه بیرون رفت.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم اللّه الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۱۲
_تا چه حد اون وقت؟
_خندید،حالا....
_لحنش شیطنت گرفت و گفت:یه وقت بد نشه برات؟
_چی بد نشه برام.
_اینکه می خوای باهام دوست شی.
_وااای سعید من عاشق توام،عاشق حرف زدنت عاشق راه رفتنت،عاشق اون موهای مشکیت...عا...
_خوب حالا یه ذره شم بذار واسه فردا...حرف داشته باشی بزنی.
پس قراره فردام با هم حرف بزنیم...سعید...
_بله
_اَه یه ذره با احساس جوابم و بده.
_جونم
_آهان حالا شد،مدرسه ها که تعطیل شد،میشه یه قرار بذاریم ببینمت؟
_اوهو...چه زود دختر خاله میشی!
_دلم برات تنگ شده.
_با خود گفت:نه مثل اینکه این دختر وِل کن نیست به جهنم ،حالا که خودش اینطور می خواهد،باهاش یک قرار میگذارم، من که عاشق تفریحم،فکر نکنم بد بگذرد....باشه فردا ساعت ۲ دم پارک نزدیک مدرسه...
_چرا اونجا؟
_پس میخوای خونتون قرار بذارم یا تو بیای خونمون؟....سکوت دختر را که دید ادامه داد....اون جا اکثر وقتا خلوتِ....مخصوصاً این ساعت.
_باشه پس تا فردا خداحافظ عشقم.
_خداحافظ
_راستی...
_جونم.
_اسم من رؤیاست
_خداحافظ رؤیا جون
_خندید،خداحافظ
_بای....
گوشی را قطع کرد،به نامه نگاهی انداخت،زیر لب گفت:چه خط مزخرفی هم داره...آن را مچاله کرد و داخل سطل زباله انداخت.
نزدیک ساعت ۲ به سمت پارک راه افتاد.
رسید به خیابانی که منتهی به پارک بود، اواسط خیابان بود که رؤیا را دید.... نگاهی به اطرافش انداخت و چون خیابان را خلوت دید با زدن سوتی توجه او را به خود جلب کرد .
رؤیا که با دیدن سعید نیشش تا بناگوش باز شده بود...
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۱۳
آرام لب زد و گفت :تو برو من با فاصله میام دنبالت.
راهی شد.به پارک که رسید نگاهی به پشت سرش انداخت، رؤیا چند قدمی بیشتر با او فاصله نداشت.
داخل پارک شد، روی نیمکتی که زیر سایه ی درخت سرسبزی بود نشست.
طولی نکشید که رؤیا هم وارد پارک شد و به سمتش آمد.
_ سلام...
_ نگاهی به صورت بَزَک کرده اش انداخت و گفت: سلام ....خوشگل خانوم .
اشاره کرد: بیا اینجا بشین .
رؤیا نزدیک شد و روی نیمکت کنار سعید نشست.
_نفسی عمیق کشید وااای تو چه اُدکلنی میزنی که همیشه اینقدر خوشبویی؟؟ آدم دلش میخواد ساعتها کنارت بشینه و فقط نفس عمیق بکشه....
_ لبخند شیطنت آمیزی به رویش زد و گفت: چیز دیگه ای دلت نمیخواد؟ تعارف نکن.
_ رؤیا لبخندی زد و لب گزید.
_ حالا چرا لبتو گاز میگیری! منظورم اینه که بستنی چیزی میل داری برم بخرم برات؟
_ آرام و با عشوه لب زد: نه، میخوام تو این فرصتی که با همیم فقط نگات کنم، دلم حسابی برات تنگ شده بود.
_ با شنیدن این جمله حسی تازه در قلبش جوانه زد، حسی که شاید قبل تر ها تجربه نکرده بود و شاید هم دلیلش این بود که همه چیز را به شوخی می گرفت.
ادامه داد: سعید، من خیلی دوسِت دارم، دلم میخواد از تموم دنیا سهم من،فقط داشتن تو باشه .
_تا کجای دنیا حاضری به خاطرم بری؟
_ تا آخر دنیا... تا هرجا که تو بخوای.
_ سعید
_جونم
_تو چه حسی بهم داری؟
_ سعید نگاهی به سر تا پای رؤیا انداخت ....بزار ببینم! اووووم..... خوشگل که هستی! قدرت جذبتم اِی... بَدَک نیست... می مونه یه چیز...
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق