eitaa logo
خبرگزاری بسیج حوزه حضرت زینب سلام الله علیها کاشان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
900 دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
5.3هزار ویدیو
188 فایل
🌐 تنها مرجع رسمی از مستندات وعملکرد پایگاههای حوزه حضرت زینب س https://eitaa.com/basijnews_hazratzeynab 📢 ارتباط با مدیر کانال جهت تبادل انتقادات و پیشنهادات @tahasb253
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم خاطره‌ای از زبان...👇 مادر بزرگوارِ «شهید محمد یگانه مرقی» عنوان روایت: هم‌ترازِ نخل‌های مدینه🌸 باورم نمی‌شد دارم می‌بینمش! آن هم بعد از مدتها. چقدر به درگاه خدا التماس کرده‌بودم، که اجازه دهد دوباره ببینمش. چشمانم محو قدِ رشید و صورت مثل ماهش بود و او را درست هم‌‌تراز‍‌ِ نخل‌های سربلند مدینه می‌دیدم! انگار او هم مثل من و پدرش قصد زیارت خانه‌ی خدا را داشت، شاید هم زودتر از ما خانه‌ی خدا را زیارت کرده و مُحرم شده‌بود، چرا که حوله‌ای دور کتفش بسته بود و حوله‌ای‌ به کمر. از خوشحالی دیدارش روی پاهایم بند نبودم. لبخند زیبایش داشت تمام دلتنگی‌هایم را جبران می‌کرد. لب باز کردم و با اشتیاق صدایش کردم: محمد... محمد... هنوز سومین محمد از دهانم خارج نشده بود که از خواب پریدم! چشمانم را که باز کردم دیدم همسفران نگران دورم را گرفته‌اند. _حاج خانم خوبی؟ _چت شد یهو؟! _ داشتی خواب می‌دیدی؟ با یادآوری خواب شیرینم شروع کردم به گریه کردن و گفتم: چرا بیدارم کردید؟ تازه داشتم یه دل سیر نگاش می‌کردم. نمی‌دونید چقدر به خدا التماس کرده بودم تا بیاد به خوابم! _شرمنده سرشان را پایین انداختند و جواب دادند: می‌ترسیدیم مثل دیروز حالت بد بشه. به یاد حس شیرینِ دیدارش مرغ خیالم به گذشته سفر کرد، « _محمد شش ماه جبهه بودی، بسه، نرو من دیگه طاقت ندارم مادر. _لبخندی زد و گفت: عه مادر نگو این حرف و! اولاً که خدمت وظیفه‌ی منه، دوماً هنوز تفنگم‌و تحویل ندادم، بعدشم من زخمی شدم، زخمی هارو که نمی‌برن عملیات، تازه بادمجون بم آفت نمی‌گیره. اول مهر سال۶۵ بود، درست روز تولدش که دوباره راهی جبهه شد. قبل از رفتن صدایم کرد؛ _مادر دوتا دستمال بهم بده. _بلند شدم و از داخل بقچه دو دستمال برایش آوردم. _نگاهی به آنها انداخت و گفت: نه اینا نه مادر، دستمال بزرگ. می‌خوام وقتی خمپاره زدن، یکی‌شو ببندم به سرم که مغزم نریزه بیرون، یکی‌شو ببندم به پهلوم که روده‌هام نریزه بیرون. انگار مسخ شده‌بودم، اصلاً متوجه نمی‌شدم چه می‌گوید! دو دستمال حدوداً یک متری برایش آوردم. از دستم گرفت و داخل ساکش گذاشت. رفت و این آخرین درخواستی شد که از من کرد. رفت و بعد از پنج ماه، اوایل اسفند ماه خبر شهادتش را برایمان آوردند. قضیه‌ی دستمالها را به کلی فراموش کرده بودم، تا اینکه دو روز مانده به مراسم چهلمش کاملاً اتفاقی عکسی از لحظه‌ی شهادتش پیدا کردیم. چیزی که در عکس توجه‌م را جلب کرد و داغم را تازه‌تر کرد، دیدن پهلوی غرق به خونش بود. مصاحبه و نگارش: ✍فاطمه سادات مروّج کاری از...👇 @gharargahesayberiii
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۵۲ البته وقتی خوبیهای داداشتون علی رو دیدم دیگه مطمئن شدم که انتخابم درسته. گونه‌های مریم با شنیدن این جملات گل انداخت و سکوت کرد. سعید سکوت چند ثانیه ای بینشان را شکست، مریم خانم یه چیزی رو باید بدونید... _چی؟ _اینکه من رو عشقم خیلی حساس و غیرتیم، خط قرمز من غیرتمه. _مریم همان طور که سرش پایین بود جواب داد، غیرت لازمه ی وجود هر مردِ... _سعید حرفش را تأیید کرد و گفت، من حرفامو زدم، شما دیگه صحبتی ندارین؟؟ _با اینکه فکر می کرد یک دنیا حرف دارد که با او بزند، یک دنیا شرط و شروط دارد که بگذارد، با زبانی قفل شده تنها توانست بگوید...نه... هر دو از جا بلند شدند و به جمع ملحق شدند. لبخندی عمیق روی لبان سعید نقش بسته بود. بعد از آمدن عروس و داماد حاج رضا رو کرد به سید کریم،خوب سید دیگه کم کم رفع زحمت می کنیم، فردا خدمتتون تماس میگیریم، اگر انشالله موافق بودید قرار مهر برون و بقیه کارها رو میذاریم. _سید کریم لبخندی زد، تا ببینیم خدا چی میخواد. از جا بلند شدند خداحافظی کردند و از خانه سید کریم خارج شدند. _ سعید چی شد؟دختره چی گفت بهت؟ لبخند زد،چیز خاصی نگفت. مرتضی رو‌ کرد به شیرین، این چه سؤالیه که میپرسی؟شاید نخواد بگه! شیرین در حالی که اَخم کرده بود، دیگر حرفی نزد.... به خانه که آمدند سعید رفت داخل اتاق و با خودش خلوت کرد.... دلش می خواست تنها باشد با حس خوبی که از دیدن مریم تمام وجودش را فرا گرفته بود. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۵۳ کتش را بیرون آورد و به جالباسی آویز کرد. کنار اتاق نشست آنقدر آرام شده بود که انگار قویترین آرامبخش های دنیا را به تنش تزریق کرده بودند، نفسی عمیق کشید، چشمانش را بست و مریم را در ذهنش تصور کرد.... نگاه او را قاب گرفت و به دیوار قلبش آویخت.... نگاهی که اولین بار بود با چشمانش تلاقی می‌کرد.... چقدر جنس این نگاه را دوست داشت،چه شیرین بود، لحظه دیدارِ او... پس چه طعمی می‌توانست داشته باشد لحظه‌ای که به وصالش می‌رسید؟؟ .... مهمان ها رفته بودند،روی پله های حیاط، تنها نشسته بود و فکر می‌کرد... باورش نمیشد آن نفرت عمیق از دلش رخت بر بسته باشد و جایش را داده باشد به این حسِ تازه. احساسی که امروز وقتی او را دید در قلبش رویش کرد، واقعیت این بود که دلش رفته بود برای پسری که امروز روبرویش دیده بود....پسری که برای رسیدن به او دست از علائقش کشیده بود.... به شیرینیِ حرف‌هایش فکر کرد،به نگاه پر از نیاز او..... علی وارد حیاط شد، مریم... _ سرش را برگرداند به سمتش، بله _ اجازه هست؟ _ کمی کنارتر رفت،آره بیا بشین. _ داری بهش فکر می کنی؟ _ آره ...علی _بله _تو یه مدت باهاش بودی به نظرت چه جور پسریه؟؟ _راستش،پسر خوش قلب و مهربونیه البته خیلی شوخ وشنگه.... از بقیه عادتاشم که خودت کم و بیش خبر داری، که انگار داره کنارشون می ذاره.... دیگه تصمیم با خودته ببین میتونی باهاش زندگی کنی؟ _ سخته علی انتخاب خیلی سخته. _ آره، اما تو از پَسِش برمی‌آی. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۵۴ نمیخوام تو تصمیمت دخالتی داشته باشم اما به نظر من واسه تو بهتر از سعیدم هست... همه چیز رو در نظر بگیر. _ نگرانم کردی علی. _نمیخوام نگرانتم کنم اما میترسم از اینکه واقعاً عوض نشده باشه. _ من چیکار کنم چه جوابی بدم؟ _نمی دونم،فقط خوب فکراتو بکن. از جا بلند شد و مریم را تنها گذاشت با یک دنیا فکر و خیال،یک دنیا دلواپسی، برای روزهای پیش رویش که نمیدانست قرار است چگونه باشند؟ ساعت‌ها فکر کرد تا آخر به این نتیجه رسید که به خواستگاریش جواب مثبت بدهد. خودش هم مانده بود که چطور آن نهِ محکم تبدیل شده به بله ای که امروز به زبانش جاری شده بود! شاید نگاه سعید دلش را جادو کرده بود، نمی دانست اما هرچه که بود دلش هوای دوباره دیدنش را داشت... _من بهش میگم مامان. _ باشه مادر تو بهش بگو... در حالی که لبخندی شیرین روی لبهایش بود به سمت گوشی تلفن رفت، شماره سعید را گرفت.. _ الو سلام _سلام شِکَر خانوم _ بی توجه به اینکه دوباره جوری که حرصش در می‌آمد صدایش کرده بود با لحنی غمگین گفت: سعید _بله _مامان زنگ زد خونه سید کریم. _خوب چی شد؟؟؟ _آروم باش و قول بده عصبانی نمیشی _ شیرین، جون به لبم کردی،بگو چی گفتن؟ _لحظه ای سکوت کرد.... _ با صدایی پر بغض گفت: قبول نکردن؟؟ _ سعید جان حتما صلاح نیست... سکوت کرده بود و شیرین نمی دید نه بغض سنگینی که در گلویش نشسته بود و نه غمی که در دلش خانه کرده بود.... شیرین سکوت را شکست و گفت: واسه فردا شب آماده‌باش قرار گذاشتیم برای مَهربُرون... ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۵۶ هر دو با هم راهی سالن آزمایشگاه شدند، کنار در اتاق خونگیری منتظر ایستاده بودند تا نوبتشان شود. چشمانش را دوخته بود به مریم. مریم که سنگینی نگاه او را روی خود احساس کرد، در حالی که لبخندی ملیح روی لبانش نقش بسته بود، نگاهش را تا چشمان مشتاق سعید بالا برد... سعید با عشق زل زد به آن لبخند و با دیدن دوباره ی آن چال گونه ها پلک هایش را بست و کلافه دستی لابه لای موهایش برد.... مریم که از رفتار او تعجب کرده بود آرام لب زد: چی شد؟ _ چشمان دلواپسش را نگاه کرد، هیچی ... _ مریم خانم _بله _میتونم ازت یه خواهشی بکنم؟ _آره _فاصله اش را با او کمتر کرد و آهسته کنار گوشش زمزمه کرد: از این به بعد یه جایی لبخند بزن که فقط، من باشم و تو..... تو باشی و من! _باشه ولی می تونم بپرسم چرا؟ _دستش را روی سینه اش گذاشت و جواب داد: واسه اینکه.... این دل، تازگیا خیلی بی جنبه شده... می ترسم کار دستم بده... مریم این جمله را که شنید، از خجالت، سرش را پایین انداخت. _اما سعید لبخندی زد و به گونه‌های گل انداخته اش چشم دوخت، چقدر لذت بخش بود تماشای گونه‌های گل انداخته ی دختری که حتی لبخندش هم بِکر بود. .... .... 🌹 _به سفره عقد روبرویشان نگاه کرد و در آینه مقابلش صورت زیبای مریم را تماشا کرد. صدای هلهله خانم ها بلند بود که زنگ خانه به صدا درآمد و عاقد وارد اتاق شد. سرش را به سمت مریم چرخاند لبخند دلنشینی به رویش زد، دو طرف چادرش را گرفت و روی صورتش انداخت. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۶۰ طیبه خانم با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد، آقا سعید بفرما چایی بخور. _ دستتون درد نکنه،حالا که زحمت کشیدین، چشم می‌خورم. _چاییش را که خورد همراه هم از خانه خارج شدند. _ سعید _ جونم _ اولین باره که دارم میام خونتون خیلی خجالت میکشم. _ لبخندی زد و گفت: در این مورد اصلاً نمی تونم کمکت کنم، چون من اصلا خجالتی نیستم. _ بی مزه _ مخلصیم، شما لطف دارین. ... _اینم خونه ما،بفرما رسیدیم _عه چه زود رسیدیم! _خندید و گفت: میخوای برگردیم خونتون از اول بیایم! _نه _پس آماده باش که داری وارد جمع قوم‌ شوهر میشی. زنگ خانه را زد و بعد هم با کلید در خانه را باز کرد، یا الله... _بفرما اول مریم وارد خانه شد و بعد هم سعید،،محبوبه خانم،شیرین و الهه جلوی در به استقبالشان آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی وارد اتاق شدند و کنار همدیگر نشستند. محبوبه خانم سریع اسفند دود کرد و دور سرشان چرخاند. _خیلی زود تنها شدند، چون آنها چند دقیقه بیشتر کنارشان ننشستند،شیرین و مادرش راهی آشپزخانه شدند....الهه هم به اتاق خودش رفت، انگار از چیزی ناراحت بود، اصلاً از بَدوِ ورودشان نگاههایش یک جور خاص بود. سعید رو کرد به مریم، _پاشو بریم لباساتو عوض کن... چادرت و عوض کن، پاشو غریبی نکن... داشت از جا بلند می شد که حاج رضا هم از راه رسید و وارد اتاق شد. _ سلام _ سلام دخترم خوبی؟ _ممنونم _ خوش اومدی. سعید از جا بلند شد و مریم را به اتاق کناری راهنمایی کرد. در اتاق را بست و گفت راحت باش کسی اینجا نمیاد. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۶۱ مریم هنوز وسط اتاق ایستاده بود... _ من راحت نیستم درسته کسی نمیاد ولی تو که اینجایی! لبخند بدجنسی زد: فکر کن من نیستم... _ سعید!!!! _ جونم... نزدیک شد، بوسه ای روی صورت مریم کاشت و گفت: زن نگرفتم که ازم خجالت بکشه! مریم که دید حریف زبان او نمی شود، ناچار لباسهایش را عوض کرد و چادر رنگی که کنار جالباسی بود روی سرش انداخت. سعید نگاهی به دستگاه سی دی روی طاقچه انداخت، دلش می خواست آهنگ های مورد علاقه اش را بگذارد و فضای خانه را پر بکند از صدایشان.... اما می‌ترسید که مریم ناراحت شود. _مریم _بله _اصلاً اصلاً آهنگ‌ گوش نمیدی؟ _ چرا آهنگ های مجاز خوشحال شد و سی دی را روشن کرد، صدای آهنگ بلند شد، مریم با اَخم‌ نگاهش کرد، سعید، اینا چیه؟ _باشه بابا خاموش می کنم. تو تَرکم، زمان میبره تا عادت کنم. آهنگ را خاموش کرد، اما بدون آهنگ وسط اتاق شروع کرد به رقصیدن....... آنقدر شوخی های بامزه کرد....که مریم سر آخر خنده اش گرفت... .... دو هفته از عقدشان می‌گذشت که سعید با مقداری از پس اندازش یک موتور تریل خرید، از آن روز به بعد در دوران عقدشان مُدام مریم را به گردش و تفریح می برد. گاهی شیطنت هم می‌کرد، اما مریم از ته دل دوستش داشت هم خودش را و هم شیطنت هایش را... در دل اعتراف می کرد که اوایل فقط تظاهر می کرد که تغییر کرده اما به مرور زمان از یک جایی به بعد از صمیم قلب می خواست عوض شود. وقتی رفتارهای تک تک افراد خانواده سید کریم را می دید،به این موضوع پی می‌برد که... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۶۵ خواهش می کنم عزیزم، من دارم میرم کاری ندارین؟ _کجا؟ _خونه خودم باشه عزیزم زحمت کشیدی. _ خداحافظ خداحافظ عسل خندید،دیگه نمیگی شکر؟ _نه عسل از شکر بهتره! _هر چی می خوای صدام کن، من که حریف زبون تو نمی‌شم. شیرین رفت و در اتاق را پشت سرش بست. سعید کلید برداشت و در را قفل کرد و برگشت به سمت مریم. _چی کار میکنی؟ _لبخند شیطنت آمیزی به رویش زد،اینجا امنیت نداره، یهو دیدی یکی اومد! به چشمان خیره‌ی مریم که هنوز نگاهش می‌کرد، دقیق شد: میگم ،درسته، می دونم خیلی خوشگلم... ولی وقت زیادِ واسه دیدن من، بشین! وسط اتاق ایستادی و زل زدی بهم؟ _ مریم چشمانش را بیش از حد ممکن باز کرد، سعید!!! _ در حالی که میخندید،جواب داد: جونم _ خیلی پُر رویی _ میدونم. .... ...... _ سعید _جان _ نگرانم _ نگران چی؟ _ میترسم _ از چی؟ میدونی...اینجا توی این دو تا اتاق در کنار پدر و مادرت، حس می کنم زندگیمون با این شرایط خیلی سخت باشه. _چرا سخت باشه؟ الهه و محسن هم چند سال همینجا زندگی می کردن. _ میدونم اما راستش قبلاً شنیده بودم که چند بار با مامانت اینا... _سعید به چشمان نگرانش نگاه کرد ،آره اما چیز مهمی نبود،فقط مامانم و الهه یه کم اختلاف سلیقه داشتن. _ سعید من آدم بحث و جدل نیستم، حتماً تو این مدت فهمیدی،تو خونواده ی ما کسی از گل نازک تر به اون یکی نمیگه. _قرار نیست اینجام کسی به تو از گل نازک تر بگه. ... چشم هایش را باز کرد و به تابش خورشیدِ اولین روز از زندگی مشترکشان لبخند زد. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫