eitaa logo
پایگاه بسیج شهید آوینی خواهران
523 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
926 ویدیو
30 فایل
بسیج لشکر مخلص خداست ارتباط با ادمین : @basijshahidaviniiadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 📚 داستان واقعی سگ باز یه بود تو مشهد . هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!! یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ستاد جنگهای نامنظم داره تعقیبش می کنه. از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: فکر کردی خیلی مردی؟ رضا گفت: بروبچه ها که اینجور میگن.....!!! بهش گفت : اگه مردی بیا بریم جبهه!! به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......! مدتی بعد.... تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....! چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: این کیه آوردی جبهه؟! رضا شروع کرد به فحش دادن ، (فحشای رکیک!) اما مشغول نوشتن بود! وقتی دید توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد : ”آهای کچل با تو ام.....! “ یکدفعه با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟ رضا گفت : داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!! : آقا رضا چی میکشی؟ برید براش بخرید و بیارید.... و آقا رضا تنها تو سنگر..... رضا به گفت : میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!! گفت : چرا؟! رضا گفت : من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....! تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه..... گفت : اشتباه فکر می کنی.....! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده! هِی آبرو بهم میده..... تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده.....! منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم... تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …! رضا جا خورد!.... رفت و تو سنگر نشست. آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد! تو گریه هاش می گفت : یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟؟؟ اذان شد. رضا اولین نماز عمرش بود . رفت وضو گرفت . سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!! وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد..... رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد......! فقط چند لحظه بعد از کردنش یه و یه واقعی......
هر خانه‌ای که می ساخت، انگار برای خودش می‌ساخت. یعنی اصلاً این براش یک عقیده بود، عقیده‌ای که با همه وجود بهش عمل می‌کرد. کارش کار بود؛ خانه‌ای هم که می‌ساخت واقعاً خانه بود. کمتر کارگری باهاش دوام می‌آورد. همیشه می‌گفت: نانی که من می‌خورم باید حلال باشه. می‌گفت: روز قیامت، من باید از صاحبکار طلبکار باشم نه او از من. برای همین هم زودتر از همه می‌آمد سر کار، دیرتر از همه هم می‌رفت: حسابی هم از کارگرها کار می‌کشید. شادی روح و
🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀 یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم . اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر . کم مانده بود سکته کنم سر شکسته بود و داشت می آمد . با خودم گفتم : الان است که یک برخورد با من بکند . چون خودم را بی می دانستم ، آماده شدم که اگر حرفی ، چیزی گفت ، جوابش را بدهم . او یک از تو جیبش در آورد ، گذاشت رو و بعد از سالن رفت بیرون . این برخورد از تا توگوشی برایم سخت تر بود . در حالی که دلم می سوخت ، با ناراحتی گفتم : آخه یه بزن همانطور که گفت : مگه چی شده؟ گفتم : من زدم رو شکستم ، تو حتی نکردی ببینی کار کی بوده همان طور که را پاک می کرد ، گفت : این جا کردستانه ، از این باید ریخته بشه ، این که چیزی نیست . چنان مرا خودش کرد که بعدها اگر می گفت ، می مردم .
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 فرمانده گردان بود، وقتی با سربازانش داشتند در منطقه گشت می‌زدند، سربازان گفتند ، شما جلو نروید و در منطقه بمانید ، اما او می گوید من جلوتر می‌روم تا اگر خطری باشد من با آن مواجه شوم . جانش را در دستش گرفت و رفت تا سربازانش به خطر نیفتند ، شجاع بود و راضی نبود به پای کسی سنگ بخورد ...