eitaa logo
بصیرت
1.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
12 فایل
کلام_شهید💌 هیچ وقت نگو: ✘محیط خرابه منم خراب شدم✘ همانگونه که هرچه هوا سردتر❄️باشد لباست را #بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو #لباسِ_تقوایت را بیشتر کن...👌 ارتباط با بیسیم چی @Breeze_110 نظر انتقاد پیشنهاد تبادل تبلیغات👆👆 ∞|♡ʝσiŋ🌱↷
مشاهده در ایتا
دانلود
13.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آماده سازی حرم مطهر امام حسین (ع) برای عزاداری ۴ روز مانده تا عاشقی:)❤️‍ 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه ازم بپرسن خدا چجوری روزی میرسونه ، دوستدارم این کلیپو نشون بدم :) 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
✨🌱بسم‌رب‌الشهادت🌱✨ . . [‌بیست‌و‌یک] مداحی تمام وجودم رو آروم کرده بود... دیگه نگران عماد نبودم؛ سرمو برگردوندم اون طرف خیابون زینب داشت بدو بدو میومد این طرف سریع ماشین و روشن کردم زینب اومد و سوار ماشین شد؛ رضوانه: خب چیشد؟ زینب: داشتن رمزی حرف میزدن فقط فهمیدم که یه قرار دارن تو ایستگاه مترو بعد این کلمه یه چیزایی گفت؛ ایستگاه مترو قرار قشنگیه؛ موفقیتمون از اونجا شروع میشه چون مترو کارمون رو راه میندازه و میتونیم راحت به کارمون برسیم کسی هم نیست که گیر بده... رضوانه: دوبار کلمه کار رو کشید وسط، چرا باید کسی بهشون گیر بده؟ اگه کار خلاف نکنن کسی نیست که گیر بده ولی به احتمال نود و پنج درصد داره وارونه حرف میزنه؛ زینب: چیکار کنیم؟ رضوانه: صدای ضبط شده رو بفرس برا آقا مرتضی باید کسب تکلیف کنیم زینب صدا رو فرستاد برای اقا مرتضی و منتظر موندیم تا جواب بیاد [حدود سه دقیقه بعد] حاجی: یه تیم دیگه میفرستم جاتون شما برگردین سایت منتظر موندیم تا اون یکی تیم بیاد جامون تقریبا بعد پنج دقیقه رسیدن. جامونو دادیم بهشون و برگشتیم زینب: به نظرت ممکنه بمب گزاری بشه؟ رضوانه: هیچی معلوم نیست هر چیزی ممکنه اتفاق بیوفته باید خیلی حواسمونو جمع کنیم؛ مترو معمولا شلوغ میشه و اگه بخوان بمب گزاری کنن قطعا یه زمانی رو انتخاب میکنن که اونجا شلوغ باشه زینب: احتمالا حاجی جلسه گذاشته رضوانه: به نظرت حالت دیگه ای هم وجود داره؟ خب باید در موردش حرف بزنیم دیگه😐 زینب: بابا اعصاب هم نداریااا رسیدیم دم در سایت ماشین و پارک کردم رفتیم داخل آقا مرتضی اومدن و بچه های تیم و صدا زدن همگی رفتیم اتاق حاجی فقط آقای محمدی و عظیمی نبودن که اونا هم باهم رسیدن؛ ولی یکیو یادم رفت؛ جای عماد خالی تر بود💔 (بچه های تیم: هادی ـــ سهیل ــ زینب ــ رضوانه ـــ خانم محمودی ـــ عماد ـــ دانیال ـــ قاسم ــ خواهر امیر مهدی ـــ امیر مهدی ـــ میثم) حاجی: خب بچه ها طبق اطلاعات به دست اومده آوین مهدوی و پسرش پرهام عابدی نیا سراغ یه کارای خلافی رفتن که فعلا مشخص نیست؛ امیر مهدی شایان و تعقیب کرد و گفت که رفته مسجد و برگشتنی با چفیه اومده بیرون؛ که طبق گفته ی خانم مهدوی حسابشون از مادر و برادرشون جداست؛ خب شایان به کنار ما فعلا سه تا سوژه داریم خانم آوین رها و پرهام که باز هم طبق اطلاعات به دست اومده شایان و رها تو بیمارستان دنبال خانم مهدوی بودن و به دلیل یه سری اتفاقات شایان رها رو دست به سر میکنه و خودش هم میره خونه و بعدش مسجد که امیر مهدی دنبالش بود؛ رها هم یه تماس کوتاهی با پرهام داشته که تو یه کافی شاپی قرار میزارن؛ که خانم رسولی و خانم محمودی تحت تعقیب قرارش میدن و بعدشم خانم مهدوی جاشونو با خانم محمودی عوض میکنن پرهام و رها یه سری حرفایی رو به صورت رمزی گفتن که هم اکنون گوش میدین؛ . . حاج آقا صدای گفت و گوی پرهام و رها رو گذاشتن و همه با دقت داشتیم گوش میدادیم تا بلکه چیزی نصیبمون بشه یه نگاه به زینب کردم و سرمو انداختم پایین جای صندلی عماد خالی بود... . . ادامه‌دارد... پ.ن: جای عما‌د خالیه همه دلشون گرفته💔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
✨🌱بسم‌رب‌الشهادت✨🌱 . . [‌بیست‌و‌دو] ‹عماد› چشمامو باز کردم؛ به خاطر دردی که داشتم بهم آرام بخش زدن دستمو گذاشتم رو پهلوم که دردی زیادی رو حس کردم یه لحظه در اتاق باز شد و مقداد تو آستانه در ظاهر شد یه لبخند زد و اومد داخل همینطور داشتیم هم دیگه رو نگاه میکردیم که من یه لحظه یاد دستش افتادم عماد: مقداد دستت چطوره؟ مقداد: مهم پهلوی توعه بچه عماد: چرا میپیچونی خب من خوبم چیزیم نیس مقداد: تو دو تا تیر خوردی چیزیت نیست اون وقت من دستم یه کم ضرب دیده چیزیم باشه؟😂 عماد: خب باید بین منو تو فرقی باشه یانه. اصن دستتو بده من ببینم مقداد دستشو گرفت جلوم منم دستشو گرفتم نگا کردم یکم فشاردادم و خندیدم مقداد: آییی چته تو😐 عماد: برادر من یه آتل که این چیزارو نداره برو از داروخانه بخر ببند دستت مقداد: باشه حالا من با خودت کار دارم عماد: جان من در خدمتم مقداد: واقعا اون لحظه چه فکری کردی که من بمونم پیشت و نزاشتی برم کمک بیارم؟ عماد: راستش فکر میکردم آخرین دیدارمون باشه نمیخواستم از پیشم بری دوس داشتم فقط نگات کنم مقداد: تو واقعا داشتی به شهادت فکر میکردی؟ عماد: خیلی عمیق؛ دردم خیلی زیاد بود وضعیتم یه جوری بود که اصلا به زنده موندن فکر نمیکردم مقداد: ولی داشتی تک خوری میکردیاا عماد: اون وق باید یه دونه تیرم تو میخوردی مقداد: عماد اگه یه نفر عاشق خواهرت بشه چیکار میکنی؟ عماد: الان مثلا چه سوالیه داری میپرسی😐 مقداد: خب بگو میخوام بدونم عماد: میزنم شل و پلش میکنم چیکار قراره بکنم برادر من اگه خواهرم راضی باشه طرف مورد اعتماد باشه تشریف میارن خواستگاری😑😂 مقداد: ینی عصبانی نمیشی؟ عماد: قضیه ناموسیه اگه طرف دست از پا خطا کنه شاید یکم تن صدامو ببرم بالا؛ بابا چه سوالیه آخه😶😂 مقداد: عماد احیانا به فکر ازدواج نیستی؟ عماد: قضیه چیه تو این چند ساعتی که من نبودم اتفاقی افتاده خواستگار پیدا شده؟ مقداد: فکر کنم یه خانم پرستاری عاشقت شده آخه خیلی نگرانت بود😂 عماد: عه برو بابا چی میگی اصن نکنه تو عاشق شدی؟😐 مقداد: هان نه بابا اصن نمیشه دو دقیقه باهات حرف زداا عماد: خب بگو دیگه راحت باش مقداد: ینی عصبانی نمیشی؟ عماد: مگه لولو خور خورم که عصبانی شم بگو دیگه مقداد: هیچی ولش عماد: برادر من هزار بار گفتم نصفه نیمه حرف نزن مقداد: اصلا من اداره کار دارم میرم عماد: بیچاره اون تیم نوپویی که تو عضوش باشی مقداد: ببین انقده سر به سرم نزار گناه دارم نمیبینی دستم ضرب دیده چرا اذیت میکنی آخه عماد: یکم قوی باش تو واسه عملیات های سخت آموزش دیدی برو از داروخانه یه آتل بخر اینبار اومدی نبینم دستت همینطوری مونده ها😐 مقداد: باشه بابا باشه مقداد: سلام عماد:😐💔 مقداد: خب اومدنی سلام ندادم عماد: باشه باشه سلام😂 مقداد: حالت خوبه من برم؟ عماد: نه تو بمون اینجا من برم😐 مقداد: از وقتی تیر خوردی اعصاب هم نداریااا عماد: خب برادر من تو یکمم به فکر اون دست بیچارت باش برو براش یه آتل بخر ببند بهش یکم استراحت کن مقداد: آخرش منو تسلیم میکنی باشه عماد: احسنت حالا برو بیرون میخوام استراحت کنم مقداد: بکن ببینیم میخوای به کجا برسی عماد: مردم آزار ‹مقداد› خندیدم و از اتاق عماد اومدم بیرون هادی دم در وایستاده بود.😐 . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
✨🌱بسم‌رب‌الشهادت🌱✨ . . [بیست‌و‌سه] هادی یه نگاهی از سر حرص انداخت. زدم رو بازوش و گفتم: چته تو هادی که نتونست جلوشو بگیره زد زیر خنده منم اینبار با حرص گفتم: میگی چته یا بزنم بچسبی کف زمین هادی: برادر من چرا میپیچونی خو بچه ها گزارششو دادن مقداد: گزارش چیو هادی: خانم مهدوی و... مقداد: عه پس بلاخره خبرش به توعم رسید😐 هادی: بله داداش حالا تعریف کن مقداد: تعریف کنم بری بزاری کف دست بچه ها هادی:نه داداش راز دارم مقداد: آره جون ننت بیا برو وقت منو نگیر هادی: بلاخره معلوم میشه😂 ‹هادی› مقداد به اصرار عماد رفت که یه آتل بخره ببنده دستش منم از سر پا وایستادن خسته شده بودم و نشستم رو صندلی آقا مرتضی خب خانم مهدوی تا قبل خروج رها از ساختمون چیزی دریافت کردین؟ رضوانه: بله منو خانم رسولی تو ماشین نشسته بودیم که دیدم یه خانمی همش ماشین مارو زیر نظر داره خانم رسولی گفتن که خدمتکار رهاست بعد احساس کردم که شک کرده بهمون برای همین در قالب دوتا مسافر که از عراق اومدن رفتم پیششون تقاضا کردم آدرس هتل نزدیکی رو برام بدن ایشون هم محبت کردن و شماره تلفنشون رو دادن تا اگه کاری داشتیم باهاشون تماس بگیریم به نظر میومد از کارایی که رها انجام میده مطلع نباشن خانم خوبی بود آقا مرتضی: ممنون پس یه قدم جلو تریم میتونیم از طریق خدمتکار رها اطلاعات بیشتری رو از رها به دست بیاریم امیر مهدی لطفا شماره رو بررسی کن کاغذ رو از تو کیفم در آوردم و گرفتم سمت آقای محمدی نشستن پشت لپ تاب و شروع کردن به وارد کردن شماره امیر مهدی: این شماره متعلق به نسرین فیضی هست دانیال: به نظرم اگه فرد مورد اعتمادی باشه میتونیم از طریقش تو خونه رها شنود و دوربین جا ساز کنیم اینطوری کارامون راحت تر پیش میره سهیل: ولی ممکنه خانم فیضی چنین کاری رو قبول نکنه و اگه رها با این باند ارتباطی داشته باشه کل پرونده رو هواس خانم رسولی: به نظرتون کارش با پرهام چی میتونه باشه؟ چون فقط رمزی حرف میزدن... آقا مرتضی: هرچی هست کارشون رو میخوان تو مترو انجام بدن شاید بمب گزاری یا تهدید یا هر کار دیگه ای دانیال: آخه به نظر میومد رها یه نوچه ساده باشه سهیل: هنوز هیچی معلوم نیس ‹مقداد› با اصرار عماد رفتم تا یه آتل بخرم ببندم دستم تا دودمانم و به باد نده😐 بارون همچنان داشت میبارید دوباره به لحظه تیر خوردن عماد فکر کردم چطوری آخه تو اون تاریکی میتونست بخوره تو قلبش ولی ولی دوتاشم خورد تو پهلوش چطوری میشه آخه... یه لحظه یادم اومد: تو عملیاتی کربلایی شهدا معمولا از ناحیه پهلو تیر میخوردن رمز عملیات یا زهرا بود و با یاد آوری این متن تمام بدنم لرزید زیر لبم گفتم یا خانوم فاطمه زهرا«س»💔 وارد داروخانه شدم و آتل خریدم بستم به دستم ولی درد میکرد شاید از جاش در رفته بود هرچی بود بیخیالش شدم و برگشتم بیرون تو راه برگشت بیمارستان بودم که گوشیم زنگ خورد... گوشیو که از جیبم در آوردم دیدم گوشی عماده پس گوشی من کو؟😐 سیو شده بود حاج سید ترابی بر داشتم. مقداد: سلام حاجی خوبی حاجی: سلام مقداد تویی مقداد: بله بله خودمم حاجی: عماد کو؟ مقداد: در حال استراحت حاجی: تو کجایی؟ مقداد: اومدم آتل بخرم حاجی: تو چرا مقداد: دستم ضرب دیده حاجی: حال عماد چطوره؟ مقداد: خوبه الحمدالله حاجی: مقداد چرا نصفه حرف میزنی تا من نپرسم هیچی نمیگی😐 مقداد: شرمنده حواسم نبود😂 حاجی: برو برو مزاحم نشو خودمم میام آدرس بفرس حاجی گوشی و قطع کرد منتظرهم نموند حاجی انگاری شما زنگ زدیااا خندیدم و برگشتم بیمارستان هادی با دیدن من از جاش بلند شد . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت📄🌱 . . [‌بیست‌و‌چهار] هادی: بلاخره آتل خریدی؟ مقداد: میخوای ببرم پس بدم😐 هادی: حرص نخور به هادی نگاه کردم و خندم گرفت داشتم با آتل ور میرفتم که گوشی عماد دوباره زنگ خورد برداشتم پدرش بود؛ با استرس به هادی نگا کردم مقداد: بابای عماده هادی: جواب بده مقداد: بگم پسرت باز خواست فداکاری کنه دوتا تیر خورده؟😐💔 هادی: خب بگو عماد کار داشت نتونست زنگ بزنه بعد گوشی و بده بهش که حرف بزنه مقداد: باشه باشه تماس رو بر قرار کردم و تلفن رو گرفتم رو گوشم مقداد: سلام حاج آقا حاج آقا: سلام شما؟ مقداد: مقداد هستم حاج آقا: عه خوبی آقا مقداد مقداد: به لطف شما ممنونم حاج آقا: عماد کجاس؟ مقداد: عماد یکم کار داشت گوشی هم پیشش نبود گفتم بر دارم نگران نشین حاج آقا: زحمت کشیدی پسرم خودش میتونه حرف بزنه؟ مقداد: یه لحظه صبر کنین ببینم حاج آقا: .... رفتم پشت شیشه اتاق عماد یکی دوتا زدم به شیشه و به تلفن اشاره کردم عماد هم گفت که گوشی رو ببرم رفتم داخل و گوشی رو دادم بهش عماد قبل اینکه بخواد حرف بزنه به شماره نگاه کرد عماد: سلام بابا جان خوبی حاج آقا: آقا عماد زحمت کشیدی چند بار زنگ زدم کجا بودی؟ عماد یکم سرفه کرد و صداشو سعی کرد صاف کنه عماد: شرمنده بابا کار داشتم حاج آقا: صدات چرا یه جوری میاد چیزی شده عماد؟ عماد: نه پدر من چیزی نیست من خوبم فرصت کردم زنگ میزنم حاج آقا: باش برو مزاحم نمیشم عماد: فعلا بابا جان عماد گوشی و قطع کرد و یه نفس عمیق کشید مقداد: استاد پیچوندنی عماد: انتظار نداشتی که بگم دوتا تیر خوردم مقداد: باشه بابا زیاد سخت نگیر عماد: بگیر این گوشیو هر کی هم زنگ زد بگو کار داره نمیتونه حرف بزنه مقداد: به نفعته زود تر خوب شیاا عماد: چشم😂❤ از اتاق عماد رفتم بیرون هادی همچنان تکیه داده بود به دیوار مقداد: خسته نشی یه وق هادی: برو بابا یه لحظه دلشوره گرفتم؛ با اینکه به خیر گذشته بود ولی بازم ذهنم درگیر بود که اگه اون تیر به قلب یا پیشونی عماد میخورد چی میشد؟ چطوری بچه ها باهاش کنار میومدن؟ الله وکیلی عماد با شهادت فاصله ای نداشت همش به خودم نهیب میزدم که مقداد تموم شد رفت چرا انقده نگرانی؟ اما از این طرف هم فکر اینکه این شغل ماست و هر لحظه ممکنه چنین اتفاقی بیوفته ذهنمو آزار میداد در واقع چنین اتفاقایی برامون عادی شده بود اما نمیدونم چرا نگران عماد بودم خواهرشو که تو اون حال دیدم به لحظه نبودش فکر کردم قاعدتا مداحی بود که اون لحظه تمام حس و حال شهادت و از نزدیک برامون رقم زد عماد خودش یه چریکی تمام عیار بود چطوری میشه من نگرانش باشم؟ احساس میکردم دلشوره دارم میترسیدم نمیدونم از چی همه چیز برام غیر عادی بود چرا باید عماد تو پشت بام مسجد تیر بخوره؟ اونم دوتا از پهلوش؟ ناآروم بودم دلم بی قراری میکرد بی تاب بودم هیچی رو نمیتونستم قبول کنم آخه من؟ منی که کلی دوره و آموزش دیده بودم تا برسم اینجا؛ من واسه عملیات های سخت آماده شده بودم اما حالا داشتم از خودم ضعف نشون میدادم... نمیدونستم چم شده رضوانه جلسه که تموم شد همه بلند شدن تا برن سر کارشون داشتم پرونده ها و کاغذارو آماده میکردم که زینب صدام زد نگاهمو از پرونده ها گرفتم و انداختم به چهره ی نسبتا پریشان زینب دیگه به ترتیب پرونده ها اهمیت ندادم و خیلی جدی از رو صندلی بلند شدم و رفتم سمت زینب دستشو گرفتم و از اتاق بردمش بیرون؛ کشیدم یه گوشه تا ببینم چرا اینطوری آشفته هست آروم صداش زدم سرش پایین بود دستمو بردم سمت چانه زینب و آروم سرشو آوردم بالا؛ زینب داشت بی صدا گریه میکرد نگرانیم چند برابر شد... . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسم‌رب‌الشهادت📄🌱 . . [بیست‌و‌پنج] رضوانه: عه زینب چرا داری گریه میکنی چی شده؟ زینب:.... رضوانه: زینب با توعم حرف بزن ببینم زینب:.... چند بار زینب و صدا زدم اما حرف نمیزد و فقط اشک میریخت دستشو گرفتم و بردم اتاق استراحت نشستیم یه گوشه رضوانه: زینب چرا حرف نمیزنی بگو چیشده زینب: رضوانه.... زینب که رضوانه گفت گریش شدت گرفت؛ دستمو بردم سمت صورتشو اشکاشو پاک کردم رضوانه: آروم باش عزیز من زینب: رضوانه مامانم حالش بده...💔 رضوانه: چرا اتفاقی افتاده؟ آروم باش جانم زینب: قلبش مشکل داره رضوانه: عزیز دلم ان شاء الله بهتر میشن توکلت به خدا باشه ببین از من یاد بگیر برادرم دو تا تیر خورده عین خیالم نیست( آره جون خودت رضوانه😐😂) زینب: نگرانشم رضوانه: تا وقتی خدا هست اون نگرانی معنایی نداره از جام بلند شدم و رفتم سمت یخچال دوتا آب میوه برداشتم و برگشتم پیش زینب یکی از آب میوه هارو انداختم بغلش خودمم نشستم کنارش و افتادیم به جون آب میوه های بیچاره زینب کمی که آروم شد همونجا دراز کشید و چشماش سنگین شد و خوابید یه پتو برداشتم کشیدم روش (بخواب وقت خوابته😂) بلند شدم و رفتم پایین یه نگا به صندلی عماد کردم که آقای محمدی و آقای عظیمی سرش مشغول بودن رفتم سمت میز خودم و نشستم ورقه های باطله رو برداشتم و گذاشتم تو کشو حوصله ندارم بعدا مرتب میکنم میخواستم کارمو شروع کنم که گوشیم زنگ خورد"فاطمه بانو" برداشتم و جواب دادم رضوانه: سلام جانم چطوری فاطمه: سلام عزیزم ممنون تو خوبی حال برادرت چطوره؟ رضوانه: الحمدالله خوبه بابت زحمتی که کشیدی ممنونم فاطمه: وظیفه بود خودت چیکار میکنی؟ رضوانه: هیچی داشتم کارمو شروع میکردم که شما مثل خروسای بی محل زنگ زدی فاطمه: خیلییی بی مزه ای برو برو رضوانه: شوخی کردم بابا قهر نکن فاطمه: شوخی یا جدی من میرم کار دارم فاطمه بدون اینکه منتظر حرفی باشه تلفن و قطع کرد خندیدم خواستم گوشی و بزارم زمین که از طرف فاطمه پیام اومد (رضوانه خانم حساب شما واسه بعد) دوتا استیکر😂❤فرستادم براش و گوشیمو خاموش کردم ‹آوین› این رفتار شایان میتونست همه چیو به باد بده ممکن بود تحت تعقیب باشیم پرهام با رها قرار گذاشته بود شایان هم معلوم نبود کجا گم و گور شده باید یه کاری میکردم شایان هر لحظه برام درد سر ساز بوده بعید نبود این بارم همه چی خراب شه اینطوری زحمت چندین ساله ی منو تیمم به هدر میرفت خواستم از در محبت وارد بشم اما شایان بدجوری عصبی بود و عووض شده بود بعد من پرهام بود که کارارو پیش میبرد در واقع جانشین من بود؛ یه قهوه واسه خودم درست کردم و نشستم رو کاناپه؛ گرمای قهوه حس خوبی بهم میداد... اما نگرانیم همه چیو خراب میکرد برادر زاده های من مامور اطلاعاتی بودن و در اصل خیلی هم زرنگ و حواس جمع همینا میتونستن حکم اعدام من و گروهکم باشن باید یه جوری اینارو از میان بر میداشتم؛ در واقع پنهان کردن این قضیه آخرای عمرش بود و دیگه نمیتونستم ادامه بدم باید گروهک رو پاک سازی میکردم و افراد مشکوک رو حذف؛ دیگه نمیتونستم تو چشم باشم باید با پرهام حرف میزدم و به فکر عوض کردن خونه باشیم. سرمو گذاشتم رو کاناپه و چشمامو بستم میخواستم کمی آروم بگیرم که صدای چرخیدن کلید توی در تمام افکارم رو بهم ریخت مثل برق گرفته ها از جام پریدم و به آستانه ی در نگاه کردم پرهام با چهره ای آشفته اومد داخل کلید و پرت کرد رو مبل خودشم وسط حال ولو شد آوین: پرهام چیشد؟ پرهام: رها گند زد تو همه چی آوین: ینی چی که گند زد؟ پرهام: زد زیر همه چی یکیو فرستادم دنبالش تا کارشو تموم کنه. . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
جهآد در رآهِ خـــدا خستگے ندارد! و این را از لبخندت مےتوآن فهمید ... 🍂⃟🖤¦⇢ ༻۱.۲٠ به وقت عاشقی༻ 😢 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 | | میزنه قلبم داره میاد دوباره باز بوی تا 💔 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکاور "پاسدار هادی خضرایی" از عوامل برنامه فرمانده صبح امروز در حین اجرای مأموریت به شهادت رسید. 💔 👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝ‌ࡅ߳ߺߺܙ 😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊