﷽
با استعانت و مدد از محضر حضرت بقیه الله الاعظم ارواحنا فداه هیات المهدی (ع) اقامه عزای حضرت سید الشهداء علیه السلام می نماید
قرائت زیارت عاشورا ساعت ۲۰:۳۰
تلاوت قرآن ساعت ۲۰:۵۰
فیض منبر : ساعت ۲۱
حجه الاسلام والمسلمین سینایی
حاج محمد بازوبند
روضه و سینه زنی : ساعت ۲۱:۳۰
کربلایی مجید عنان پور
کربلایی حسین عباسی
کربلایی نادر ترابی
کربلایی رضا خانزاده
کربلایی احسان محمدی
خاتمه جلسه : ساعت ۲۳
🔸️زمان : از سه شنبه شب ۴/۲۷ مصادف با شب اول ماه محرم الحرام به مدت ۱۳ شب🔸️
🔹️مکان : انتهای خیابان عارف قزوینی نبش کوچه شهید قارلقی تکیه المهدی (عج)🔹️
♦️ مراسم برای بانوان نیز برقرار می باشد ♦️
#هیئت_المهدی_عج
#پایگاه_مقاومت_المهدی_عج
"🌱
حاجیمیگفت:
نمازهاموناگهنمازبود، ازشکسته شدنشتوسفرخوشحالنمیشدیم (:
#شهیدانهـ
#محرم
#حاج_قاسم
#بصیرت
۱.۲٠ به وقت حاجی 🥀🖤
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا حسین 😭
خودت بطلب
دعامون کنید.
✨#یا_حسین
#ارباب_حسین
#کربلا
#نینوا
#محرم
#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
Hossein Taheri - Mizane Ghalbam (128).mp3
2.13M
﷽
میزنه قلبم...♥️🥀
❣ارباب حسین(ع)❣
#شور- #حسین_طاهری
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ
🎙 #مداحے_محشر • #مذهبے
#بصیرت
﴿♥️﴾
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
●━━━━━━───────
⇆ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ ↻
+میگفتکربلاچهشکلیه؟
-جوابداد:بهشتهخدارویزمین
+پرسیدچرا؟!
-آخهجاییکهامامحسیناونجاقدممیزنه
بابهشتفرقینمیکنه...(:"
♥️✨
.•°``°•.¸.•°``°• •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#ڪربلا
#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری
🏴 #شب_دوم_محرم_الحرام
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من ضرر کردم ....😔♥️🕊
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
4_5864012337781936544.mp3
2.3M
اینپادکست و گوشدادی !؟🥺💔
اگررر این مدلووو میپسندی
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
15.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به تو از دور سلام✋💔😭
#امام_حسین
#محرم
#پیشنهاد_برای_محرم
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
بسمربالشهادت
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[سیوشش]
میثم: مقداد دستت
مقداد: ...
میثم: آقا مقداد پاشو بریم پایین باید دستتو باند پیچی کنیم
مقداد: من خوبم
میثم: فکر کنم هف هش تا بخیه لازم باشی
مقداد: چیزی نیست
رفتم جلو و نشستم رو به روی مقداد چشماشو بسته بود و سرشو گرفته بود بالا
آروم دستشو گرفتم جلو مقداد هم مقاومتی نکرد.
یه نگا کردم
میثم: نچ نچ چیکار کردی با خودت زخمت عمیقه پاشو دیگه
مقداد: میثم چرا گفتی باید اول از رو جنازه من رد شی؟ چرا خودتو به جای من معرفی کردی؟
میثم: الان اینا ذهنتو درگیر کرده؟
مقداد: حالم بده
میثم: تو بزار به حساب رفاقت
مقداد: اگه جدی جدی فکر میکرد تو مقدادی یه بلایی سرت میومد نمیگفتی من چطوری میخوام خودمو ببخشم؟
میثم: حالا که اتفاقی نیوفتاده
مقداد: باشه ولی بعدا من با تو کار دارم
میثم: خیلی خب دستتو بده من بلند شو
مقداد: چیزی نیست که یکم دستمو بریدم
میثم: تو به این میگی چیزی نیست؟ کم کمش نه تا بخیه میخواد
مقداد: با من بحث نکن میثم😐
میثم: باشه پاشو
از زیر بازوی مقداد گرفتم و کمکش کردم بلند شه دستش عمیق بریده شده بود و یک سره خون میومد فکر کنم فشار افتاده بود. نمیتونست خوب راه بره و انگاری داشت از حال میرفت به هر زحمتی بود رفتیم پایین. چند تا پرستار مارو دیدن و اومدن سمتمون اشاره کردن که تو کدوم اتاق بریم.
با مقداد رفتیم تو یکی از اتاق ها. کمکش کردم تا بشینه؛ جای زخمشو محکم گرفته بود وقتی به صورتش نگا میکردم قلبم تیر میکشد. شاید تو ظاهر یه بریدگی ساده بوده باشه ولی میفهمیدم داره چه دردی رو تحمل میکنه.
پرستار اومد داخل بهش میخورد از ما بزرگ تر باشه. یه لبخندی زد و رفت سراغ بتادین.
برش داشت و کارشو شروع کرد بعد زخم مقداد و ضد عفونی کرد. رفت سراغ بی حسی.
مقداد داشت از سوزش زیاد دستش زجر میکشید سرشو گرفت بالا و نگام کرد آروم بهش گفتم نترس چیزی نیست. خنده ی کوچیکی کرد و دوباره نگاهشو دوخت به دست خونیش... پرستار شروع کرد به بخیه زدن. آخرش هم با یه باند کار و تموم کرد و رو به من کرد و گفت: زیاد به دستش فشار نیاره چیزیش نیس
تشکر کردم و پرستار رفت بیرون مقداد داشت با باند ور میرفت که یه لحظه سرشو بالا گرفت
مقداد: میثم تو چرا نشستی جلوم
میثم: میخوای بیام بشینم کنارت
مقداد: تو کار نداری؟
میثم: دارم
مقداد: خب برو انجامش بده
میثم: تا اطلاع بعدی کارم اینه که از تو مواظبت کنم به خصوص که الان زخمی شدی
مقداد: آهان ممنون زحمت میکشی
میثم: خواهش میکنم
مقداد: الان در توانت هست که این محل رو ترک کنی؟
میثم: خیر
مقداد: آها باشه. پس اگه اتفاقی افتاد من مسؤل نیستم😐
میثم: لطفا کمی دراز بکش حالت خوب شه یه آب میوه میخرم برات فشارت برگرده سر جاش
مقداد: نمیخوام دیگه دراز بکشم کفایت میکنه
میثم: باشه فقط جان ننت استراحت کن
مقداد: مامانم کجاس؟
میثم: پیش همکارای خانم
مقداد: خواهرم چی؟
میثم: هان... چیزه... استراحت میکنن دیگه
مقداد: چرا با استرس حرف میزنی بگو چیشده
میثم: چی چیشده هیچی بابا چرا جنایی میکنی😑
مقداد: ببین خوبه خودتم میدونی یه نظامی و نمیشه گول زد پس مثل بچه آدم حرف بزن
میثم: راستش یامی رفته بود اتاق خانم رضوی یه ساک گذاشته بود اونجا که...😕
.
.
ادامه دارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[سیوهفت]
مقداد: که...؟
میثم: توش بمب بود😕
مقداد: خب الان چیشد. چرا وایستادییی؟😦
میثم: تورخدا بشین پا نشو
مقداد: چی چیو پا نشو اصلا من میرم ملاقات خواهرم
میثم: وای خدا چه گیری کردیم
مقداد با نگرانی از جاش بلند شد لنگان لنگان داشت راه میرفت رفتم جلو و بازوش رو گرفتم
میثم:چته چرا اینطوری راه میری
مقداد: هیچی اون بشر یکی زد تو پام الانم درد میکنه
میثم: آی آی اونی که به تو مدرک هنر های رزمی رو داده چه دیوونه ای بوده
مقداد: هوی درست حرف بزنااا
میثم: باشه بزار کمکت کنم نمیتونی را بری
مقداد: لازم نکرده
مقداد با هر زحمتی بود خودشو رسوند اتاق خواهرش
اون اطراف خلوت بود و فقط بچه های خودمون بودن مقداد مضطرب رفت جلو
سرشو انداخت پایین و از خانم محمودی پرسید
مقداد: ببخشید خواهرم کجاست؟خانم محمودی: نگران نباشین بردنشون یه اتاق دیگه کسی تو اتاق نیست جز بچه های چک و خنثی
مقداد برگشت سمتم
مقداد: اگه نتونن بمب و خنثی کنن که یه بیمارستان میره رو هوا
میثم: فضولیش به تو نیومده بعدشم بهتره تو فقط تو دایره کاری خودت نظر بدی😐
مقداد: برو بابا نه اینکه تو خیلی از چک و خنثی سر در میاری
میثم: برادر من بفرما بیرون لطفا اینجارو شلوغ نکن
مقداد: ببین کم پاپیچ من شو حوصله ندارمااا
میثم: باشه حالا چرا قهر میکنی
مقداد: اصلا من نمیدونم تو اینجا چیکار میکنی
میثم: برادر من، متهم همین!
مقداد: همکار گرامی متهم و بردن. تو اون اتاق متهمی وجود نداره که مثل عجل معلق وایستادی اینجا😐
میثم: به من ربطی نداره
مقداد: واییی خدا تو چقده لجبازی اه مامانت چی میکشه از دستت
میثم: همون چیزیو میکشه که مامانت از دست تو میکشه😂
مقداد: ببند فقط. الان وقت بحث نیس یه دفعه دیدی هردومون رفتیم رو هوا هااا
میثم: اه چرا جو و اکشن میکنی فقط من و تو نیستیم که بگیم آقا ما با منفجر شدن بمب مشکلی نداریم.
مقداد:....
دوباره بحثمون بالا گرف که یکی از بچه های چک و خنثی ازا تاق اومدن بیرون با تعجب نگاش کردم و گفتم
میثم: چیشد منفجر شد؟
مقداد: آقا میثم بهتره ببندی. چون دلم میخواد خودم با دستای خودم خفت کنم😐
میثم: پس نترکید!
علی: چرا منفجر شد ولی شما حواست نبود برا همین صداشو نشنیدی.
میثم: عه پس حله😂
مقداد: بیخیال آقا علی
علی: خب خداروشکر خنثی شد. آقا مقداد باز چه بلایی سر خودت آوردی؟
مقداد: هیچی چیزی نیست یکم بریدم دستمو
علی: برادر ما چندین ساله داریم بمب خنثی میکنیم اینهمه زخمی نشدیم اون وق شما...😑
میثم: کارشه عادت کردیم😂
علی: مزه نریز😐 جمع کنین خودتونو زشته عه.
مقداد: آقا خسته نباشین
علی: همچنین فعلا یاعلی
مقداد: برو علی یارت
.
.
ادامه دارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالشهادت
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[سیوهشت]
#رضوانه
یامی و دار و دستش قصد بمب گزاری تو بیمارستان رو داشتن. که به لطف خدا هدفشون به سنگ خورد و سه نفر دستگیر شدن... ولی هنوز خبری از برادر و زن داداش آقای رضوی نیست.
#اقا مرتضی
با آوردن یامی و دو نفر دیگه به دستور آقای ابراهیمی باید بازجویی رو شروع میکردم
یامی تو اتاق نشسته بود. در رو باز کردم و رفتم تو سرشو گذاشته بود رو میز و با صدای باز شدن در اونم سرشو گرفت بالا.
رفتم جلو تر و صندلی روکشیدم عقب و نشستم. پرونده و دوربین رو گذاشتم رو میز و به یامی نگاه کردم.
آقا مرتضی: خب آقای یامی
یامی: ...
آقا مرتضی: تعریف کن ببینیم
یامی: آقا... آقا بخدا ما بی گناهیم
آقا مرتضی: قسم نخورر
یامی: آقا ما از شهرستان اومدیم اینجا مهمونیم
آقا مرتضی: ولی ما که از فرودگاه گذارش گرفتیم اسم شما نبود
یامی: شاید اشتباه فنی بود
اقا مرتضی: احتمالا... خب قضیه اون ساک دستی چی بود که گذاشتی تو اتاق و رفتی؟
یامی: سرگرد ببین گفتم که وسایل شخصیم بود گذاشتم اونجا تا برم بیرون یه چیزی بخرم بیام که منو بی خود و بی جهت گرفتن
آقا مرتضی: پس شما به بمب ساعتی میگین وسایل شخصی
یامی: بابا من از چیزی خبر ندارم
اقا مرتضی: رئیست کیه؟
یامی: رئیس چیه سرگرد
آقا مرتضی: اولا من سرگرد نیستم ثانیا رئیس به کسی میگن که تو ازش واسه کارت کسب تکلیف میکنی... خب حالا فهمیدی؟
یامی: جناب سرهنگ من رئیس ندارم
آقا مرتضی: این گوشی مال کیه؟
یامی: خب مال کی میخواد باشه ماله خودمه
آقا مرتضی: عه قابشم که چریکیه. رمزش، رمزشو باز کن
یامی: هان.... چیزه... رمزش یادم نیست
آقا مرتضی: عه چه جالب بیا من برات باز کنم
یامی: اقا بیخیال من شین بد میشه براتون
آقا مرتضی: تهدید یه مامور اطلاعاتی جرم محسوب میشه
یامی: گفتم که ولم کنین برم
آقا مرتضی:عجله نداشته باش. داریم میرسیم به جاهای شیرینش
از اتاق اومدم بیرون آقای ابراهیمی اونجا بودن
آقا مرتضی: بی نتیجه. حرف نمیزنه. بهتره کمی به حال خودش باشه
آقای ابراهیمی: باشه ممنون خسته نباشی
آقا مرتضی: همچنین آقا
#عماد
هنوزم باورم نمیشد چطوری زنده موندم. احساس میکردم بعد اون دو تا تیری که خورده به پهلوم همه چی فرق کرده. دوباره همه ی اتفاقا مثل یه فیلم از ذهنم گذشت احساس میکردم چهره ی کسی که بهم شلیک کرده رو دیدم ولی نمیتونستم دقیق روش تمرکز کنم... درد و سوزشی که داشتم آزارم میداد. تقریبا غیر قابل تحمل بود اما مجبور بودم؛ با صدای باز شدن در، نگاهمو از سقف گرفتم و به در انداختم.....
.
.
ادامه دارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad