بسمربالشهادت
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[سیونه]
#عماد
شایان بود؛ این اینجا چیکار میکرد؟ اصلا از کجا میدونست؟ یکم خودمو کشیدم بالا و به شایان نگا میکردم یه چفیه و کوله پشتی دستش بود... چهره ی خیلی آشفته ای هم داشت. منم لبخند از صورتم محو شد و مضطرب شایان رو نگا کردم
شایان: سلام
عماد: سلام شایان. چرا آشفته ای بیا ببینم.
شایان که اومد جلوتر و با این حرفم گریش گرفت. سعی کردم بشینم. شایان خودشو انداخت بغلم و گریش شدت گرفت منم بغلش کردم و سعی بر این داشتم که آرومش کنم.
عماد: شایان داری نگرانم میکنی میگی چیشده؟ گریه نکن عزیز من
شایان: پسر دایی حلالم کن.
عماد: این چه حرفیه که میزنی. میشه توضیح بدی؟
شایان: همه ی این اتفاقا تقصیر مامانم و پرهامه
عماد: از کجا میدونی؟
شایان: پسر دایی بخدا من خلاف نکردم. از همه ی کارام هم توبه کردم. دیگه حساب من از خانوادم جداست
عماد: شایان خان من همه چیو میدونم. میدونم که حساب تو از مادرت جداست. ولی تو اگه تعریف کنی که چیشده من بیشتر میتونم کمکت کنم...😎
شایان: پسر دایی من فهمیدم که مامانم یه سری آدم فرستاده بود مسجد سراغ شما.
بعدشم که نتونسته بودن کارشونو درست انجام بدن مامانم عصبانی میشه و میخواد که...
عماد: میخواد چی؟
شایان: میخواست که دختر دایی رو حذف کنه...
عماد: خب چیشد؟ رضوانه حالش چطوره؟
شایان: منو فرستاده بود بیمارستان دنبال دختردایی منم وقتی فهمیدم هدفش چیه رها رو دست به سر کردم خودمم رفتم خونه. مامانم منو از خونه بیرون کرد. وسایل هامو برداشتم. همینطوری تو خیابون میگشتم که یه مسجد با در باز دیدم. رفتم مسجد خادمش پدر شهید بود...چفیه پسر شهیدش رو داد بهم؛ ایناهاش
شایان چفیه رو گرفت سمتم منم از دستش گرفتم و بوسیدم. حس خوبی بهم میداد
عماد: شایان جان عزیز من. من تو رو بهتر از هرکسی میشناسم. توهم که بحمدالله زود متوجه کار خلاف شدی و انجامش ندادی. توبه هم که کردی. اگه فکر میکنی من از دستت ناراحتم به خاطر وضعیت الانم در اشتباهی. من خودم میدونم همه ی این اتفاقا به خاطر شغلمه. پس تو مقصر نیستی. هرکی هم مقصر باشه کاملا قانونی تنبیه میشه خب؟
شایان: میدونستم اگه بیام پیشت و همه چیو بهت میگم کمکم میکنی.
من دیگه مزاحم نمیشم میرم استراحت کن
عماد: مراحمی عزیز دلم. کجا میری؟
شایان: نمیدونم
عماد: عه. پس برو خونه ی ما
شایان: نه نمیخوام مزاحم شم دختر دایی راحت نمیشن
عماد: قبل اینکه اون دختر دایی شما باشه خواهر منه پس حرفی نمیمونه میری خونه خب؟ خونه ی داییته دیگه😁
شایان: آخه
عماد: آخه نداره همین گه گفتم
شایان: ممنونم
عماد: برو به سلامت
شایان: فعلا یاعلی
عماد: آقا شایان
شایان: بله
عماد: اگه کاری داشتی یا اتفاقی افتاد حتما بهم بگو باشه؟
شایان: چشم
عماد : منور به صحن کربلا🌱
.
.
ادامه دارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالمهدی🌱
.
.
#آرامشقبلازطوفان
#قسمت[چهلام]
#عماد
شایان که باهام خداحافظی کرد رفت سمت در یه لحظه برگشت و نگام کرد دوباره اومد سمتم. چفیه رو گذاشت رو پام و بدون هیچ حرفی سریع از اتاق رفت بیرون.
چفیه رو آروم برداشتم و گرفتم سمت صورتم. بوی خوبی میداد....
یه تیکه از مداحی غدیر یادم اومد.
"علی برکت زندگیامونه
علی پرچم ظهور آقامونه
من آماده ام برا بیعت با علی
تا آزادی قدس مونده یه یاعلی"
.
.
آرامش مداحی باعث شده بود خیلی ازش خوشم بیاد. چفیه تو دستام جا خوش کرده بود... راستش نمیتونستم ازش دل بکنم. ینی چرا شایان اینو داده بود به من؟
نمیدونستم چفیه کدوم شهید بزرگواره. ولی از همون شهید خواستم که شفاعتم کنه... که منم اسمم بره تو لیست شهدای گمنام؛...
#آوین
از وقتی نوچه های بی عرضه ی پرهام نتونسته بودن کار حذف عماد و درست انجام بدن همه چی خراب شده بود. عماد و خواهرش بهمون شک کرده بودن. باید تهدیدشون میکردم. برا همین یکی از آدمای مطمئن خودمو فرستادم سراغ رفیق عماد.
به یه طریقی به خواهر رضوی مکمل های تقلبی داده بودن که فقط یه مدت اذیتش کنه. بعدشم به رها سپردم تا برادر و زن داداش رضوی رو گروگان بگیرن تا شاید شد ازش حرف کشید. حساب عماد و رضوانه هم بمونه واسه بعد.
شماره ی یامی رو هرچقد میگرفتم خاموش بود.
عصبی شده بودم... شماره ی پرهام و گرفتم
بعد شش تا بوق برداشت
آوین: پرهام یامی چرا گوشیشو بر نمیداره؟
پرهام: مامان...چیزه😥
اوین: چیزه و کوفت درست حرف بزن ببینم
پرهام: یامی و با دونفر از دستیار هاش گرفتن
آوین: لعنتیییی کجا😠
پرهام: یامی تک روی کرده بود. میخواست بالا سر خواهر رفیق عماد بمب بزاره هم اون هم بیمارستان بره رو هوا بعدشم که رضوی رو بکشه.😐 هاله هم قضیه رو میدونسته و باهم این تصمیم و گرفتن.
آوین: نه نه اینطوری که ما لو میریم پرهام سریع خودتو برسون خونهههه😡
پرهام: مامان آروم باش تو راهم دارم میام😐
آوین: پرهام حرف نزننن همش تقصیر نوچه های بی عرضه ی توعه
پرهام: اومدم مامان😶
گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم روی مبل. اعصابم بدجوری خراب شده بود. اگه لو بریم کارمون تمومه. اگه بفهمن هدفمون از این باند بمب گزاری و بهم ریختن امنیت کشوره دیگه نمیتونیم هیچ جوره جمعش کنیم.
شماره رها رو گرفتم؛ بعد دو بوق برداشت
رها: سلام خانم جون خوبی
آوین: علیک داری چه غلطی میکنی؟ با اون جوجه امنیتی و زنش چیکار کردی؟
رها: خانم پسره که هنوز بیهوشه دختره هم تو یه اتاق دیگه بستیمش هنوز بهوش نیومده.
آوین: ببین دارم تاکید میکنم فقط اذیتش میکنی خب؟ اگه بمیرن لو میریم یه سطل آبی چیزی روش خالی کن تا بهوش بیاد کمی حرف بکش ازش و تهدیدش کن. ولی نباید بمیره فهمیدی؟
رها: بله خانم حله شما خیالتون راحت سیروس هم اینجاست همه چی داره عالی پیش میره
آوین: در ضمن یامی و دو نفر دیگه رو گرفتن حواستون جمع باشه. اونا خیلی زرنگن مثل شماها بی عرضه نیستن
رها: خانم ثابت میکنم بهتون که ما زرنگ تریم
آوین: خیلی خب برو دیگه
رها: خدافظ
گوشی رو که قطع کردم صدای پیچیدن کلید توی قفل در اومد پرهام بود.
آوین: پرهام ما الان چه غلطی کنیم؟
پرهام: بزار برسم بعد میگم چه غلطی کنیم😂
آوین: تشریف بیار😐
پرهام اومد و چهار زانو نشست کنار مبل
پرهام: مامان اینجا دیگه امن نیست از وقتی شایان دستمونو گذاشت تو پوست گردو و عماد و رضوانه زندن دیگه نمیتونیم اینجا بمونیم اگه شایان بخواد براشون حرف بزنه و عماد و رضوانه هم جدی بگیرن همین فردا پس فردا میریزن اینجا و الفاتحه
آوین: خب اینو که خودمم میدونم یه راهکار بده
پرهام: آهان و اما راهکار. باید خونه رو عوض کنیم. و برا اینکه کسی آدرس خونمون رو نخواد میگیم رفتیم مسافرت. مثلا آلمان اینطوری دیگه همه چی در امن و امانه. باید نیرو های جدیدی پیدا کنیم و اونایی که شک داریم که شاید آلوده شده باشن رو حذف میکنیم. مثل یامی!
.
.
انشاءالله ادامه خواهد داشت...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی جالب از حاج قاسم 🖤❤️
یک شب دلش شکست
به زینب گلایه کرد
فردا هنوز سَر نزده،
انتخاب شد...!💔
#سرداردلها🦋
#محرم🖤
#بصیرت🥀
♡*۱.۲٠ به وقت حاج قاسم*♡
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
8.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوحه ترکی حاج مهدی رسولی 🥺🖤
اسلامعلیڪیاثاراللہ🖐 🏴
#محرم 🏴
#اربابم 🖤
#بصیرت▪️
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قربونِ مهربونیت بشم آقا 🥺 میشه ماروهم بخری؟ ❤️🩹
.
.
.
#یاحسین #کربلا #محرم #بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
بسمربالمهدی🌱
.
.
#آرامشقبلازطوفان
#قسمت[چهلویک]
آوین: وایستا ببینم ینی یامی باید تو زندان کشته بشه؟
پرهام: احتمالا
آوین: ولی اون نیروی مورد اعتماد منه😠
پرهام: مادر من الان دیگه هیچی از هیچکس بعید نیست ممکنه یامی اونجا عوض بشه و از کاراش پشیمون بشه همین کافیه واسه حکم اعدام ما
آوین: خیلی خب جناییش نکن. خونه رو چیکار کنیم؟
پرهام: باید یه مدت تو اون کارخونه ی متروکه بمونیم تا آبا از اسیاب بیوفته
آوین: تو از من میخوای برم تو آشغال دونی زندگی کنم؟؟؟😐
پرهام: نگفتم تا آخر عمرت گفتم یه مدت که شک ها بر طرف شه
آوین: همش تقصیر توعه
پرهام: مامان اه
آوین: مامان و کوفت. خیلی خب همین امشب اینجارو تخلیه میکنیم.
پرهام: تو بگو همین الان
آوین: خیلی خب باید بیشتر وسایل هارو بریزیم بیرون فقط یکی دوتا جعبه لازمه تا بعضی هارو با خودمون ببریم
پرهام: حله خودم برات جعبه گیر میارم
آوین: ببین اسناد و مدارکی که بعضی جاها قایم شده رو بردار کمی وسایل بمونه تو خونه تا بعدا که مجبور شدیم بگیم از مسافرت برگشتیم تو خونه یه چیزی باشه شک نکنن
پرهام: مامان
آوین: هان
پرهام: گشنمه
آوین: کارد بخورده تو شکمت پا میشم غذارو بزارم دیگه😐
پرهام: با تشکر
#عماد
کمی از درد پهلوم کم شده بود... داشتم قرآن میخوندم که رضوانه بی مقدمه در و باز کرد و اومد تو
عماد: نچ نچ نچ در زدنم که بلد نیستی
رضوانه: سلام داداش گلممم
عماد: علیک سلام رضوانه خانم بعضی وقتا یادت میوفته یه سری به ما هم بزنیااا😂
رضوانه: شرمنده درگیر بودم😬
عماد: بدون من پرونده خوب پیش میره؟
رضوانه: عالی
عماد: بسیار زیبا
رضوانه: حرف نزن دیگه مرخصی امروز
عماد: امروز کی؟
رضوانه: همین حالا
عماد: جان من؟
رضوانه: پاشو پاشو داری وقت بیمارستان و میگیریااا
عماد: خیلی خب کمکم کن وسایلامو جمع کنم
رضوانه: باشه باشه
عماد: رضوانه
رضوانه: جانم
عماد: شایان رفته خونمون
رضوانه: اونجا واسه چییی؟
عماد: میشه وقتی رفتی خونی جوری رفتار نکنی که انگار معذبی؟
رضوانه: چیشده عماد توضیح بده ببینم؟
عماد: ببین شایان توبه کرده. خب؟ با عمه دعواش شده از خونه رفته بیرون جایی رو نداشت واسه موندن منم گفتم بره خونه ما
رضوانه: خب قدمش رو چشم ولی کامل نگفتیا
عماد: فضول میگم دیگه😐
رضوانه وسایل هامو جمع کرد و رفت بیرون تا برگه ترخیص رو امضا کنه. منم لباسامو پوشیدم و آروم از تخت اومدم پایین. با دردی که تو پهلوم پیچید صدام بلند شد و نتونستم سرپا وایستادم نشستم رو تخت. دستمو گذاشتم روی پهلوم و سعی کردم از دردش کم کنم اما نمیشد. کمی که گذشت دوباره بلند شدم. اینبار اون درد رو تحمل کردم کولمو برداشتم و آروم رفتم سمت در؛ که رضوانه اومد تو
رضوانه: وایی عماد کولتو بده من نگفتم تنهایی پا نشو
عماد: خواهر من چیزیم نیست که
رضوانه: بله از وضع و اوضاعت میشه همه چیو فهمید. دستتو بده من
عماد: میتونم راه برم
رضوانه: نه نمیتونی دستتو بده من
عماد: چقده لجبازی تو دختر
رضوانه: همین که گفتم
رضوانه دستمو گرفت و کمک کرد که راه برم
از بیمارستان که خارج شدیم گل از گلم شکفت
عماد: رضوانههه صب کن
رضوانه: چیه چیشده عماد؟😨
.
.
انشاءالله ادامه خواهد داشت...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالمهدی🌱
.
.
#آرامشقبلازطوفان
#قسمت[چهلودو]
عماد: : هیچی میخوام یکم هوای تازه تنفس کنم😍
رضوانه: آی آییی من علاف تو نیستمااا هوا که تموم نمیشه بعدا هم میتونی تنفس کنی فعلا بهتره بری خونه سراغ مهمونت😐
عماد: مگه نمیریم سایت؟
رضوانه: خیر میری خونه فردا میای سایت
عماد: به نظرت من میتونم بمونم تو خونه؟
رضوانه: مجبوری بمونی
عماد: ببخشیدا ولی تو مجبورم میکنی؟😐
رضوانه: به موقش منم میکنم ولی فعلا دستور دستور آقا مرتضاست
عماد: اصلا چه ابهتی داره اسم آقا مرتضی که وقتی میاد زبون آدم میگیره😂
رضوانه: بلاخره توبیخی همه رو میترسونه
عماد: نچ نچ مردمم خواهر دارن ماهم داریم
رضوانه: بله داری اونم از نوع خوبش حالا هم حرف نزن
عماد: میگم فقط سه روز نبودمااا مردم چقد عوض شدن😕
رضوانه: مردم عوض نشدن که تو مخت تاب ورداشته😐
عماد: سعدی بسی رنج برد در این سال سی که تو بیای به بزرگترت بی ادبی کنی؟
رضوانه: فردوسی بسی رنج برد در این سال سی که تو بیای بهش بگی سعدی؟😐
عماد: عه فردوسی بود؟ آخه به نوع شعر میخورد که شاعرش سعدی باشه😂
رضوانه: میشه شما خارج از دایره کاریت نظر ندی؟😐
عماد: بله😂
رضوانه: پس ببند دیرمون شد
تو دلم گفتم ولی رضوانه چقده تو حاضر جوابی ماهر شده بودااا
رضوانه: عماد جان بلند فکر کردی. من همیشه تو حاضر جوابی ماهرم😐
عماد: یا امام هشتم تو از کجا فهمیدی من چی فکر کردم؟
رضوانه: گفتم که بلند فکر کردی داشتی زیر لبی با خودت حرف میزدی
رضوانه یه خنده پیروزمندانه کرد و باهم رفتیم سمت ماشین خواستم بشینم سمت راننده که رضوانه از دستم گرفت
رضوانه: کجا به سلامتی؟
عماد: بریم خونه دیگه
رضوانه: احیانا شما باید اون ور بشینیااا
عماد: چرا دیگه
رضوانه: یک. هنوز کامل خوب نشدی دو. من ماشین و لازم دارم میرسونمت خونه خودم بر میگردم
عماد: سه. خب من میرسونمت ماشین و میزارم اونجا خودم پیاده میام
رضوانه: چهار. تو واقعا میخوای مسیر سایت تا خونه رو با این وضعت پیاده بری؟😐
عماد: پنج. خیر
رضوانه: شش. پس بفرما اون طرف لطفا
عماد: هفت. به روی چشم
خندیدم و سوار ماشین شدم وقتی ماشین حرکت کرد رضوانه یه لحظه با ذوق گفت
رضوانه: داداش یه مداحی تازه پیدا کردم😍
عماد: جدی: چیه؟
رضوانه گوشی رو برداشت و مداحی رو پلی کرد
عماد: اینو که من داشتم
رضوانه زد رو ترمز و شاکی برگشت سمتم
عماد: وای چته تو یواش یکم تو مارو به کشتن ندی ول کن نیستی
رضوانه: تو چرا اونو بهم نفرستادی هانننن؟😠
عماد: به جان خودم وقت نشد
رضوانه: خب چرا وقت نشددد؟
عماد: ببین عصر اون روزی که قرار بود بریم هیئت مداحیو پیدا کردم بعدش رفتم سایت کار داشتم بعدش رفتیم مهمونی بعدشم رفتیم هیئت بعدشم من تیر خوردم وقت نشد بهت بگم
رضوانه: ینی برو خداتو شکر کن عذرت موجهه وگرنه همینجا مینداختمت پایین😐
عماد: چقده خشن شدی تو
رضوانه: حرف نزنااا
از رفتارای رضوانه خندم گرفته بود رسیدیم که دم در دوباره زد روی ترمز
عماد: آی آی چته تو
رضوانه: پیاده شو
عماد: خو صب کن
رضوانه: کار دارم
عماد: پس فعلا
رضوانه :مواظب خودت باش
عماد: یا علی
کلید و که انداختم تو در با چهره ی اشفته مامان و چهره ی پکر بابا و شایان مظلوم رو به رو شدم
قلبم هری ریخت و همونجا خشکم زد مامان با دیدن من عصبانی از جاش بلند شد و اومد سمتم
.
.
انشاءالله ادامه خواهد داشت...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
بسمربالمهدی...🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان...
#قسمت[چهلوسه]
مامان: به به آقا عماد از شما انتظار نداشتم😠
عماد: مامان جان سلام چیشده خب به منم بگین بدونم😕
مامان: ینی من غریبه بودم که بهم نگفتی؟😠
کارم ساخته بود یکی رفته بود به مامان گفته بود که تیر خورده بودم با این حال بازم خودمو زدم به اون راه
عماد: مامان چیو نگفتم بهتون😦
با این حرفم بابا بهم نگا کرد و سرشو به نشانه ی اینکه کارت ساختش تکون داد. تو اون وضعیت داشت خندم میگرفت به زور جلو خودمو نگه داشتم و دست از مقاومت برداشتم آروم خم شدم و خواستم که پای مامان و ببوسم مامان دستم و گرفت و بلندم کرد. همین لحظه درد پهلوم بلند شد. بیخیالش شدم. مامان با چشمای اشکی بغلم کرد.
عماد: مامان جان فدات بشم نگفتم تا نگران نشی خودت که میدونی شغل من حساسه اگه بخوام هر اتفاقی که میوفته رو بگم اونوقت دیگه شما لبخند به لبت نمیاد الانم که حالم عالیه عالیه
مامان: خب پسرم نگرانت میشم
عماد: حالا که به لطف خدا همه چی رو به راهه شما اینبار و ببخش
مامان: بفرما از مهمونت پذیرایی کن دیگه
عماد: سلام آقا شایان چطوری😎
شایان: سلام پسردایی ممنونم شما خوبی؟
عماد: ممنون جانم بیا بریم اتاق
شایان: چشم
شایان و کشیدم بردم اتاقم
عماد: بفرما بشین
شایان: پسر دایی
عماد: جان
شایان: حالت خوبه درد داری؟
عماد: من خوبم درد هم زیاد ندارم
رفتم نشستم رو تخت پیش شایان که درد بدی از پهلوم بلند شد مجبورا جوری جلوه کردم که نگران نشه ولی نمیشد
شایان: پسر دایی ولی تقصیر من شد که زندایی فهمید
عماد: نه چرا تقصیر تو؟
شایان: آخه من بهش گفتم نمیدونستم قصد داری نگی بهش
عماد: اتفاقا کار خوبی کردی برا منم که خوب شد چون اگه بعدا میفهمید بیشتر ناراحت میشد. راستی چرا موقع رفتن چفیه رو دادی به من؟
شایان: پسر دایی من لیاقت نگه داشتن اون چفیه رو نداشتم. میخواستم موقعی که آدم شدم و خدا ازم راضی بود به اون چفیه دست بزنم
عماد: آقا شایان شما که توبه کردی مطمئن باش خدا تورو بخشیده. خدا تو رو بخشیده که این چفیه رو از پدر گرامی شهید گرفتی. این چفیه رو پیشت نگه دار و برای اینکه تو راه راست استوار باشی از شهید بزرگوار کمک بگیر. مطمئن باش کمکت میکنن. حالا هم این چفیه رو بگیر و پیش خودت نگه دار. من باید برم اداره. اینجا هم اتاق خودته راحت باش خواستی یکم استراحت کن از اداره که برگشتم باهم میریم بیرون حله؟
شایان: ممنونم میخوای باهات بیام؟
عماد: نه بابا من هنوزم سالممااا😂
شایان: ان شاءالله همیشه سالم باشی😁
عماد: همچنین آقا شایان گل
از اتاق اومدم بیرون. میخواستم یواشکی بزنم بیرون که مامانم مچم رو گرفت
مامان: کجا به سلامتی؟
عماد: هان چیزهه گفتم برم حیاط یکم هوا بخورم نه اینکه هوای بیرستان خیلی خفه بود....
مامان: عه پس میخوای هوا بخوری؟ عماد بشین سرجات😐
عماد: مامان، جان من نه نیار دلم واسه بچه ها تنگ شده کاراهم ریخته رو زمین باید برم
مامان: عماد
عماد: مامان جان من دیگه
بابا: خانم ولش کن بچه رو بزار بره دیگه
مامان: آخه مرد، تازه خوب شده بره دوباره یه بلایی سر خودش میاره
عماد: نه مادر من قول میدم سالم برگردم
مامان: برو دعا کن بابات رسید وگرنه با زنجیر می بستمت به تخت😐
عماد: فداتونم فعلا😂
مامان: عماد
عماد: جان
مامان: رفتی تنها برنمیگردی هااا
عماد: مامان اونجا کِیسی نداریم که بخوام برم جفت برگردم😂
مامان: آی زهرمار کی از جفت حرف زد برگشتی رضوانه هم باید بیاد هااا😐
عماد: عه پس از اون جهت باشه چشم😬😂
مامان: پسره ی چش سفید
با خنده خونه رو ترک کردم... بارون شروع کرده بود به باریدن... الان بد ترین چیز همین بارون بود. ولی غر نزدم و از بوی خاک باران خورده لذت بردم. رسیدم به یه فلکه که خیلی خلوت بود... بارون صحنه رو قشنگ تر کرده بود... دور و اطرافم رو نگا کردم یه دختره چادری که بهش میخورد ۱۵یا۱۶ سالش باشه داشت با عجله از عابر پیاده میدوید و چاله های آبی که ایجاد شده بودن باعث شده بودن با دویدن و پا گذاشتن دختره روی اونا آب ها پخش همه جا بشن. اینکه داشت با سرعت میدوید برام عجیب اومد کمی اون ور تر و نگا کردم... یه مردی افتاده بود دنبالش و هر لحظه بیشتر نزدیک دختر میشد...
.
.
انشاءاللهادامهخواهدداشت...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad