🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#تسبیح_فیروزه_ای💗
#پارت_پنجاه_و_سه
چشمامو باز کردم ،یه گنبد طلایی رو به رو بود
با اینکه اولین باری بود که می اومدم امام رضا، با دیدن گنبد اشکم سرازیر شد
تو دلم سلامی دادم به آقا
بعد از چند دقیقه رسیدیم به هتل
رضا از قبل دو تا اتاق نزدیک حرم رزرو کرده بود منو رضا رفتیم توی یه اتاق ،مرتضی و نرگس هم رفتن تو یه اتاق که کنار اتاق ما بود
بعد از کمی استراحت ،یه غسل زیارتی کردیم رفتیم پایین هتل منتظر نرگس و آقا مرتضی شدیم ،رفتیم سمت حرم
با هر لحظه نزدیک شدن به حیاط حرم
توی دلم غوغای بود که هیچ کس نمیفهمیدش غیر از خوده آقا
رضا گوشیشو بیرون آورد یه آهنگی گذاشت «آمدم ای شاه پناهم بده ،خط امانی ز گناهم بده»
«ای حرمت ملجأ درماندگان ، دور مران از در و راهم بده»
«ای گل بیخار گلستان عشق ،قرب مکانی چو گیاهم بده» «لایق وصل تو که من نیستم ، اذن به یک لحظه نگاهم بده»
«ای که حریمت مَثل کهرباست ،شوق و سبک خیزی کاهم بده» «تا که ز عشق تو گدازم چو شمع،گرمی جانسوز به آهم بده»
«لشکر شیطان به کمین منند ، بیکسم ای شاه پناهم بده»
«از صف مژگان نگهی کن به من ،با نظری یار و سپاهم بده»
«در شب اول که به قبرم نهند، نور بدان شام سیاهم بده»
«ای که عطابخش همه عالمی ،جمله حاجات مرا هم بده»
«آن چه صلاح است برای حسان، از تو اگر هم که نخواهم بده»
اشکام مهمون صورتم شده بودند
یه گوشه ای ایستادیم و فقط گریه میکردیم
من شکر میکردم به خاطر اینکه آقا مارو برای تولدش طلبید حرم
دستای رضا رو گرفتم و به گنبد نگاه میکردم - شکر که این آقا شده سایه سرم ،شکر که این آقا شده تمام نفسم ، شکر که این آقا شده زندگی من...
آقا جان خودت مواظب این زندگیم باش
رضا آروم زیر گوشم زمزمه کرد:
شکر که این خانم شده تاج سرم...
شکر که این خانم شده بند بنده دلم...
برگشتم سمتش و نگاهش کردم و اشک از چشمهای هر دومون جاری شد
رضا: بریم زیارت؟ - بریم
منو نرگس : رفتیم وارد حرم شدم
الله و اکبر به این ازدحام
نرگس: رها جان نمیتونیم بریم زیارت - ولی دلم میخواد یه بارم شده دستم به ضریح بخوره...
نرگس: رها جان امشب شب تولده آقاست ،واسه همین خیلی شلوغه، بزار فردا بیایم شاید خلوت باشه...
- ولی من سعی خودمو میکنم ،شاید تونستم
نرگس: باشه ،پس من میرم روی اون فرش میشینم ،نماز و قرآن میخونم تا تو بیای - باشه
نرگس: رها ،دیدی نمیتونی بری برگرد ،زیر دست و پا له میشی...
- باشه مواظبم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بصیرت
🎀https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #تسبیح_فیروزه_ای💗
#پارت_پنجاه_و_چهار
وارد محوطه ضریح شدم نمیدونستم کجا باید برم جسمم در بین ازدحام یه این سمت و آن سمت میرفت ولی من چشم دوخته بودم به ضریح آقا جان بعد از ۲۳ سال اومدم حرمت،بزار دستم به ضریحت بخوره یکبار فقط ،یکبار در آغوش بگیرم ضریحت و برام کافیه نفهمیدم چی شد که یه دفعه دستم کشیده میشد یه خانمی بود انگار عرب بود ،زبونش رو نمیفهمیدم نزدیک ضریح بود ،دستمو میکشید
و منو به سمت خودش میکشوند نفسم بند اومده بود ،یه لحظه به خودم اومدم که دستام روی ضریحه
آخ که چقدر تو مهمان نوازی
مهمان نوازی ات شهره شهر شده
اما من گناه کار ،کر بودمو نشنیدم
یا امام رضا ،آمدم تا برایت بگویم راز های بزرگ دلم را بر ضریحت دخیلی ببندم ،تا کنی چاره ای مشکلم را
آمدم با دلی تنگ و خسته ،تا به پای ضریحت بمیرم
یا که ای ضامن آهو از تو حاجتم را اجابت بگیرم
خودت مواظب زندگیم باش آقا جون
خودمو از جمعیت رها کردم و از ضریح دور شدم رفتم سمت نرگس ،نرگس در حال نماز خوندن بود منم یه مهر برداشتم و اول دو رکعت نماز شکرانه خوندم بعد دو رکعت نماز زیارت
بعد از کمی خوندن نماز و قرآن با نرگس رفتیم بیرون
آقا مرتضی و رضا ،بیرون حیاط روی فرش نشسته بودن ،رفتیم کنارشون
رضا(نگاهی به من کرد): زیارت قبول بانو
-زیارت شما هم قبول،آقااا یه کم تو حیاط حرم نشستیم و چند تا عکس هم گرفتیم،من که اینقدر از هر مدل ژست عکس میگرفتم با رضا که نرگس میگفت: رها حیف شدی باید میرفتی کلاس عکاسی...
- عع مثلا اومدیم ماه عسلمونااا ،به جای اینکه بریم آتلیه هزینه کنیم ،همینجا از گوشیمون عکس میگیریم
رضا: اره عزیزم بیا عکس بگیریم ،اینا حسودن
بعد از کلی عکس گرفتن رفتیم سمت هتل ،ناهار خوردیم و یه کم استراحت کردیم که غروب زودتر بریم حرم چون پنجشنبه هم بود ،مراسم دعای کمیل بر گزار میشد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بصیرت
🎀https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#تسبیح_فیروزه_ای💗
#پارت_پنجاه_و_پنج
اینقدر خسته بودم که خوابم برد
رضا: رها جان ،خانومم
( چشمام نصفه باز شد): جانم
رضا: پاشو بریم نزدیک اذانه هاا
( یعنی مثل موشک بلند شدم از جام)
- وااایی چقدر خوابیدم من، الان آماده میشم ،زنگ بزن واسه نرگس اینا آماده شدن؟
رضا: خانم گل، نرگس و مرتضی خیلی وقته که رفتن...
- ای واییی پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟
رضا: دلم نیومد،الان به خاطر مراسم بیدارت کردم وگرنه میزاشتم بخوابی
- چقدر تو ماهییییی
زود آماده شدم چادرمو سرم کردم ،تسبیح فیروزه ای رو دور دستم پیچیدم رفتیم
صدای اذان می اومد
تن تن راه میرفتیم
نفس نفس میزدیم و همدیگه رو نگاه میکردیم و میخندیدیم وارد حیاط شدیم جای سوزن انداختن نبود ،رضا اول منو برد یه جایی
رضا: رها جان، تو همینجا بشین منم میرم سمت آقایون، جایی نریااا خودم بعد نماز میام پیشت - چشم نشستم با تسبیح ام ذکر میگفتم
صدای اقامه نماز اومد ایستادم که نماز بخونم فهمیدم مهر ندارم چند قدم اون طرف تر دیدم یه بچه داره با مهر بازی میکنه رفتم نزدیکش شدم
- خاله به من یه مهر میدی نماز بخونم
&( با دستای کوچیکش یه مهرو انتخاب کرد گرفت سمتم )بفلما - خیلی ممنونم عزیزم
برگشتم سر جام ،نمازمو اقتدا کردم و الله و اکبر گفتم
بعد از خوندن نماز
جمعیت بلند شدن و رفتن ،بعضیاا رفتن سمت حرم بعضیا هم از صحن حیاط خارج میشدن
بعد از مدتی رضا اومد سمتم
رضا: قبول باشه - قبول حق باشه
نشست کنارمو یه کتاب مفاتیح باز کرد ،شروع کردیم به خوندن زیارت امین الله ،بعد هم زیارت عاشورا خوندیم
بعد مراسم دعای کمیل شروع شد
رضا میگفت ،حاج مهدی میر داماد میخواد بخونه ،ولی من نمیشناختمش
بند بند دعای کمیل و که میخوند ،دلمو به آتیش میکشوند
تو بند بند دعاش از حسین و کربلا گفت
از حسین و قتلگاه گفت
از ،زینب و اسارتش گفت
هر حرفی که میزد بیشتر شرمسار میشدم که چقدر گناه کار بودم که چقدر راه و اشتباه رفتم
هر دفعه الهی العفو که میگفت ،انگار راه بازگشت به سویم باز میشد....
انگار نوری بود توی تاریکی دلم
بعد از مدافعین حرم گفت ،با آوردن اسمش صدای زجه های رضا رو میشنیدم
حتمن یاد دوستاش افتاده
بعد از تمام شدن دعا
رضا رو کرد به من
رضا: خانومم
- جان دلم
رضا: میشه برای منم دعا کنی؟
- من دعا کنم، من که پر از گناهم ؟
رضا: اره تو دعا کن ،تو دلت پاکه ،از خدا و امام رضا بخواه حاجتمو بده
- چه حاجتی ؟
رضا: رو کرد سمت گنبد ،و اشک میریخت ،اینکه منم برم
- کجا بری؟
رضا: سوریه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بصیرت
🎀https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
غروب جمعهاس...!💔
#امام_زمان
#جمعه_های_انتظار
این جمعه هم نیومدیو من هنوز در انتظارتم ...
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
زخمیم که التیام خواهیم گرفت
موجیم که انسجام خواهیم گرفت
سردار به قطره قطره خونت سوگند
روزی سخت انتقام خواهیم گرفت
۱.۲۰ به وقت سردار
#حاج_قاسم
#سپهبد
#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
آقای خامنه ای تا پایان جان گوش به فرمانت هستیم✌️
#رهبرانه
#حضرت_آقا
#بصیرت
👇 نشانی ما در فضای مجازی : 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
گروـہ ؋ـرهنگے اجتماعے سیاسے ܢ̣ࡎࡅ࡙ـــܝࡅ߳ߺߺܙ
😊با انتشار محتوا در ثواب آن سهیم باشید 😊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#تسبیح_فیروزه_ای💗
#پارت_پنجاه_و_شش
(انگار حکم جونمو از من میخواست، چند لحظه پیش دلم میخواست ای کاش اون موقع کنار بی بی زینب بودمو همراهیش میکردم ،ولی راست میگفت،حرف و عمل با هم فرق میکنه ،من که دلم به رفتن رضا نرم نمیشه ،چطور اون فکر اومد سراغم )
چشمامو بستم و رو به سمت حرم کردم : یا امام رضا، من رضای خودمو به تو میسپارم اگه ضامنش میشی که به نزد من برگردونیش،خودت حکم رفتنش و صادر کن
دستای رضا اشکای صورتمو پاک میکرد - رضا چه سخته بین حرف و عمل یکی باشی ،چه سخته از یه طرف دلت بخواد همراه بی بی باشی ،از یه طرف دلت نیاد عشقتو راهی این سفر کنی
رضا پیشونیمو بوسید : الهی قربون اون دلت بشم ،دستت درد نکنه که دعا کردی برام
زمان برگشت رسیده بود و دل کندن از این بهشت درد آور ای کاش میشد هر موقع دلتنگت میشدم مثل این کبوترای حرم پرواز میکردم و میاومدم روی گنبدت مینشستم و یه دل سیر نگاهت میکردم
افسوس که هیچ چیزی امکان پذیر نیست
آقا جان باز بطلب ،بیایم به پابوست اما دفعه بعد سه نفری
حالم زیاد خوب نبود ،سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشین و بیرون تماشا میکردم که کم کم خوابم برد
چشمامو باز کردم دیدم همه جا تاریکه
به عقب نگاه کردم ،نرگس و آقا مرتضی هم خواب بودن...
- رضا جان ،بزن کنار یه کم استراحت کنی
رضا: نه فعلن که هنوز چشمام خسته نشده
یه کم جلوتر ایستادیم برای نماز و شام
دوباره حرکت کردیم
نزدیکای ظهر بود که رسیدیم
عزیز جون هم به بهونه نگرفتن عروسی یه مهمونی تدارک دید
بابا و مامان و هانا هم اومده بودن
از یه طرف خیلی خوشحال بودم ،زندگیمون شروع شده ،از طرفی نگران ...
چند ماهی گذشت و به خاطر کار رضا ،هر چند وقت باید میرفت سمت مرز مأمویت ،
دوریش خیلی سخت بود ولی برای امنیت و آرامش کشور باید میرفت ،هر دفعه که میخواست بره احساس میکردم نکنه داره میره سوریه ولی داره بهونه میاره
باز به خودم میگفتم امکان نداره رضا بدون خبر بره دوهفته ای میشد که مرتضی رفته بود مأموریت من هم هر روز میرفتم کانون و سرمو با بچه ها گرم میکردم روزی سه چهار بار رضا زنگ میزد برام چون از نگرانیم باخبر بود،میدونست که چقدر سخته این جدایی ها...
به مناسبت روز مادر از طرف آموزش و پرورش یه مراسمی گرفته بودند که از بچه ها میخواست تا شعر مادر رو بخونن
من با کمک مریم خانم خیلی زحمت کشیدیم تا بچه ها بتونن همراه آهنگ بخونن .
روز آخر تمرین بود واقعن بچه ها با استعداد بودن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#تسبیح_فیروزه_ای💗
#پارت_پنجاه_و_هفت
روز جشن رسید ،صبح زود از خواب بیدار شدم
دست و صورتمو شستم رفتم تو آشپز خونه - سلام عزیز جون
عزیز جون: سلام دخترم بیا صبحانه اتو بخور
- چشم، نرگس اومده؟
عزیز جون: اره دیشب ،آقا مرتضی رسوندش
صبحانه مو خوردم رفتم تو اتاق نرگس،تو عمق خواب بود محکم به در کوبیدم ...
مثل سربازای که تو پادگان بر پا میزدن پرید
نرگس: ها ها ها چی شده...
- پاشو پاشو دشمن حمله کرده ...
یعنی مثل موش و گربه دور خونه می چرخیدیم ،یه بالشت گرفت تو دستش و مثل یه موشک پرت میکرد به سمتم
عزیز جون : ای وااای از دست شما هااا ،زشته، در و همسایه میشنون
نرگس:عزیز جون ببین عروس دیونه اتو ،نمیزاره بخوابم
- به جای این حرفا،پاشو بریم دیر میشه مراسم
نرگس: کوفت و دیر میشه،الان آماده میشم
رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم،مثل همیشه تسبیح فیروزه رو دستم پیچوندم و رفتم
به همراه نرگس به سمت کانون حرکت کردیم
یه دفعه درد شدیدی توی شکمم احساس کردم
ولی به روی خودم نیاوردم
فقط ذکر میگفتم تا کمی آروم بشم
گوشیم زنگ خورد
رضا بود -سلام رضا جان
رضا:سلام به عزیز تر از جانم -خوبی؟
رضا: مگه از دوری شما هم میشه خوب بود؟
نرگس:(باصدای بلند میخندید و میگفت )داداش بیا که خانمت از نبودت دیگه رسمأ دیونه شده
رضا:رها جان .بهش بگو دیونه اون آقا مرتضی است که نمیدونم چیکار کرده با بدبخت که چند وقته هوش و هواسش سر جاش نیست...
( با حرفش خندم گرفت)
نرگس:چی میگه داداش ،رها بزار رو اسپیکر بشنوم -بابا،شوهرمون بعد چند وقت زنگ زده ،بزار حرف بزنم باهاش دیگه
نرگس:آها چند وقت منظورت دیشب بوده دیگه
-رضا جان ،اینو ول کن، کی میای؟
دلم برات تنگ شده !
رضا: الهی قربون اون دلت بشم -خدا نکنه،
نرگس:رها گفتی به داداش امروز اجرا دارن بچه ها؟
-اره گفتم,ولی ایکاش اینجا بودی رضا
رضا:انشاءالله ،دفعه بعدی -انشاءالله
رضا: کاری نداری خانومم؟
- نه عزیزم ،مواظب خودت باش
رضا: تو هم همین طور ،یا علی
-علی یارت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#تسبیح_فیروزه_ای💗
#پارت_پنجاه_و_نه
بچه ها رو برگردوندیم کانون و خودمون رفتیم سمت خونه یه جشن کوچیک هم خونه عزیز جون گرفتیم و مامان و بابا و هانا هم اومده بودن
اینقدر درد داشتم که اصلا چیزی نتونستم بخورم
شب که همه رفتن ،رفتم توی اتاقمون سجاده هامونو پهن کردم رفتم وضو گرفتم و چادر نمازم و سرم کردم منتظر رضا شدم رضا وارد اتاق شد...
رضا: فک نمیکردم با این همه خستگی که داری ،بازم اینکارو بکنی ...
- این کار لذت بخش ترین کار دنیاست،خستگیم،در کنار تو بودن،در کنار تو نماز خوندن ،همه شون تمام میشه بعد از خوندن نماز شب و دعا ،تا اذان صبح با هم صحبت کردیم ،با اینکه تو چهره رضا خستگی بیداد میکرد ...
با تمام وجودش برام صحبت میکرد،از دلتنگی هاش ،از اتفاقهایی که براش افتاده بود
منم با جون و دلم گوش میکردم...
چند روزی گذشت و درد شکمم کم نشد تصمیم گرفتم بدون اینکه به کسی چیزی بگم برم دکتر
دکتر هم چند تا آزمایش برام نوشت
دو روز بعد با جواب آزمایش رفتم مطل دکتر
دکتر با دیدن جواب آزمایش گفت: احتمال داره بارداری خارج از رحم برات اتفاق افتاده باشه
منم هاج و واج نگاهش میکردم
- یعنی چی خانم دکتر ؟
دکتر: یعنی اینکه ،اگه شما خارج از رحم باردار باشین ،باید بچه رو سقط کنین (تمام دنیا روی سرم آوار شده بود با گفتن این حرف)
دکتر: البته ،من گفتم شاید ،براتون سونوگرافی مینویسم ،برین انجام بدین ،بیارین ببینم،بهتون دقیق بگم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#تسبیح_فیروزه_ای 💗
#پارت_پنجاه_و_هشت
رفتیم کانون ،بچه هارو سوار اوتوبوس کردیم و حرکت کردیم بعد نیم ساعت رسیدیم به محل مراسم وارد سالن شدیم از سمت سالن همایش ،رفتیم داخل یه اتاق لباسای بچه ها رو عوض کردیم ، یه لباس ست براشون پوشیدیم
لباس خودمم با بچه ها ست بود
نزدیکای ساعت ۱۰ بود که رفتیم روی سکو
جمعیت زیادی اومده بودن
منم رفتم کنار پیانو نشستم
پیانو رو رو به روی بچه ها گذاشتیم که با دیدن جمعیت هول نشن و فقط به من نگاه کنن
هم ذوق داشتم هم استرس چون اولین تجربه بچه ها توی جمع بود
یه لبخندی به بچه ها زدم
- عزیزای دلم آماده این ؟
بچه ها : بهههههله
شروع کردم به آهنگ زدن ،بچه ها هم شروع کردن به خوندن
مادرِ من! مادرِ من!●♪♫
تو یاری و یاورِ من…●♪♫
مادر چه مهربونه… دردِ منو می دونه…●♪♫
بی عذر وُ بی بهونه؛ قصه برام می خونه●♪♫
مادرِ من! مادرِ من!●♪♫
تو یاری و یاورِ من…●♪♫
مادرِ مهربونم؛ قدرِ تورو می دونم…●♪♫
تو، با منی همیشه…●♪♫
من؛ برگم و تو ریشه…●♪♫
مادرِ من! مادرِ من!●♪♫
تو یاری و یاورِ من…
بعد از تمام شدن ،همه ایستادن و برای بچه ها دست زدن،منم رفتم کنار بچه ها ایستادم و شادی خودمو باهاشون تقسیم کردم،تو بین جمعیت چشمم افتاد به آخر سالن،باورم نمیشد ،رضا بود آخر سالن،تعدادی دسته گل تو دستش بود و دست میزد اشک از چشمام جاری شده بود ،چه غافلگیری قشنگی بعد از در پشتی رفتیم بیرون چند دقیقه بعد رضا وارد اتاق شد
بچه ها با دیدن رضا پریدن تو بغلش
رضا هم به هر کدوم از بچه ها یه شاخه گل داد بعد اومد سمتم...
رضا: روزت مبارک بانوی من (با مشت آروم زدم رو سینه اش): خیلی دیونه ای نرگس:داداش رضا ،پس من چی، منو جزء آمار حساب نکردی؟رضا: مگه تو روز خواستگاریت ،خانوم منو جزء آمار حساب کردی؟
نرگس: ععع داداشیی ،من اینقدر استرس داشتم که اصلا حواسم نبود چند تا استکان گذاشتم...
رضا: خوب پس برو از همون آقا مرتضی گل بگیر...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#تسبیح_فیروزه_ای💗
#پارت_شصت
توان راه رفتن نداشتم ،چه نقشه ها داشتم واسه همچین روزی...
چقدر دلم میخواست وقتی به رضا این خبرو میدم که داره بابا میشه از چهره اش فیلم بگیرم
چقدر ....
تنها جایی که به ذهنم میرسید برم و آروم بشه این دله زارم مزار دوست شهید رضا بود
نفهمیدم که این جان بی روحمو چه جوری به مزار کشوندم نشستم کنار قبر
یه کم آب ریختم روی سنگ قبر
و دستمامو روی آب حرکت میدادم
و اشک میریختم سلام دوست اقا رضا
رضا همیشه از کرم و لطف شما میگفت
شما برام دعا کنین من چه جوری به رضا بگم...
چند ساعتی مزار بودم
توکل کردم به خدا ،گفتم حتمن اینم یه امتحانه دیگه ،راضی ام به رضای خودش
حالم خوب نبود و برگشتم توی اتاقم
سجاده مو پهن کردمو شروع کردم به قرآن خوندن و نماز خوندن
حال خرابمو همه فهمیدن
منم اینگار لال شده بودم و زبونم حرفی برای گفتن نداشت فقط روز و شبم شده بود ،نماز خوندن و دعا کردن رضا هم با دیدن حالم چند روزی مرخصی گرفت بعد از چند روز ،تصمیم و گرفتم و رفتم سونوگرافی انجام دادم رفتم مطلب دکتر ،تا نوبتم بشه صد بار مردم و زنده شدم
فقط تسبیح دستم بود و ذکر میکنم
بعد از خوندن اسمم وارد اتاق شدم دکتر با دیدن جواب سونو نگاهی به من کرد و گفت نمیدونم چه طور شد ولی
خوشبختانه خارج رحم باردار نیست ( با شنیدن این حرف ،انگار زندگی دوباره به من بخشیدن )
خیلی خوشحال بودم
توی راه فقط خدا رو شکر میکردم که باز به این بنده حقیر لطف کرده
رفتم سمت خونه ،عزیز جون توی حیاط بود ،داشت به گل ها آب میداد - سلام عزیز جون
عزیز جون: سلام دخترم،کجا بودی ،چرا گوشیت و نبردی ،رضا همه جا رو دنبالت گشت - واااییی ببخشید ،فک کردم گوشیمو برداشتم
رفتم توی اتاق گوشیمو از روی میز برداشتم واییی ۲۰ تماس بی پاسخ از رضا ?
میدونستم خیلی نگرانم شده بود ،از ترس واسش زنگ نزدم
اول رفتم وضو گرفتم دو رکعت نماز شکر خوندم
بعد رفتم دراز کشیدم ،اینقدر این چند روزی حالم بد بود ،خواب و خوراکم به هم ریخته بود
نزدیکای ظهر بود که صدای نرگس و رضا رو از داخل حیاط شنیدم
چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم
رضا در و باز کرد و اومد داخل اتاق با چشمای نیمه باز نگاهش میکردم
سجاده هامونو پهن کرد
رضا: خانومم نمیایی بندگی کنیم
از نگاهش چشمامو باز کردم
انتظار همچین رفتار آرومی رو نداشتم ،اشکام جاری شد...
رضا اومد کنارم نشست
رضا: چت شده رها جان ،چرا چند وقته اینجوری شدی؟ اتفاقی افتاده؟
به خدا دارم دق میکنم اینجوری میبینمت خانومم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad