••♥️••
-میگفت:✨
هرڪسیروزے³مرتبہ🌸
خطاببهحضرتمهدی 'ﷻ'بگہ💚
﴿بابیانتَوامےیااباصالحالمهدے﴾
حضرتیجورخاصےبراشدعامیکنن🙃
#شہیدبابڪنورے
#شهیدانہ🦋
#رفیقشهیدم
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
📢اطلاعیه:
از امـروز رمـان میـزاریـم😍🤩
به نام: {قصه دلبری}🌸💕
زندگینامه شهید:{محمدحسینمحمدخانی}
ژانر: مذهبیِعاشقانه{براساسواقعیت}
به روایت: مـرجان دُرعـلی{همسر شهید}
نـویسنـده رمــان: #ادمینکانال
ـشرایـط بارگـذاری رمـان: روزی چــهار پـارتــ.
{دوپارتعصر} و {دوپارتشب}
ـشرایـط کُپـی: نـوش جـونـت رفـیق..!
•|بـسمـ الـله الـرحمن الـرحـیم|•
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت1
مقدمه:
مثل معتاد ها شده بودم.
اگه شب به شب به دستم نمیرسید به خواب نمیرفتم و انگار چیزی کم داشتم.
شبی رو با چمران به روایت همسر صبح میکردم، شبی رو هم با همت به روایت همسر.
بین رفقام دهن به دهن میشد مجموعه جدیدی چاپ شده به نام اینک شوکران که زده روی دست نیمه پنهان ماه.
در به در راه افتاده بودیم دنبالش...
اینجا زنگ بزن، اونجا زنگ بزن.
با خاطرات منوچهر مدق که پاک ریختیم به هم.
ثانیه شماری میکردیم که رفیقمون از تهران خاطرات ایوب بلندی رو زودتر برسونه.
بعدها که تو وادیِ نوشتن افتادم،
جز آرزوهام بود که برای شهیدی کتابی بنویسم در قدوقواره مدق، چمران، همت، ایوب بلندی و...
و روایت فتح اونو چاپ کنه.
ولی هیچ وقت به مخیله ام خطور نمیکرد روزی برای روایت فتح، زندگی رفیق شهیدم و بنویسم.
برای همون رفیقی که خودش هم یکی از اون مشتری های پروپاقرص اون کتاب بود.
برای همون رفیقی که خودش هم به همسرش وصیت کرده بود بعد از شهادتش، خاطراتش رو درقالب نیمه پنهان ماه، چاپ کنه!
شروع: حسابی کلافه شده بودم.
نمیفهمیدم جذبِ چه چیزه این آدم شدن؟!!
از طرف خانوم ها چند خواستگار داشت؛
مستقیم بهش گفته بودن.
اون هم وسط دانشگاه...
وقتی شنیدم گفتم: چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم، اونم با چه کسی!
اصلا باورم نمیشد..!
عجیب تر اینکه بعضی از اون ها مذهبی نبودن.
به نظرم که هیچ جذابیتی تو وجودش پیدا نمیشد
براش حرف و حدیث درست کرده بودن.
مسئول بسیج خواهران تاکید کرد: وقتی زنگ زد، کسی حق نداره جواب تلفن رو بده!
برام اتفاق افتاده بود که زنگ بزنه و جواب بدم
باورم نمیشد این صدا، صدای خودش باشه.
بر خلاف ظاهر خشک و خشنش، با آرامش و طمانینه حرف میزد.
تُن صداش زنگ و موج خاصی داشت.
از تیپش خوشم نمیاومد.
دانشگاه رو با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود...
شلوار شیش جیب پلنگی گشاد میپوشید با پیراهن یقه گرد سه دکمه و آستین بدونِ مچ که میانداخت رو شلوار...
تو فصل سرما با اورکت سپاهیاش تابلو بود.
یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری میانداخت رو شونهاش، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ.
وقتی راه میرفت، کفش هاش رو روی زمین میکشید.
ابایی هم نداشت تو دانشگاه سرش رو با چفیه ببنده.
از وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر میدیدمش.
به دوستام میگفتم: این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همونجا مونده!
به خودش هم گفتم..
اومد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست.
اون دفعه رو خودخوری کردم.
دفعه بعد رفت کنار میز که نگاش به ما نیافته.
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند بلند اعتراضم و به بچه ها گفتم..!
به در گفتم تا دیوار بشنوه؛
زور میزد جلوی خنده اش رو بگیره.
معراج شهدا که انگار ارث پدرش بود.
هرموقع میرفتیم، با دوستاش اونجا میپلکیدن.
زیر زیرکی میخندیدم و میگفتم: بچه ها، بازم دار و دسته محمد خانی!
بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودن، بعضی هاهم مخالف...!
بین مخالف ها معروف بود به تند روی کردن و متحجر بودن. اما همه ازش حساب میبردن...
برای همین ازش بدم میاومد، فکر میکردم از این آدم های خشک مقدسِ از اون طرف بام افتاده س.
اما طرفدار زیاد داشت!
خیلی ها میگفتن: مداحی میکنه، هیئتیه، میره تفحص شهدا، خیلی شبیه شهداست!
توی چشم من اصلا اینطور نبود..!
با نگاه عاقل اندر سفیهی بهشون میخندیدم که این قدرها هم آش دهن سوزی نیست.
کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار میشد.
دیدم فقط چند تا موکت پهن کرده ان.
به مسئول خواهران اعتراض کردم:
دانشگاه به این بزرگی و این چند تا تیکه موکت؟؟
در جواب حرفم گفت: همینا هم بعیده پر بشه!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت2
وقتی دیدم توجهی نمیکنه، رفتم پیش آقای محمد خانی.
صداش زدم، جوابی نداد..
چند بار داد زدم تا شنید.
سر به زیر اومد که:
+بفرمایین؟؟
بدون مقدمه گفتم:
- این موکتا کمه!
گفت:
+قد همینشم نمیان
بهش توپیدم
- ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه.
با عصبانیت جواب داد:
+این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟
بعد رفت دنبال کارش...
همین که دعا شروع شد، روی همه موکتا کیپ تا کیپ نشستن، همشون افتادن به تکاپو که:
حالا از کجا موکت بیاریم!!
یکبار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه های مهمات رو آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخونه...
مقرر کرده بود برای جابهجایی وسایل بسیج، حتما باید نامه نگاری بشه.
همه کارها با مقررات و هماهنگی خودش بود.
من که خودمو قاطی این ضابطه ها نمیکردم!
هرکاری به نظرم درست بود همونو انجام میدادم.
جلسه داشتیم، اومد اتاق بسیج خواهران؛ با دیدن قفسه خشکش زد!
چند دقیقه زبونش بند اومد و مدام با انگشترهاش ور میرفت...
مبهوت مونده بودیم
با دلخوری پرسید: این اینجا چیکار میکنه؟؟
همه بچه ها سرشون رو انداختن پایین.
زیر چشمی به همه نگاه کردم دیدم کسی نُطُق نمیزنه!
سرم رو گرفتم بالا و با جسارت گفتم:
- گوشه معراج داشت خاک میخورد، آوردیم اینجا برای کتابخونه.
باعصبانیت گفت:
+من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم!
اون وقت شما به این راحتی میگین کارش داشتین؟؟
حرف دلم و گذاشتم کف دستش:
- مقصر شمایین که باید همه کارها زیر نظر و با تائید شما انجام بشه! اینکه نشد کار..!
لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین.
با این یادآوری که:
+زودتر جلسه رو شروع کنین،
بحث رو عوض کرد.
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم، شانس آوردم کسی این دور و بر نبود...
نه که آدم جیغ جیغویی باشم هااا،
ناخودآگاه از ته دلم زد بیرون!
بیشتر شبیه جُک و شوخی بود.
خانوم ابویی که به زور جلوی خنده اش رو گرفته بود گفت:
+آقای محمد خانی منو واسطه کرده برای خواستگاری از تو!
اصلا به ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشه!
قیافهی جا افتاده ای داشت.
اصلا تو باغ نبودم
تا حدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی، ممکنه از خودِ دانشجو ها باشه.
میگفتم تهِ تهِش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبریِ...
بی محلی به خواستگارهاش رو هم سرهمین میدیدم که خب،
آدم متاهل دنبال دردسر نمیگرده!
به خانوم ابویی گفتم:
- بهش بگو این فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون!
شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کنه.
وصله نچسبی بود برایدختری که لای پنبه بزرگ شده!
کارمون شروع شد..
از من انکار و از اون اصرار..
سر در نمیآوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار مینشست، حالا اینطور مثل سایه همه جا حسش میکنم
دائم صدای کفشش تو گوشم بود و مثل سوهان رو مغزم کشیده میشد!
ناغافل مسیرم و کجمیکردم، ولی این سوهان مغز تمومی نداشت.
هرجا میرفتم جلوی چشمم بود:
معراج شهدا، دانشکده، دمِ در دانشگاه، نماز خونه و جلوی دفتر نهاد رهبری.
گاهی هم سلامی میپروند.
دوستام میگفتن:
از این آدم ماخوذ به حیا بعیده این کارا!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
#حدیثانه😍
امیر المومنین (؏) می فرمایند :↯
یاران مهدی همه جوان اند و پیر در میان آنها به چشم نمیخورد ، مگر اندک مانند سرمه در چشم.
📚الغیبة للطوسی ، ص ⁴⁷⁶
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
🧡🍂"
⊰•رفتھ سردار نفس تازه ڪند برگردد...
چون ظھور گل زهرا بھ خدا نزدیڪ است!•⊱
#اللهمعجللولیڪالفرج
#حاجقاسم
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
خدامیگھ :
میدونمچۍتودلتمیگذره
پسآنقدرنگراننباش !🌿-
#خدآ
#انگیزشی
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
•••
🗒 #رفیق..
ظہور نزدیک تر از اون چیزیہ
کہ ذهن و عقل و منطق ما؛ درکش کنہ!
کوچیک ترین کارما..
دقت کن کوچیک ترین کارما
تو ظہور آقا اثر داره🌿☝️🏼
#اللهمعجللولیڪالفرج💔
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110