eitaa logo
بصیرت انقلابی
1.1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
24 فایل
﷽ ❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110 ❀خادم تبادل⇦ ❥ @yale_jamal ❀خادم تبادل⇦ ❥ @Alivliollah 🍀ڜࢪۅ؏ ڦعأڶيٺ ٩٨/٠١/٣٠🍀
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💕 وقتی دیدم توجهی نمیکنه، رفتم پیش آقای محمد خانی. صداش زدم، جوابی نداد.. چند بار داد زدم تا شنید. سر به زیر اومد که: +بفرمایین؟؟ بدون مقدمه گفتم: - این موکتا کمه! گفت: +قد همینشم نمیان بهش توپیدم - ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه. با عصبانیت جواب داد: +این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟ بعد رفت دنبال کارش... همین که‌ ‌دعا شروع شد، روی همه موکتا کیپ تا کیپ نشستن، همشون افتادن به تکاپو که: حالا از کجا موکت بیاریم!! یک‌بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه های مهمات رو آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخونه... مقرر کرده بود برای جابه‌جایی وسایل بسیج، حتما باید نامه نگاری بشه. همه کارها با مقررات و هماهنگی خودش بود. من که خودمو قاطی این ضابطه ها نمی‌کردم! هرکاری به نظرم درست بود همونو انجام ‌می‌دادم. جلسه داشتیم، اومد اتاق بسیج خواهران؛ با دیدن قفسه خشکش زد‌! چند دقیقه زبونش بند اومد و مدام با انگشترهاش ور می‌رفت... مبهوت مونده بودیم با دلخوری پرسید: این اینجا چیکار می‌کنه؟‌؟ همه بچه ها سرشون رو انداختن پایین. زیر چشمی به همه نگاه کردم دیدم کسی نُطُق نمی‌زنه! سرم رو گرفتم بالا و با جسارت گفتم: - گوشه معراج داشت خاک می‌خورد، آوردیم اینجا برای کتابخونه. باعصبانیت گفت: +من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم! اون وقت شما به این راحتی می‌گین کارش داشتین؟؟ حرف دلم و گذاشتم کف دستش: - مقصر شمایین که باید همه کارها زیر نظر و با تائید شما انجام بشه!‌ اینکه نشد کار..! لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین. با این یادآوری که: +زودتر جلسه رو شروع کنین، بحث رو عوض کرد. وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم، شانس ‌آوردم کسی این دور و بر نبود..‌. نه ‌که ‌آدم جیغ جیغویی ‌باشم هااا، ناخودآگاه از ته دلم زد بیرون! بیشتر شبیه جُک و شوخی بود. خانوم ابویی که‌ به زور جلوی خنده اش رو گرفته بود گفت: +آقای محمد خانی منو واسطه کرده برای خواستگاری از تو! اصلا به ذهنم خطور نمی‌کرد مجرد باشه! قیافه‌ی جا افتاده ای داشت. اصلا تو باغ نبودم تا حدی که فکر نمی‌کردم مسئول بسیج دانشجویی، ممکنه از خودِ دانشجو ها باشه. می‌گفتم تهِ تهِش کارمندی چیزی از دفتر نهاد‌ رهبریِ... بی محلی به خواستگارهاش رو هم سر‌همین می‌دیدم که خب، آدم متاهل دنبال دردسر نمیگرده! به خانوم ابویی گفتم: - بهش بگو این فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون! شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کنه. وصله نچسبی بود برای‌دختری که لای پنبه بزرگ شده‌! کارمون شروع شد.. از من ‌انکار و از اون ‌اصرار.. سر در نمی‌آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می‌نشست، حالا اینطور مثل سایه ‌همه جا حسش میکنم دائم صدای کفشش تو گوشم بود و مثل سوهان‌ رو مغزم کشیده می‌شد! ناغافل مسیرم و کج‌می‌کردم، ولی این سوهان مغز تمومی نداشت. هرجا می‌رفتم جلوی چشمم بود: معراج شهدا، دانشکده، دمِ در دانشگاه، نماز خونه و جلوی دفتر نهاد‌ رهبری. گاهی هم سلامی می‌پروند. دوستام میگفتن: از این آدم ماخوذ به حیا بعیده این کارا! : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱