🔻اخیرا بهش گفتم چرا ماشینت رو فروختی؟
▫️گفت چون هرجا رفتم هزینه چاپ کتابم را ندادند و چون موضوعش را برای جبهه انقلاب لازم میدانستم،مجبور شدم ماشینم رو بفروشم و هزینه کنم
▫️موضوع کتابش در مورد دسیسه ها و برنامه های صهیونیست و... بود!
▪️نقل از محمدمسلم وافی، طلبه فعال در حوزه جمعیت
🔻ایشان این اواخر به بنده گفتند این ها دنبال من هستند و مرا خواهند کشت شما بدانید
یکی از دوستان نزدیک ایشان امروز نقل کرد که در این هفته اخیر هم خودش و هم همسرش را مکرر تهدید کرده بودند
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
1.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیشنهاد_دانلود✅
#شعر_کودکانه👶
عیــدِ غدیره☺️🌸
مــولی عــلی امیــره😍🍃
#تبلیغ_غدیر♥️
⁸ روز تا بزرگترین عید شیعیان 😇🌈
بصیرت انقلابی
#پیشنهاد_دانلود✅ #شعر_کودکانه👶 عیــدِ غدیره☺️🌸 مــولی عــلی امیــره😍🍃 #تبلیغ_غدیر♥️ ⁸ روز تا بزرگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت90 وقتی از شهادت صحبت میکرد، هرچند شوخی و مسخره بازی بود، ولی گاهی اشکم رو در
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت91
همیشه عجله داشت برای رفتن.
اما نمیدونم چرا این دفعه ، این قدر با طمانینه رفتار میکرد.
رفتم پلیس۱۰+ تا پاسپورت امیرحسین رو بگیریم، بعدم کافی شاپ.
میگفتم:
- تو چرا اینقدر بی خیالی؟! مگه بعد از ظهر پرواز نداری؟
بیرون که اومدیم، رفت برام کیک بزرگی خرید.
گفتم:
- برای چی؟
گفت:
+تولدته!
تولدم نبود. رفتیم خونه مادرم دور هم خوردیم!
از زیر قرآن ردش کردم.
خداحافظی کرد رفت کلید آسانسور رو زد؛
برگشت و خیلی قربون صدقهم رفت:
هم من هم امیرحسین!
چشمش به من بود که رفت تو آسانسور.
براش پیامک فرستادم:
- لطفی که کرده ای تو به من، مادرم نکرد..
ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت91 همیشه عجله داشت برای رفتن. اما نمیدونم چرا این دفعه ، این قدر با طمانینه رف
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت92
چهل و پنج روزش شد نیومد..!
بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که:
+با پدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام!
قرار بود حداکثر تا یک هفته تموم کاراش رو راست و ریست کنه و خودش رو برسونه، بعد هم برگردیم ایران!
با بچه، جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود.
از طرفی هم دیگه تحمل دوریش رو نداشتم، با خودم گفتم:
- اگه برم زودتر از منطقه دل میکنه!
از پیام هاش میفهمیدم سرش شلوغ شده، چون دیر به دیر به تلگرام وصل میشد، وقتی هم وصل میشد بد موقعبود و عجله ای...
زنگ هاش خیلی کمتر و تلگرافی شده بود.
وقتی بهش اعتراض کردم که:
- این چه وضعیه برام درست کردی؟!
نوشت:
+دارم یه نفری بار پنج نفر رو میکشم!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
🔮 #عـدالـتـــ_عــلــی_(ع)
#مــرد_مـسیـحی_را_مـسـلـمـان_کـرد🔮
🙈💦🙈💦🙈💦🙈💦🙈💦🙈💦🙈💦🙈💦
در زمان خلافت امام على(علیه السلام) در ڪوفه، زره آن حضرت گم شد. پس از چندى در نزدیڪ مرد مسیحى پیدا شد. على (علیهالسلام) او را به محضر قاضى برد و اقامه دعوى کرد ڪه این زره از آن من است، نه آن را فروختهام و نه به ڪسى بخشیدهام و اڪنون آن را در نزد این مرد یافتهام. قاضى به مسیحى گفت: خلیفه ادعاى خود را اظهار کرد، تو چه مىگویى؟ او گفت: این زره مال خود من است و درعینحال گفته مقام خلافت را تکذیب نمىڪنم (ممڪن است خلیفه اشتباه کرده باشد). قاضى رو ڪرد به على (علیهالسلام) و گفت: تو مدعى هستى و این شخص منڪر است، علیهذا بر تو است که شاهد بر مدعاى خود بیاورى. على (علیهالسلام) خندید و فرمود: قاضى راست مىگوید، اڪنون مىبایست که من شاهد بیاورم، ولى من شاهد ندارم. قاضى روى این اصل که مدعى شاهد ندارد، به نفع مسیحى حڪم ڪرد و او هم زره را برداشت و روان شد.
مرد مسیحى ڪه خود بهتر مىدانست ڪه زره مال ڪیست، پسازآنڪه چند گامى پیمود وجدانش مرتعش شد و برگشت، گفت: این طرز حڪومت و رفتار از نوع رفتارهاى بشر عادى نیست، از نوع حڪومت انبیاست و اقرار کرد ڪه زره از على (علیهالسلام) است. طولى نڪشید او را دیدند مسلمان شده و با شوق و ایمان در زیر پرچم على (علیهالسلام) در جنگ نهروان مىجنگد.
📚الامام على، صوت العداله الانسانیه، صفحه ۶۳
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110