غذادادن بہیڪ نفر
در روزغدیر؛
مانند غذادادن بہ
همہپیامبرانو صدیقاناست😍♥️...
برا جشن امامت مولات
برنامہای داري #بچہشیعہ(: ؟!
#اطعامغدیر
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت92 چهل و پنج روزش شد نیومد..! بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که: +با پدرم بیا توی
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت93
اهل قهر و دعوا هم نبودیم، یعنی ازاول قرار گذاشت!
تو جلسه خواستگاری به من گفت:
+توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم، نهایتاََ نیم ساعت!
قهرامونم خنده دار بود.
سرِ اینکه امشب بریم مجلس حاج محمود کریمی یا حاج منصور ارضی.
خیلی که پافشاری میکرد، من قهر میکردم.
میافتاد به لودگی و مسخره بازی...
خیلی وقت ها کاری میکرد نتونم جلوی خندم و بگیرم.
میگفت:
+آشتی آشتی..!
و سر و ته قضیه رو هم میاورد.
اگه خیلی این تو بمیری از اون تو بمیری ها بود، میرفت جلوی ساعت مینشست و دستش و میگرفت زیر چونهش و میگفت:
+وقت گرفتم، از همین الان شروع شد!
باید تا نیم ساعت دیگه آشتی میکردم.
میگفت:
+قول دادی باید پاشم وایسی!
با این مسخره بازی هاش خود به خود قهر کردنم تموم میشد.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت93 اهل قهر و دعوا هم نبودیم، یعنی ازاول قرار گذاشت! تو جلسه خواستگاری به من گفت
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت94
این آخری ها حرفای بوداری میزد.
زمانی که تلگرامش روشن میشد، اون قدر حرف برای گفتن داشتم که به بعضی از حرفاش دقت نمیکردم.
هی مینوشت:
+من یه عمره که شرمندتم! منو حلال کن! منو ببخش! تو رو خدا! خواهش میکنم..!
ماموریت های قبلی هم میگفت، ولی شاید تو کل سفرش یکی دوبار..
این دفعه تو هرتماس تلگرامی یا تلفنی، چندین بار این کلمات رو تکرار میکرد.
وقتی خیلی طلب حلالیت میکرد،
با تشر میگفتم:
- بجای این ننه من غریبم بازیا، بلند شو بیا!
از اون آدمایی نبود که خیلی اسم امام زمان{عج} رو بیاره!
ولی تو ماموریت آخر قشنگ مینوشت:
+واقعا اینجا حضور دارن! همون طور که امام حسین{ع} شب عاشورا دستشون رو گرفتن و جایگاه یارانشون رو نشون دادن، اینجام واقعا همون جوریه!
اینجا میتونی حضورشون رو پررنگ تر حس کنی.
در کل بیست و نه روزی که تو منطقه بودم، سه بار زنگ زد.
اونجا اینترنت نداشتم، ارتباط تلگرامیمون هم قطع شد.
خیلی محترمانه و مودبانه صحبت میکرد و مشخص بود کسی کنارش ایستاده که راحت نبود...
هیچ وقت اینقدر مودب ندیده بودمش.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت94 این آخری ها حرفای بوداری میزد. زمانی که تلگرامش روشن میشد، اون قدر حرف برا
سلام عزیزان🌿
به دلیل مشغلـہ و بیمارے کـہ دارم؛
این چند روز پارت هارو نامرتب گذاشتم!
ممنون از صبوریتون🙏
حلال کنید اگر ناخواستـہ موجب اذیتتون شدیم و مےشیم و ان شاءالله خواهیم شد😂
{مزاح بود😉}
رمان زیباے قصّهدلبـری هم روبـہ پایانـہ امیدوارم تا اینجا براتون لذت بخش و شیرین بوده باشــہ
و سپاس ویژه از دوستان همراه و پیگیرツ♥️
#ادمینکانال
2.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیشنهاد_دانلود✅
#شعر_کودکانه👶
سلام حضرت علی🍃🌸
که تو امام اولی😍🙈
تو اولین امام ما🙃🌹
به گفته ی خوبِ خدا😇☘
#تبلیغ_غدیر♥️
#غدیر💝
⁷ روز تا اعلام امامتِ امیرالمومنین 😇🌈
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
•
.
حاج آقا پناهیان یه جملهے قشنگے دارن ڪه میگن: مانند ڪودڪے ڪه انگشتـــــ پدر را در خیابان در دستـــــ گرفته، وقتے از خانه بیرون مےآیید سعۍکنید، انگشتـــــ خدا را در دسٺ بگیرید و این انگشتـــــ را رها نڪنید...🍂 #تلنگرانھ #استادپناهیان #بصیرتانقلابی 🆔 @basirat_enghelabi110
•⛓🖤•
•
❬جنـٰازھپسرشونُڪہآوردند . .
چیز؎جزدوسہڪیلواستخوننبود
پدرسرشوبالـٰاگرفتوگفت :
حاجخٰانمغصہنخور؎هـٰا . . .
دقیقاوزنهمونروزیہڪہخدٰا
بھمونهدیہدٰادِش . . .シ❁︎!💔❭
•
#ـبرایخوشبختبودنمادرکافیستღ
#شہیدانه
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
دستش رو محکم گرفتم..
گفتم بحثُ عوض نکن!
این سوختگیِ رویِ دستت چیه هادی؟!
خندید..
سرشُ پایین انداخت گفت:
یه شب شیطون اومد سراغم منم اینجوری ازش پذیرایی کردم :)
#شهیدمحمدهادیذوالفقاری
+اینجوری شهید شدن..
#حواسٺباشہرفیق
#شہیدانه
#بصیرتانقلابی
🆔
@basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت94 این آخری ها حرفای بوداری میزد. زمانی که تلگرامش روشن میشد، اون قدر حرف برا
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت95
گاهی که دلم تنگ میشه، دوباره به پیام هاش نگاه می کنم می بینم اون موقع به من همه چیز روگفته! ولی گیرایی من ضعیف بوده و فهوای کلامش رو نگرفتهم... از این واضح تر نمی تونست بنویسه!
+قبل از اینکه من شهید بشم خدا به تو صبر و تحمل میده.
+مطمئنم تو و امیرحسین سپرده شدین دسته یکی دیگه.
سفرم افتاده بود تو ایام محرم؛
خیلی سخت گذشت، از طرفی بلاتکلیف بودم که چرا اینقدر امروز و فردا می کنه! از طرفی هم هیچ کدوم از مراسم اونجا به دلم نمی چسبید...
زمان خاصی داشت بیشتر از دو ساعت هم طول نمی کشید.
سال های قبل با محمد حسین محرم و صفر سرمون رو می گرفتی هیئت بود تَهِمون رو میگرفتی هیئت.
عربی نمیفهمیدم. دست و پا شکسته فرازهای معروف مقتل رو متوجه میشدم. افسوس می خوردم چرا تهران نموندم، ولی دلم رو صابون زدم برای ایام اربعین...
فکر میکردم هرچی اینجا به ظاهر کمتر گذرم می افته به هیئت و روضه، بجاش تو مسیر نجف تا کربلا جبران میشه.
قرار گذاشته بود از ماموریت که برگشت با هم بریم پیاده روی اربعین. یادم نمیره یکشنبه بود زنگ زد!
بهش گفتم:
- اگه قرار نیست بیای راست و پوست کنده بگو برمیگردم ایران.
گفت:
+نه هر طور شده تا یکشنبه هفته ی بعد خودمو میرسونم.
نمیدونم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز...
شنبه هفته بعد، چشمم به در و گوشم به زنگ بود. با اطمینانی که به من داده بود باورم نمیشد بد قولی کنه.
یک روز دیگه وقت داشت. ۲۸ روز به امید دیدنش تو غربت چشمم به در سفید شد...
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱