بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت93 اهل قهر و دعوا هم نبودیم، یعنی ازاول قرار گذاشت! تو جلسه خواستگاری به من گفت
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت94
این آخری ها حرفای بوداری میزد.
زمانی که تلگرامش روشن میشد، اون قدر حرف برای گفتن داشتم که به بعضی از حرفاش دقت نمیکردم.
هی مینوشت:
+من یه عمره که شرمندتم! منو حلال کن! منو ببخش! تو رو خدا! خواهش میکنم..!
ماموریت های قبلی هم میگفت، ولی شاید تو کل سفرش یکی دوبار..
این دفعه تو هرتماس تلگرامی یا تلفنی، چندین بار این کلمات رو تکرار میکرد.
وقتی خیلی طلب حلالیت میکرد،
با تشر میگفتم:
- بجای این ننه من غریبم بازیا، بلند شو بیا!
از اون آدمایی نبود که خیلی اسم امام زمان{عج} رو بیاره!
ولی تو ماموریت آخر قشنگ مینوشت:
+واقعا اینجا حضور دارن! همون طور که امام حسین{ع} شب عاشورا دستشون رو گرفتن و جایگاه یارانشون رو نشون دادن، اینجام واقعا همون جوریه!
اینجا میتونی حضورشون رو پررنگ تر حس کنی.
در کل بیست و نه روزی که تو منطقه بودم، سه بار زنگ زد.
اونجا اینترنت نداشتم، ارتباط تلگرامیمون هم قطع شد.
خیلی محترمانه و مودبانه صحبت میکرد و مشخص بود کسی کنارش ایستاده که راحت نبود...
هیچ وقت اینقدر مودب ندیده بودمش.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱