⭕️ حمله آشوبگران معارض به یک مدرسه علمیه در اهواز
□ شب گذشته تعدادی از آشوبگران معارض، با حمله به مدرسه علمیه علی بن طالب(ع) منطقه کوی علوی اهواز، شیشههای ساختمان این مدرسه را شکستند.
□ این حمله در حالی رخداده که گویا عناصر مزدور ضدانقلاب، از همراهی طلاب و روحانیون جهادی اهواز با مردم معترض نسبت به وضع موجود، به تنگ آمده و خشم خود را با شکستن شیشههای ساختمان یک مدرسه علمیه خالی کردهاند.
□ لازم به ذکر است، در این حمله، هیچگونه حادثه جدی نه برای ساختمان مدرسه علمیه و نه برای طلاب رخ نداده است.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت96 حاج آقا اومد. داخل اتاق راه می رفت. تا نگاهش می کردم چشمش رو از من میدزدید.
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت97
انگار این اتوبان کش میومد و تمومی نداشت.
نمیدونم صبر من تموم شده بود یا دلیل دیگه ای داشت.
هیمیپرسیدم:
- چرا هرچی میریم، تموم نمیشه؟!
حتی وقتی راننده نگه داشت عصبانی شدم که:
- الان چه وقت دستشویی رفتنته؟
لب هام میلرزید و نمیتونستم روی کلماتم مسلط شم!
میخواستم نذر کنم.
شاید زودتر خون ریزیش بند اومد...
مغزم کار نمیکرد، ختم قرآن، چله قربانی، ذکر، نماز مستحبی؛
به کی؟ کجا؟
میخواستم داد بزنم.
قبلا چند بار میخواستم نذر کنم سالم برگرده....
شاکی شد و گفت:
+برای چی؟
اگه با اصل رفتنم مشکل نداری، کار درستی نیست!
وقتی عزیز ترین چیزت رو به راه خدا میفرستی که دیگه نذر نداره!
هم میخوای بدی هم میخوای ندی؟؟
میگفتم:
- درسته چمران شهید شد و به آرزوش رسید، ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور میخورد.
زیر بار نمیرفت...
میگفت:
+ربطی نداره.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت97 انگار این اتوبان کش میومد و تمومی نداشت. نمیدونم صبر من تموم شده بود یا دلی
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت98
جمله شهید آوینی رو میخوند:
+شهادت لباس تک سایزیه که باید تن آدم به اندازه اون دربیاد.
هروقت به سایز این لباس تک سایز دراومدی، پرواز میکنی؛
مطمئن باش..!
نمیخواست فضای رفتن رو از دست بده، میگفت:
+همه چی رو بسپار دست خدا.
پدر و مادر خیر بچه شونو میخوان.
خدا که بنده هاش رو از پدر و مادرشون بیشتر دوست داره!
حاج آقا و حاج خانوم حالشون رو نمیفهمیدن، با خودشون حرف میزدن، گریه میکردن...
اون قدر دستام میلرزید که نمیتونستم امیرحسین رو بغل کنم، مدام میگفتم:
+خدایا خودت درست کن!
اگه تو بخوای با یه اشاره کارا درست میشه.
نگران خونریزی محمدحسین بودم.
حالت تهوع عجیبی داشتم، هی اوق میزدم.
نمیدونم از استرس بود یا چیز دیگه...
حاج آقا دلداریم میداد و میگفت:
+گفتن زخمش سطحیه! با هواپیما آوردنش فرودگاه، احتمالا باهم میرسیم بیمارستان.
باورم شده بود.
سرم رو به شیشه تکیه دادم.
صورتم گُر گرفته بود.
میخواستم شیشه رو بدم پایین، دستام یاری نمیکردن!
چشمام رو بستم، چیزی مثل شهاب از سرم رد شد.
انگار تو چشمم لامپی روشن کردن...
یک نفر تو سرم دم گرفت شبیه صدای محمدحسین:
+از حرم تا قتلگاه زینب صدا میزد حسین/
دست و پا میزد حسین/
زینب صدا میزد حسین.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
『غروب جمعه』💔
روزها بی تو گذشت و غربتت تایید شد
چون دعاے فرج ماهمہ باتردید شد😞
بارها نامه نوشتم ڪه بیا اما حیف
معصیتکردہام و غیبت تو تمدید شد💔
«اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفرج» 🌱
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
『غروب جمعه』💔 روزها بی تو گذشت و غربتت تایید شد چون دعاے فرج ماهمہ باتردید شد😞 بارها نامه
#یا_صاحب_الزمان
روز جمعه نامه ی اعمال ما را وا نکن😓💔
حتم دارم وا کنی حالت پریشان میشود😞🥀
«يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ»😭
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
بصیرت انقلابی
#یا_صاحب_الزمان روز جمعه نامه ی اعمال ما را وا نکن😓💔 حتم دارم وا کنی حالت پریشان میشود😞🥀 «يَا أَبَ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
454K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رهبر انقلاب: من بعد از تزریق نوبت اول واکسن، مطلقا هیچ عارضهای نداشتم. درد و تب و چیزهایی که گفته میشود مطلقا نبود.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت99
بغضم ترکید، میگفتم:
- خدایا چرا این روضه اومده تو ذهنم!!
بی هوا یاد مادرم افتادم، یاد رفتارش در این گونه مواقع، یاد روضه خوندنش هاش...
هر موقع مسئله ای پیش میومد برا خودش روضه میخوند.
دیدم نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم، وصل کردم به روضه ارباب.
نمیدونم کجا بود، باید ماشین عوض میکردیم، دلیل تعویض ماشینم نمیدونستم!!
حاج آقا زودتر از ما پیاده شد.
جوونی دوید جلو، حاج آقا رو گرفت تو بغل و ناغافل به فارسی گفت:
+تسلیت میگم.
نفهمیدم چیشد...
اصلا نیرو از کجا اومد که تونستم به دو خودم رو برسونم پیش حاج آقا.
یه حلقه از آقایون دورهش کرده بودن..
پاهاش سست شد و نشست.
نمیدونم چطور از بین نامحرم ها رد شدم!
جلوی جمعیت یقهش رو گرفتم.
نگاهش رو از من دزدید، به جای دیگه ای نگاه میکرد.
با دستم چونهش رو گرفتم و صورتش رو آوردم سمت خودم...
برام سخت بود جلوی مرد ها حرف بزنم، چه برسه به اینکه بخوام داد بزنم..!
گفتم:
- به من نگاه کنید!
اشک هاش ریخت، پشت دستم خیس شد..!
با گریه داد زدم:
- مگه نگفتین مجروح شده؟؟
نمیتونست خودش و جمع کنه!
به پایین نگاه میکرد.
مرد های دور و بر نمیتونستن کمکی کنن، فقط گریه میکردن...
دوباره داد زدم:
- مگه نگفتین خونریزی داره؟ اینا دارن چی میگن؟
اشک هاشو پاک کرد، باز به چشم هام نگاه نکرد و گفت:
+منم الان فهمیدم!
نشستم کف خیابون..
سرم رو گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه کردم.
روضه خوندم، همون روضه ای که خودش تو مسجد راس الحسین{ع} برام خوند:
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت100
+من میروم ولی، جانم کنار توست؛
تا سال های سال، شمع مزار توست؛
عمه جانم، عمه جانم، عمه جانِ قد کمانم؛
عمه جانم، عمه جانم، عمه جان؛
نگرانم عمه جانم، عمه جانم، عمه جانِ مهربانم.
انگار همه بی تابی و پریشونیم رو همون لحظه سر حاج آقا خالی کردم.
بدنم شُل شد، بی حسِ بی حس...
احساس میکردم یکی آرامشم میداد.
جسمم توان نداشت، ولی روحم سبک شد!
ما رو بردن فرودگاه؛
کم کم خودم رو جمع کردم.
بازی ها جدی شده بود.
یاد روزهایی افتادم که هی فیلم اون مادر شهید لبنانی رو میگرفت جلوم که:
+توهم همینطور محکم باش!
حالا وقتش بود به قولم وفا کنم.
کلی آدم منتظر مون بودن.
شوکه شدن از کجا با خبر شدیم!!
به حساب خودشون میخواستن نرم نرم بهمون خبر بدن...
خانومی دلداریم میداد.
بعد که دید آروم نشستهم، فکر کرد بُهت زده ام.
هی میگفت:
+اگه مات بمونی دق میکنی! گریه کن! جیغ بکش، حرف بزن!
با دو دستاش شونهم رو تکون میداد:
+یه چیزی بگو!
گفتن:
+خونواده شهید باید برن.
شهید رو فردا صبحِ زود یا نهایتاََ فردا شب میاریم!
از کوره در رفتم. یک پا ایستادم که:
- بدون محمدحسین از اینجا تکون نمیخورم!
هرچی عزوجز کردن، به خرجم نرفت.
زیر بار نمیرفتم با پروازی که همون لحظه حاضر بود، برگردم.
میگفتم:
- قرار بود باهم برگردیم.
میگفتن:
+شهید هنوز تو حلب توی فریزه!
گفتم:
- میمونم تا از فریز درش بیارن!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱