💎
🔴 به دلیلِ عدم کمک و همکاری دولت با واحدهای تولیدی، میلیونها جوجه یکروزهِ زنده، توسط مرغداریها در حالِ نابودی است.
🔸 #تلف_کردن_جوجه یکروزه و #عرضه_سهام_شستا جزو بزرگترین صحنه های افشاگری علیه اقتصاد لیبرال در کشور و شاخصی برای درکِ خیانتهای تفکرِ سرمایه داری است و جوانان و نسل جدید باید مطلع شوند که چه خبرهایی در پشت پرده پنهان است.
🔸 علی الحساب این را بدانید که اگر سرمایه دارانِ 4 درصدی به منافع خود نرسند، در راستای کسبِ سرمایه، اقتصادِ کشور را به نابودی خواهند کشاند.
📝 م.ع
بصیرت انقلابی
زنده به گور کردن جوجه ها.... #بصیرت_انقلاب @basirat_enghelabi110
امان از تفکر لیبرالی....
امان از تفکر تجمل گرایی....
امان از مغز های پوسیده ی روغن فکران....
امان
امان
امان.........
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_یازدهم
💠 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از #خون سینهاش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید.
سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!»
💠 از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!»
هنوز باورم نمیشد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :«نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید #دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!»
نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیالههای خودش به شانهام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانههایش باورم نمیشد و او از اشکهایم #پشیمانیام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازهای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»
💠 دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بیدریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»
💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازهای روی صندلی مانده که نگاهش را پردهای از اشک گرفت و بیهیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از #ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :«اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»
💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.
سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریههایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
💠 سالها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_دوازدهم
💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که "تو هدیه #حضرت_زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای #عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در این #غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد بیخبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونهام میکنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود.
💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه #ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!»
از کنار صورتش نگاهم به تابلوی #زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست، ترسیدم.
💠 چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمیخوام حرف بزنی که بفهمن #ایرانی هستی!» و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و #شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!»
حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!»
💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ #عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگیاش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد.
تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت #حرم پرید و بیاختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!
💠 اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این #شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام #مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محلهای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد.
خیابانها و کوچههای این شهر همه سبز و اصلاً شبیه #درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل #اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم.
💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم.
درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرینزبانی کرد :«به بهشت #داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :«اینجا ییلاق #دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه #سوریه!» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!»
💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداریام میداد تا به #ایران برگردیم و چه راحت #دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگیام میخندید.
دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجیهای ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو #دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!»
💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین #خونها میخواست سهم مبارزهاش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را #صادقانه نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺جو بایدن (۱۹۸۶): «دلیلی ندارد که بابت حمایت از اسرائیل عذرخواهی کنیم. این حمایت ۳ میلیارد دلاری بهترین سرمایهگذاری ما است. حتی اگر اسرائیلی وجود نداشت، آمریکا باید یک اسرائیل جدید اختراع میکرد تا منافع خود در منطقه را تامین کند.»
استعمار شفافتر از این؟
"سالار افشار"
#بصیرت_انقلابی
@basirat_enghelabi110
♦️پاس گل
جهانگیری👇
به رسانه های ماهواره ای پاس گل ندهیم.
پ.ن:جناب معاون هر چی بررسی کردم دیدم تمام گل های که در سال های اخیر خورده ایم به برکت پاس گل های بوده است که خود شما یا رئیستان یا همکارانتان در دولت و یا همفکرانتان در مجلس به رسانه های بیگانه داده اید.
✅ اگر غیر از این است لطفاً اعلام کنید😉
علی اصغر سمیعی
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلیجفارس» و «مراقب»
رونمایی از دو سامانه رادار «خلیجفارس» و «مراقب» با حضور فرمانده کل ارتش
سامانه هایی با برد بیش از ۸۰۰ کیلو متر و چهارصد کیلومتر که قادر به کشف انواع اهداف رادار گریز و موشک های بالستیک هستن
برا رسیدن به قلب رصد آسمان کشور باید زیر زمین رفت.
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
جزئیات رویارویی اخیر سپاه با ناو آمریکا در خلیج فارس
روابط عمومی نیروی دریایی سپاه:
🔹نیروی دریایی آمریکا ساعت ۲۳ دوشنبه ۱۸ فروردین راه کشتی شهید سیاوشی سپاه را در بازگشت از یک ماموریت در خلیج فارس سد کرد و با مشاهده هشدارها، سرانجام مجبور به کنار کشیدن شد.
🔹سپس ساعت ۶ صبح سهشنبه ۱۹ فروردین نیز در ۳۰ مایلی سکوهای ایران در منطقه روبروی عسلویه دوباره ناو آمریکا با حرکتی خطرناک راه شناور شهید سیاوشی را برای مدتی سد کرد و این شناور با کنار زدن ناو آمریکایی به مسیر ادامه داد.
🔹نیروی دریایی سپاه برای پیشگیری از ادامه رفتارهای غیرقانونی و ماجراجویانه آمریکا اقدام به افزایش ظرفیت گشتهای دریایی خود کرد و در ۲۷ فروردین ماه ۱۱ فروند قایق خود را به صورت گروهی عازم منطقه کرد که با کشتیهای جنگی آمریکا مواجه شدند و آنها را مجبور به کنار کشیدن از مسیر شناورهای سپاه کردند.
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
🔻دولت به شدت نگران اقتصاد شده و فعالیت های اقتصادی شروع به کار کرده اند.
👈 حالا سواله دولتی که اینقدر نگران اقتصاد کشور هست چرا این مدت طولانی اقتصاد رو معطّلِ برجام کرده بود؟؟؟
اونوقت تاحالا اقتصاد مهم نبوده حالایهو اینقدر نگران اقتصاد شده؟؟؟
یعنی فکرِ تبعاتِ ابتلای مردم به ویروس کرونا رو کرده؟
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سیزدهم
💠 دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانهام را گرفت تا زمین نخورم.
بدن لختم را به سمت ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح #سوریه را از یادش نمیبرد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط بهخاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده #دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم!»
💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و او به اشکهایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه #زینبیه رو زد! اونوقت قیافه #ایران و #حزب_الله دیدنیه!»
حالا می فهمیدم شبی که در #تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.
💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید شنیدن نام #زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و #شیعه را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعهها تو همین شهر سُنینشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم!»
نمیفهمیدم از کدام #حرم حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید.
💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه #داریا بهشت سعد و جهنم من شد.
تمام درها را به رویم قفل کرد، میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از #عشق کشید :«نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا بهزودی #جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمهای بخوره، پس به من اعتماد کن!»
💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بیرحمانه دلم را میسوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشیگریاش شده بودم که میدانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت.
شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت و من از غصه در این #غربت ذره ذره آب میشدم.
💠 اجازه نمیداد حتی با همراهیاش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه #کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت میکردم دیوانهوار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد، سعد تا نیمهشب به خانه برنمیگشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجرهها میجنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میلههای مفتولی نمیشدم که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم.
💠 دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری پدر و مهربانی بیمنت برادرم که همیشه حمایتم میکردند و خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت.
اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینیاش نداشتم که سرپا ایستادم و بیهیچ حرفی نگاهش کردم.
💠 موهای مشکیاش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!»
برای من که اسیرش بودم، چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بیتفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم #ترکیه!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهاردهم
💠 باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم #زندانبان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبهای بسپارد که به گریه افتادم.
از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای #ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از #ارتش_آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به #سوریه حمله کنه!»
💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟»
در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!»
💠 جریان #خون در رگهایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم #ایران!» و فقط ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟»
معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو #داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.»
💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده #وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابیهای افغانستانی!»
از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ #وحشت کرده بودم که با هقهق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟»
💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد.
در انتهای کوچهای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت #قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداریام میداد :«خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه #سوریه آزاد شده و مبارزهمون نتیجه داده!»
💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم.
تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید #فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید.
💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زندهات نمیذارن نازنین!»
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و #خونِ پیشانیام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم #ایران...»
💠 روبنده را روی زخم پیشانیام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بیتوجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی قهوهای رنگی رسیدیم.
او در زد و قلب من در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونیام خیره ماند و سعد میخواست پای #فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
روزنامه آفتاب يزد نوشت:
تلاشهایی برای اینکه
🔹 محمد باقر قالیباف به عنوان رئیس مجلس،
🔸 امیر حسین قاضی زادههاشمی و حمیدرضا حاجی بابایی به عنوان نواب رئیس
🔹شمس الدین حسینی به عنوان رئیس کمیسیون اقتصادی
🔸سید محمود نبویان به عنوان رئیس کمیسیون امنیت ملی
🔹عبدالرضا مصری به عنوان رئیس کمیسیون اجتماعی
🔸مجتبی ذوالنور به عنوان رئیس کمیسیون اصل 90
🔹 علی نیکزاد به عنوان رئیس کمیسیون عمران
🔸 علیرضا زاکانی به عنوان رئیس مرکز پژوهشهای مجلس
🔹 محمد مهدی زاهدی به عنوان رئیس کمیسیون آموزش
🔸و حسینعلی شهریاری به عنوان رئیس کمیسیون بهداشت انتخاب شوند صورت گرفته است.
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین از این نمیشد وزرای جوان رو به تصویر کشید 😅
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺این مرد بخاطر کرونا یک ماه بستری بوده و تازه مرخص شده بود. دوستاش اومدن برای خوشحالی جلوش تیر اندازی کردند که اشتباهی تیر بهش خورد و مرد😐
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
🔴تازهترین آمار مبتلایان، بهبودیافتگان و جانباختگان کرونا در کشور
جهانپور، سخنگوی وزارت بهداشت:
🔹از دیروز تا امروز ۱ اردیبهشت ۱۳۹۹ و بر اساس معیارهای قطعی تشخیصی ۱۲۹۴ بیمار جدید مبتلا به کووید در کشور شناسایی شد
🔹مجموع بیماران کووید۱۹ در کشور به ۸۳۵۰۵ نفر رسید
🔹متاسفانه در طول ۲۴ ساعت گذشته، ۹۱ بیمار کووید۱۹ جان خود را از دست دادند
🔹تا امروز ۵۲۰۹ نفر از بیماران، جان باخته و دیگر در بین ما نیستند
🔹تا امروز ۵۹۲۷۳ نفر از بیماران، بهبود یافته و ترخیص شدهاند
🔹۳۳۸۹ نفر از بیماران مبتلا به کووید۱۹ در وضعیت شدید این بیماری تحت مراقبت قرار دارند
🔹تا کنون ۳۵۳ هزار و ۱۲ آزمایش تشخیص کووید۱۹ در کشور انجام شده است.
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
🦋🦋 بسم الله الرحمن الرحیم🦋🦋
فرازی از مناجات شعبانیه
اِلـهی وَاجْعَلْنی مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَاَجابَكَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِكَ، فَناجَيْتَهُ سِرّاً وَعَمِلَ لَكَ جَهْراً
خدايا مرا از كسانی قرار ده كه چون آنها را ندا دادی، پس تو را اجابت کردند،
و چون به آنها توجه فرمودی، پس در برابر تجلّی جلال و بزرگیات مدهوش شدند،و با آنان در پنهان راز گفتی و آنان آشكارا برای تو كار كردند.🍃⚘🍃⚘🍃⚘🍃⚘🍃⚘👌⚘🍃⚘🍃⚘🍃⚘🍃⚘🍃⚘
لطیفی می گفت :🍁🍁
شخصی گرسنه بود برایش کلم آوردند .🍁🍁
اولین بار بود که کلم می دید .🍁🍁
با خود گفت : حتما میوه ای درون این برگها است .🍁🍁
اولین برگش را کند تا به میوه برسد 🍁،
اما زیرش به برگ دیگری رسید . و زیر آن برگ یک برگ دیگر وووووو . .🍁 .
با خودش گفت : حتما میوه ی ارزشمندی است که اینگونه در لفافه اش نهادند . . . ! 🍁🍁🍁
گرسنگی اش افزون شد و با ولع بیشتر برگها را میکند و دور می ریخت 🍁.
وقتی برگها تمام شدند متوجه شد میوه🍁 ای در کار نبود . 🍁
آن زمان بود که دانست .🍁
کلم : میوه ای مجموعه ی همین🍁 برگها.است . .🍁🍁
به خاطر بسپاریم که زندگی میوه ای مثل همین کلم است !🍁🍁
ما روزهای زندگی را تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده که باید هرچه زودتر به آن برسیم🍁
درحالی که همین روزها آن چیزی است که باید دریابیم و درکش کنیم . . 🍁.
🍁
و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر🍁 غصههایی که خوردیم ،🍁
نه خوردنی و نه پوشیدنی بود ،🍁
فقط دور ریختنی بود . . . ! 🍁
زندگی ، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم بنابراین قدر فرصت ها را ثانیه به ثانیه و ذره به ذره بدانیم .🍁
#ماه_شعبان
#مناجات_شعبانیه
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
دبیرکل جمعیت رهپویان درگفتگو باخبرگزاری مهر :
در همین حوادث کرونا در این چند روز اگر کمی منصفانه و واقع بینانه بنگریم میبینیم حُکام مغرور آمریکایی و دولت های اروپایی چطور در گِل بی کفایتی و ناتوانی مدیریتی گیر افتادهاند/
وی با بیان اینکه اگرچه انصاف نیست که در شرایط کنونی و اوج کار و خستگی دستگاهها را نقد کنیم اما نقدی جدّی به رأس دولت وارد است، افزود: چراکه لازم بود رئیس جمهور برای بسیج حداکثری امکانات کشور خود شخصاً و یا معاون اول او ریاست ستاد کرونا را بر عهده بگیرد.
#بصیرت_انقلابی
🆔 @basirat_enghelabi110
مدافع ترامپ است
می گوید ماسک ممنوع
بدن خودم است و انتخاب خودم.
شما به این شعار می خندید.
اما این شعار سالها مهمترین استدلال خیلی ها در داخل بوده است.
چهارشنبه های سفید را با همین شعار راه انداختند.
عقبتر هم بریم؟
با همین استدلال و به اسم آزادی فردی به عقاید دیگران توهین کردند و کار بدانجا رسید که سپاه امام حسین را هم خشونت طلب معرفی کردند.
اینا البته مهم نیست
با همین استدلال برخی گفتند رای خودمه و انتخاب خودم.
"محسن مهدیان"
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کرونا ناکارآمدی سیستم مدیریتی آمریکا را برملا کرد!
♦️گزارش رسانههای آمریکایی:وبسایتهای ثبت گزارش بیکاری در سراسر آمریکا از کار افتاده اند. بیشتر ایالتها با نرمافزارهایی کار میکنند که برای ۶۰ سال پیش است!
♦️سیستم مدیریت بیکاری برای چهار دهه قبل است و همین باعث شده این سیستم به خوبی کار نکند
#بصیرت_انقلاب
@basirat_enghelabi110