بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت29 مقید بود به نماز اول وقت. تو مسافرت ها زمان حرکت رو جوری تنظیم میکرد که وقت
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت30
اهل سینما نبود، ولی فیلم اخراجی ها رو باهم رفتیم دیدیم.
بعد از فیلم نشستیم به نقد و تحلیل...
کلی از حاجی گیرینف های جامعه رو فهرست کردیم، چقدر خندیدیم!
طرف مقابلش رو با چند برخورد شناسایی میکرد و سلیقهش رو میشناخت...
از همون روز اول متوجه شد جونم برای لواشک در میره!
هفته ای یک بار رو حتما گُل میخرید، همه جوره میخرید...
گاهی یک شاخه ساده، گاهی دسته تزئین شده!
یک بسته لواشک، پاستیل یا قره قوروت هم میذاشت کنارش...
اوایل بو بردم از سر چهار راه میخره.
بهش گفتم:
- واقعا برای من خریدی یا دلت برای اون بچه گُل فروشه سوخت!؟
از اون به بعد فقط میرفت گل فروشی..
دل رحمیهاش و دیده بودم، مقید بود پیاده های کنار خیابون رو سوار کنه.
به خصوص خانواده ها رو.
یک بار تو صندوق عقب ماشین عکس رادیولوژی دیدم، ازش پرسیدم:
- این مال کیه؟
گفت:
+راستش مادروپسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن و اومده بودن برا دوا درمون...
پول کم آورده بودن و داشتن برمیگشتن شهرشون..
به مقدار نیاز، پول براشون کارت به کارت به کارت کردم و دویست هزار تومن هم دستی بهشون داده بودم.
بعد برگشتم و اونا رو رسوندم بیمارستان.
میگفت:
+از بس اون زن خوشحال شده بود، یادش رفته عکسش رو برداره.
رفته بود بیمارستان که صاحب عکس رو پیدا کنه یا نشونی ازشون بگیره و براشون بفرسته!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱