بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت36 و میگفت: +روضه خواصه...! عده ای محدود، اون هم بچه هیئتی ها خبر داشتن که ظهر
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت37
ظاهرا با حاج محمود سر و سرّی داشت.
رفت و باهاشون صحبت کرد، نمیدونم چطور راضیشون کرده بود..
میگفتن:
+تا اون زمان، پای هیچ زنی به اونجا باز نشده.
قرار شد زودتر از آقایون تا کسی متوجه نشده برم داخل...
فردا ظهر طبق قرار رفتیم وارد شدم!
اتاق روح داشت، میخواستی همون وسط بشینی و زار زار گریه کنی؛
نمیدونم برای چی!!
معنویت موج میزد، میگفتن چندین سال، ظهر تاظهر درِ چوبی این اتاق باز میشه، تعدادی میان روضه میخونن و اشکی میریزن و میرن...!
در قفل میشد تا فردا..
حتی حاج محمود، مستمعان رو زود بیرون میکرد که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت و گناه پیش نیاد.
انتهای اتاق دری باز میشد که اونجا رو آشپزخونه کرده بود.
به زور دونفر میایستادن پای سماور و بعد از روضه چایی میدادن.
به نظرم همه کاره اونجا، همون حاج محمود بود.
از من قول گرفت به هیچ کس نگم که اومدم اینجا...
تو اون آشپزخونه پله هایی آهنی بود که میرفت روی سقف اتاق..
شرط دیگه ای هم گذاشت:
+نباید صدات بیرون بیاد!
خواستی گریه کنی، یه چیز بگیر جلوی دهنت!
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱