بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت55 هر چی بهش میگفتن اینجا بخش زنانه و باید بری بیرون، به خرجش نمیرفت... اعصاب
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت56
نمی تونست دو تا کار و همزمان انجام بده.. اینکه هم نفس بکشه و هم شیر بخوره!
پرسنل بیمارستان می گفتن:
+تا ازش دل نکنی این بچه نمیره.
دوباره پیشنهادها و نسخه هاشون مثل خوره افتاده به جونم....
+با دستگاه زندهست اگه دستگاه رو جدا کنی بچه میمیره...
+رضایت بده این دستگاه رو جدا کنیم، هم به نفع خودتونه هم به نفع بچه، اگه بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن به بنده به کولش.
وقتی می شد با دستگاه زنده بمونه چرا باید اجازه میدادیم جدا کنن!؟
بیست و چهار ساعته اجازه ملاقات داشتیم، ولی نه من حال و روز خوبی داشتم، نه محمدحسین...
هر دو مثل جنازه متحرک خودمون رو به زور نگه میداشتیم.
نامنظم می رفتیم و به بچه سر می زدیم.
مسئول بخش گفت:
+ به تو الهام میشه؟ همین الان بچه رو احیا کردیم...
یدفعه یکی از پرستارها گفت:
+این بچه آرومه و درست قبل از رسیدن شما گریه هاش شروع میشه... میگفت:
+ انگار بو میکشه که اومدین.
میخواست کارش رو ول کنه، روز به روز شکسته تر میشد...
رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خونه پدرم روسیاهی زد و شب وفات حضرت ام البنین {س} مجلس گرفت.
مهمونها که رفتن خودش دوباره نشست به روضه خوندن!...
روضه حضرت علی اصغر {ع}و روضه حضرت رباب{س}.
خیلی صدقه دادیم و قربونی کردیم، همه طلا و سکه هایی رو که تو مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودن و یک جا دادیم برای عتبات..
میگفتن:
+ نذر کنین اگه خوب شد بدین....!
قبول نکردیم!
محمدحسین گذاشت کف دستشون که:
+معامله که نیست...
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱