eitaa logo
بصیرت انقلابی
1.1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
24 فایل
﷽ ❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110 ❀خادم تبادل⇦ ❥ @yale_jamal ❀خادم تبادل⇦ ❥ @Alivliollah 🍀ڜࢪۅ؏ ڦعأڶيٺ ٩٨/٠١/٣٠🍀
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت5 باز هم حکمرانی! به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود! همراه دانشجویان دانشگاه ام
🌸💕 نزاشتم به شب بکشه! یکی از بچه هارو به خانوم ابویی معرفی کردم. حس کسی رو داشتم که بعد از سال ها نفس تنگی، یدفعه نفسش آزاد شه! سینه م سبک شد..! چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود: آزاد شدم... صدایی حس می‌کردم شبیه‌ زنگ آخر مرشد وسط زور خونه... به خیالم بازی تموم شده بود...! زهی خیال باطل؛ تازه اولش بود! هرروز به هر نحوی پیغام می‌فرستاد و می‌خواست بیاد خواستگاری؛ جواب سربالا می‌دادم.. تو‌ دانشگاه جلوم سبز شد خیلی جدی و بی مقدمه پرسید: +چرا هرکی رو می‌فرستم، جوابتون منفیه؟ بدون مکث گفتم: - ما‌ به‌درد هم نمی‌خوریم! با اعتماد به نفس صداشو صاف کرد: +ولی من فکر میکنم خیلی به هم میخوریم! جوابمو کوبیدم تو صورتش: - آدم باید کسی که می‌خواد همراهش بشه، به دلش بشینه! خنده پیروزمندانه‌ای‌ سر داد؛ انگار‌ به‌خواسته اش‌ رسیده بود: - یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شمام حل میشه؟؟ جوابی نداشتم... چادرم رو زیر چونم محکم چسبیدم و صحنه رو خالی کردم. از همونجا که ایستاده بود، طوری گفت که بشنوم: +ببینید! حالا اینقدر دست دست می‌کنید، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید! زیرلب با خودم گفتم: - چه اعتماد به نفس کاذبی!!! اما تا‌ برسم خونه، مدام این چند جمله تو ذهنم می‌چرخید؛ "حسرت این روزا..." مدتی پیداش نبود... نه تو برنامه های بسیج، نه کنار معراج شهدا! داشتم بال در می‌آوردم؛ ازدستش راحت شده بودم! کنجکاویم گل کرده بود بدونم کجاست. خبری از ‌اردوهای بسیج‌ نبود... همه بودن الّا خودش! خجالت می‌کشدم از اصلا قضیه سر در بیارم تا اینکه کنار معراج شهدا، اتفاقی شنیدم از اون حرف میزنن! یکی داشت میگفت: +معلوم نیست این محمدخانی این همه وقت تو مشهد چیکار میکنه؟؟! نمی‌دونم چرا؟؟! ولی یکدفعه نظرم عوض شد..‌ دیگه به چشم یه بسیجی افراطی و متحجر نگاش نمی‌کردم. حس غریبی اومده بود سراغم... نمی‌دونستم چرا اینطور شده بودم! نمی‌خواستم قبول کنم که دلم‌ براش تنگ شده... با وجود این هنوز نمی‌تونستم اجازه بدم بیاد خواستگاریم. راستش خندم می‌گرفت، خجالت می‌کشیدم به کسی بگم دلِ منم با خودش برده‌‌...! وقتی برگشت پیغام داد می‌خواد بیاد خواستگاری، بازم قبول نکردم... مثل قبل عصبانی نشدم، ولی زیر بار هم نرفتم! خانوم ابویی گفت: +دو سه ساله این بنده خدا رو معطل خودت کردی! طوری نمیشه که! بذار بیاد خواستگاری‌و حرفاش رو بزنه‌. گفتم: - بیاد، ولی خوش بین نباشه که "بله" بشنوه‌. شب میلاد حضرت زینب{س} مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری. نمی‌دونم پافشاری هاش بادِ کله مو خوابوند، یا تقدیرم؟؟‌ شاید هم دعاهاش.... به دلم نشسته بود. باهمون ریش بلند و تیپ ساده همیشگی‌ش اومد! از در حیاط که وارد خونه شد، با خاله‌م از پنجره دیدیمش. خاله‌م خندید: +مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست‌. با خنده گفتم: - خب شهدا یکی مثل خودشونو فرستادن برام! خانواده‌ش نشستن پیش پدرومادرم... خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردن که: این دوتا برن تو اتاق؛ حرفاشون و بزنن! : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱