بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت75 وقتی لاغر میشد، مادرم ناراحت میشد! ولی میدیدم خودش از اینکه لاغر شده بیشت
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت76
پدرم میگفت:
+شما که هستی میگه، میخنده و غذا میخوره، ولی وای به روزایی که نیستی!
خیلی بداخلاق میشه، به زمین و زمون گیر میده.
اگه من یا مادرش یه چیز بگیم، سریع به گوشه قباش بر میخوره، مارو کلافه میکنه!
ولی شما از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی، جواب میده و میخنده!
به پدرم حق میدادم.
زور میزدم با هیئت رفتن و پیاده روی و زیارت، سرگرم بشم اما اینا موضعی تسکینم میداد، دلتنگیم رو از بین نمیبرد.
گاهی هم با گوشی، خودمو سرگرم میکردم.
وقتی سوریه بود، هر چیزی رو که میدیدم به یادش میافتادم..!
حتی اگه منزل کسی دعوت بودم یا سر سفره، اگه غذایی بود که دوس نداشت یا برعکس خیلی دوس داشت...
تو مجالسی که میرفتم و اون نبود، دلتنگی خودش و داشت...
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱