eitaa logo
بصیرت انقلابی
1.1هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
24 فایل
﷽ ❀خادم کانال⇦ ❥ @abooheydar110 ❀خادم تبادل⇦ ❥ @yale_jamal ❀خادم تبادل⇦ ❥ @Alivliollah 🍀ڜࢪۅ؏ ڦعأڶيٺ ٩٨/٠١/٣٠🍀
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت85 براش دو بار عقیقه کرد، یک بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه رو ولیمه دا
🌸💕 لحظه به لحظه عکس تازه می فرستادم براش می خواستم تحریکش کنم زودتر برگرده. حتی صدای گریه و جیغش رو ضبط می کردم و می فرستادم ذوق میکرد و هرچی استیکر بوس داشت می‌فرستاد! دائم می‌پرسید: +چی بهش می‌دی بخوره!؟ چیکار میکنه!؟ وقتی گله می کردم که اینجا تنهام و بیا، میگفت: +برو خدا رو شکر که حداقل امیرحسین پیش تو هست، من که هیچ‌کی پیشم نیست! می‌گفت امیرحسین رو ببر تموم هیئتایی که با هم میرفتیم. خیلی یادش می کردم تو آوردن و بردن امیرحسین به هیئت..! به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش. هیچ وقت نمی‌ذاشت هیچ کدوم رو بردارم، چه یه ساک، چه سه تا. به مادرم گفتم: - ببین چقدر قُدّه! نمی‌ذاره به هیچکدومش دست بزنم. امیرحسین که اومد خیلی از وقتم‌ رو پر می‌کرد و گذر ایام خیلی راحت تر بود. البته زیاد که با امیرحسین سروکله میزدم تازه یادِ پدرش می افتادم و اوضاع برام سخت تر می شد. زمان هایی که برای امیرحسین مشکلی پیش میومد مثلاً سرماخوردگی، تب و لرز و همین مریضی های معمولی، حسابی به هم می ریختم! هم نگرانی امیرحسین رو داشتم، هم نمی‌خواستم بهش اطلاع بدم، چون میدونستم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته میشه! می‌ذاشتم تا بهتر بشه اون موقع میگفتم. امیرحسین سرما خورده بود، حالا خوب شده بود..! : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت86 لحظه به لحظه عکس تازه می فرستادم براش می خواستم تحریکش کنم زودتر برگرده. حت
🌸💕 امیرحسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت. میخواست ببینه امیرحسین اونو میشناسه یا نه!؟ دستشو دراز کرد که بره بغلش، خوشحال شده بود که: +خون خون رو میکشه! وقتی دید موهای دور سر بچه داره میریزه، راضی شد با ماشین کوتاه کنه. خیلی ناز و نوازشش می کرد؛ از بوسیدن گذشته بود به سر و صورتش لیس میزد می گفتم: - یه وقت نخوریش؟‌!! همش میگفت: +منو بابام و پسرم خوبیم! بی نهایت پدرش رو دوست داشت. تا تو خونه بود خودش همه کارهای امیرحسین رو انجام می‌داد از پوشک عوض کردن و حموم بردن تا دادن‌ شیرِ کمکی و گرفتن آروغش.. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت87 امیرحسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت. میخواست ببینه امیرحسین اونو
🌸💕 چپ و راست گوشیش رو می گرفت جلوم که این کلیپ رو ببین! زن لبنانی بالای جنازه پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز می خوند. می‌گفت: + اگه عمودی رفتم افقی برگشتم،گریه زاری نکن... مثل این زن محکم باش. اینقدر از این نماهنگ ها نشون می داد که بهش آلرژی پیدا کردم. آخری ها از دستش کفری می‌شدم. بهش میگفتم: - شهادت مگه الکیه؟! باشه تو‌ برو شهید شو، قول میدم محکم باشم! نصیحت میکرد بعد از من چطور رفتار کن با چه کسایی ارتباط داشته باش. به فکر شهادت بود و برای بعد از اونم برنامه خودش رو تنظیم کرده بود. تو قالب شوخی و گاهی هم جدی حرف هاشو می‌زد. میگفت: +اینکه اینقدر توی سوریه موندم یا کم زنگ میزنم برای اینکه هم شما راحت تر دل بکَنین؛ هم من..! : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بــسم الـلّه الـرحمن الرحــیمــ😍🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 علی...🌸 پدر خاکی و ما بچه ی خاکی تو‌ ایم☺️🍃 ♥️ ⁸ روز تا امامت امیرِ افلاک😍✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قربانی عید قربان... دوبار خواب دیدم یه نفر میومد می گفت: "این که بزرگش می کنی، باید روز عید قربان ، قربانی بشه." از شوهرم پرسیدم: "خواب بدیه، نه؟" شوهرم آروم لبهاش رو گاز گرفت و گفت: "نه! پاشو نمازت رو بخون، چند روز دیگه عید قربانـــه، گوسفند می کُشیم" گفتم:"ما که حاجی نیستیم!" گفت:"عیبی نداره، برای سلامتی پسرمون...!" 22سال بعد، عراقی‌ها داشتند خرمشهر رو می‌گرفتند. عید قربان بود؛ توی آبادان هم گوسفند پیدا نمی‌شد که قربانی کنیم؛ دلم شور می‌زد؛ می‌گفتم:"نکنه روز قربانی شدن محمود باشه؟!" وقتی رفتم بالای سرش، دیدم ترکش عین تیغ، شاهـــــرگش رو بریده ... 🆔 @basirat_enghelabi110
😍 پیامبر اکرم ﷺ می فرمایند :↯ با ریختن اوّلین قطره خون قربانی [به زمین] صاحب قربانی آمرزیده میشود . 📚من لایحضره الفقیه ، ج ² ، ص ²¹⁴ 🆔 @basirat_enghelabi110
✨ چطوریہ ڪه میترسیم ڪرونا بگیریم و دیگہ کسے نگاهمون نکنہ و نزدیڪمون نشہ؛ ولے ازاین نمیترسیم کہ اگر گناه ڪنیم،دیگہ امام زمان{عج}نگاهمون نمیکنہ و از خداهم دور میشیم💔 🆔 @basirat_enghelabi110
•°~🤍✨ میگفت : هرچی‌که‌خدابخواد؛ همه‌چی‌رومیسپرم‌به‌دست‌ِخودِ‌خدا چون‌فقط‌خودشِ‌که هم‌بھترین‌رومیخواد، وهم‌بھترین‌رورقم‌میزنه...(:🌿 🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت88 چپ و راست گوشیش رو می گرفت جلوم که این کلیپ رو ببین! زن لبنانی بالای جنازه پ
🌸💕 بعد از تشعیع جنازه دوستاش میومد میگفت: +فلانی شهید شده و بچه سه ماهه‌ش رو گذاشتن روی تابوت. بعد می‌گفت: +اگه من شهید شدم بچه رو نزار رو تابوت، بزار روی سینه‌م. گاهی نمایش تشییع جنازه خودش رو هم بازی می‌کردیم؛ وسط هال دراز به دراز می خوابید که مثلاً شهید شده و می خندید... بعد هم می‌گفت: +محکم باش. و سفارش می‌کرد چه کارهایی انجام بدم. گوش به حرفاش نمی‌دادم و الکی گریه زاری می‌کردم تا دیگه از این شیرین کاری ها نکنه..! رسول خلیلی و اسماعیل حیدری رو خیلی دوست داشت، وقتی شهید شده بودن تا چند وقت عکس و تیزر و بنر اینا رو براشون طراحی می کرد. برای بچه‌های محل کارش که شهید شده بودن نماهنگ های قشنگی می ساخت. تا نصفه شب می‌نشست پای این کارها! عکس خودش رو هم همون که دوس داشت بعداََ تو تشییع جنازه و یادواره هاش استفاده بشه، روی یک فایل تو کامپیوترش جدا کرده بود. یکی سرش پایین با شال سبز و عینک... یکی هم نیم رخ! اذیتش میکردم میگفتم: - پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه. در همه کارهای هنریش، خوش خط هم بود.. ثلث و نستعلیق و شکسته رو قشنگ می‌نوشت. این خوش خطی تو دوران دانشجویی و تو اردوها بیشتر نمود پیدا می کرد. پارچه جلوی اتوبوس، روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیه ها؛ میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم، منم گدای فاطمه.. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت89 بعد از تشعیع جنازه دوستاش میومد میگفت: +فلانی شهید شده و بچه سه ماهه‌ش رو گذ
🌸💕 وقتی از شهادت صحبت می‌کرد، هرچند شوخی و مسخره بازی بود، ولی گاهی اشکم رو در میاورد. به قول خودش فیلم هندی می‌شد و جمعش می‌کرد. گاهی برای اینکه لجم رو در بیاره، صدام می‌زد: +همسر شهید محمدخانی‌؟! منم حسابی میوفتادم رو دنده لج که از خر شیطون پیاده شه! همه چیز رو تعطیل می‌کردم... مثلا وقتی می‌رفتیم بیرون، به خاطر این حرفش می‌نشستم واز جام تکون نمی‌خوردم. حسابی از خجالتش دراومدم تا دیگه از زبونش افتاد که بگه: +همسر شهید محمدخانی!! یه روز از طرف محل کارش خونواده هارو دعوت کردن برای جشن. ناسازگاری‌م گُل کرد که: - این چه جشنی بود!؟ این همه نشستیم که همسران شهید بیان رو صحنه و یه پتو از شما هدیه بگیرن؟ این شد شوهر برای یه زن؟؟ اون الان محتاج پتوی شما بود؟ آهنگ سلام آخرِ خواجه امیری رو گذاشتن و اشک مردم دراومد که چی؟ همه چی عادی شد؟! باید می‌رفتیم جایگاه و هدیه می‌گرفتیم که من نرفتم... فرداش داده بودن به خودش و آورد خونه! گفت: +چرا نرفتی بگیری؟ آتیش گرفتم و با غیظ گفتم: - ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن! برم جلو بگم من همسر فلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم؟ محتاج چندرغاز پولشون نبودم! گمون کردم قانع شد که دیگه منو نبره سر کارش! حتی گفت: +اگه شهید هم شدم، نرو! : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بسم الله الرحمن الرحیم انالله و انا الیه راجعون روح استاد عزیز،دلسوز،مجاهد از جان گذشته و با کوله باری از علم،تقوی،اخلاص،تلاش شبانه روزی در مسائل حساس انقلاب نظام و اسلام با وقت شناسی و عمل بموقع که همیشه سینه اش سپر حملات دشمن در زمینه های فرهنگی،علمی،سیاسی و اقتصادی و علی الخصوص در جنگ رسانه بود به همراه خانواده ی مجاهدش به ملکوت اعلی پیوست.از مظلومان سیستان گرفته تا یمن و پاکستان و عراق و کشور های مسلمان غیر ایرانی همه را در حد وسعش میهمان معارف ناب انقلاب و اسلام و امام و رهبری می کرد. در سفر آخرشان به شهرستان بهاباد قول دادند پای کار بچه های بهاباد باشند و تمام قد برای آنها بدوند.از خدای متعال صبر برای بازماندگان و شاگردان وارادتمندانش می نماییم و اجر ایشان در نزد حضرت حجت بقیه الله اعظم محفوظ است. دهم ذی الحجه/1400/4/30 🆔 @basirat_enghelabi110
🔻اخیرا بهش گفتم چرا ماشینت رو فروختی؟ ▫️گفت چون هرجا رفتم هزینه چاپ کتابم را ندادند و چون موضوعش را برای جبهه انقلاب لازم میدانستم،مجبور شدم ماشینم رو بفروشم و هزینه کنم ▫️موضوع کتابش در مورد دسیسه ها و برنامه های صهیونیست و... بود! ▪️نقل از محمدمسلم وافی، طلبه فعال در حوزه جمعیت 🔻ایشان این اواخر به بنده گفتند این ها دنبال من هستند و مرا خواهند کشت شما بدانید یکی از دوستان نزدیک ایشان امروز نقل کرد که در این هفته اخیر هم خودش و هم همسرش را مکرر تهدید کرده بودند 🆔 @basirat_enghelabi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👶 عیــدِ غدیره☺️🌸 مــولی عــلی امیــره😍🍃 ♥️ ⁸ روز تا بزرگترین عید شیعیان 😇🌈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت90 وقتی از شهادت صحبت می‌کرد، هرچند شوخی و مسخره بازی بود، ولی گاهی اشکم رو در
🌸💕 همیشه عجله داشت برای رفتن. اما نمی‌دونم چرا این دفعه ، این قدر با طمانینه رفتار می‌کرد. رفتم پلیس۱۰+ تا پاسپورت امیرحسین رو بگیریم، بعدم کافی شاپ. می‌گفتم: - تو چرا‌ اینقدر بی خیالی؟! مگه‌ بعد از ظهر پرواز نداری؟ بیرون که اومدیم، رفت برام کیک بزرگی خرید. گفتم: - برای چی؟ گفت: +تولدته! تولدم نبود. رفتیم خونه مادرم دور هم خوردیم! از زیر قرآن ردش کردم. خداحافظی کرد رفت کلید آسانسور رو زد؛ برگشت و خیلی قربون صدقه‌م رفت: هم من هم امیرحسین! چشمش به من بود که رفت تو آسانسور. براش پیامک فرستادم: - لطفی که کرده ای تو به من، مادرم نکرد.. ای مهربان‌ تر از پدر و مادرم حسین. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت91 همیشه عجله داشت برای رفتن. اما نمی‌دونم چرا این دفعه ، این قدر با طمانینه رف
🌸💕 چهل و پنج روزش شد نیومد..! بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که: +با پدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام! قرار بود حداکثر تا یک هفته تموم کاراش رو راست و ریست کنه و خودش رو برسونه، بعد هم برگردیم ایران! با بچه، جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود. از طرفی هم دیگه تحمل دوری‌ش رو نداشتم، با خودم گفتم: - اگه ‌برم زودتر از منطقه دل می‌کنه! از پیام هاش می‌فهمیدم سرش شلوغ شده، چون دیر به دیر به تلگرام وصل می‌شد، وقتی هم وصل می‌شد بد موقع‌بود و عجله ای... زنگ هاش خیلی کمتر و تلگرافی شده بود. وقتی بهش اعتراض کردم که: - این چه وضعیه برام درست کردی؟! نوشت: +دارم یه نفری بار پنج نفر رو می‌کشم! : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱
بــسم الـلّه الـرحمن الرحــیمــ😍🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الســـلٰامُـ علـــیکَـ یٰا بَقــــیٖةَ اللّٰــهِ♥️
أَلْسَّـــلٰامُـ عَـلَـیْـکَـ یٰا حُـجَّــةَ ٱلـلّٰــهِ🌾
🔮 (ع) 🔮  🙈💦🙈💦🙈💦🙈💦🙈💦🙈💦🙈💦🙈💦 در زمان خلافت امام على(علیه السلام) در ڪوفه، زره آن حضرت گم شد. پس از چندى در نزدیڪ مرد مسیحى پیدا شد. على (علیه‌السلام) او را به محضر قاضى برد و اقامه دعوى کرد ڪه این زره از آن من است، نه آن را فروخته‌ام و نه به ڪسى بخشیده‌ام و اڪنون آن را در نزد این مرد یافته‌ام. قاضى به مسیحى گفت: خلیفه ادعاى خود را اظهار کرد، تو چه مى‌گویى؟ او گفت: این زره مال خود من است و درعین‌حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمى‌ڪنم (ممڪن است خلیفه اشتباه کرده باشد). قاضى رو ڪرد به على (علیه‌السلام) و گفت: تو مدعى هستى و این شخص منڪر است، علی‌هذا بر تو است که شاهد بر مدعاى خود بیاورى. على (علیه‌السلام) خندید و فرمود: قاضى راست مى‌گوید، اڪنون مى‌بایست که من شاهد بیاورم، ولى من شاهد ندارم. قاضى روى این اصل که مدعى شاهد ندارد، به نفع مسیحى حڪم ڪرد و او هم زره را برداشت و روان شد. مرد مسیحى ڪه خود بهتر مى‌دانست ڪه زره مال ڪیست، پس‌ازآنڪه چند گامى پیمود وجدانش مرتعش شد و برگشت، گفت: این طرز حڪومت و رفتار از نوع رفتارهاى بشر عادى نیست، از نوع حڪومت انبیاست و اقرار کرد ڪه زره از على (علیه‌السلام) است. طولى نڪشید او را دیدند مسلمان شده و با شوق و ایمان در زیر پرچم على (علیه‌السلام) در جنگ نهروان مى‌جنگد. 📚الامام على، صوت العداله الانسانیه، صفحه ۶۳ 🆔 @basirat_enghelabi110
🐣 {صلےالله‌علیہ‌و‌آلہ‌و‌سلم}فرمودند: فراوان وضو بگير تا خداوند عمر تو را زياد گرداند ﴿🔋﴾ و اگر توانستى شب و روز با طهارت باشى اين كار را بكن ﴿👌🏻﴾ زيرا اگر در حال طهارت بميرى، شهيد خواهى بود ﴿😇﴾ 📖 امالے شیخ مفید، صفحه 160 😍🌸 🆔 @basirat_enghelabi110