eitaa logo
✅ضرورتِ بصیرت و امر به معروف♥
119 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
857 ویدیو
59 فایل
ضمن سلام و عرض خیرمقدم🌸🌱 لطفااین کانال را با باز ارسال یا فوروارد ، به دیگران معرفی کنید تا إن شاءالله در إرتقاء کانال ، سهیم و در ثواب ، إن شاءالله شریک باشیم. أجرکم عندلله محفوظ إن شاءالله خیرهاے فراوانی نصیب شما🌷ممنونو متشکر ; التماس دعــــا
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️✋ صبح ها رابه سلامی به توپیوندزنم ای سرآغازترین روز خدا صبح بخیر به امیدی که جوابی زشمامی آید گفتم ازدورسلامی به شماصبح بخیر ❤️🙏😍🌹
❣ صبــ☀️ـح یعنی ... قلبِ زمان درهوسِ دیدنِ تــــ❣ـــــو که و زمین گلشنِ🌺 اسرار شود آرزویِ زمین و زمان 🌸🍃 ⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰᯽⊱
✨ ❣️مادرت را ببوس، دستش را بوسه بزن، پایش را ببوس تا به گریه بیفتد، وقتی گریه افتاد خودت هم گریه می‌افتی. ❣️آن وقت کارت روی غلطک می‌افتد و خدا همه درهایی که به روی خودت بسته‌ای را باز می‌کند؛ 🌸 اینکه فرمود : بهشت زیر پای مادر است؛ یعنی تواضع کن. 🌸 ⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈
°•🕊🥀•° اسیر شما شدن خوب است ...💔 اسیر شدن را میگویم ... خوبۍاش به این است ڪه از 🥀🍂 آزاد میشوے ... ✋🏼
❣️ کسانی که شهید نمیشن دو دسته هستن یا هنوز لیاقت پیدا نکردن یا لایق هستن ولی مأموریتی دارن که باید انجام بدن اگر دلت شهادت میخواد،بگرد و مأموریت یا مأموریت هات رو پیدا کن خلقتت بیهوده نیست برای کاری آفریده شدی به بهترین شکل انجامش بده🌱🌸 ⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✨از شروع جنگ يک ماه گذشــت. ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادی از رفقا به شهرک المهدی در اطراف سرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهای پدافندی را در مقابل دشمن راه اندازی كردند. 🍃نماز جماعت صبح تمام شد. ديدم بچه ها دنبال ابراهيم می گردند! با تعجب پرسيدم: چی شده؟! ✨گفتند: از نيمه شب تا حالا خبری از ابراهيم نيست! من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع ديده بانی را جستجو كرديم ولی خبری از ابراهيم نبود! 🍃ساعتی بعد يكی از بچه های ديده بان گفت: از داخل شيار مقابل، چند نفر به اين سمت می يان! ✨اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديده بانی رفتم و با بچه ها نگاه كرديم. 🍃سيزده عراقی پشت سر هم در حالی كه دستانشان بسته بود به سمت ما می آمدند! ✨پشت سر آنها ابراهيم و يكی ديگر از بچه ها قرار داشت! در حالی كه تعداد زيادی اسلحه و نارنجک و خشاب همراهشان بود. 🍃هيچ كس باور نمی كرد كه ابراهيم به همراه يک نفر ديگر چنين حماسه ای آفريده باشد! آن هم در شـرايطی كه در شهرک المهدی مهمات و سلاح كم بود. حتی تعدادی از رزمنده ها اسلحه نداشتند. ✨يكی از بچه ها خيلی ذوق زده شده بود، جلوآمد و كشيده محكمی به صورت اولين اسير عراقی زد و گفت: عراقی مزدور! برای لحظه ای همه ساكت شدند. 🍃ابراهيم از كنار ستون اسرا جلو آمد. روبروی جوان ايستاد و يكی يكی اسلحه ها را از روی دوشش به زمين گذاشت. بعد فرياد زد: برا چی زدی تو صورتش؟! ✨جوان كه خيلی تعجب كرده بود گفت: مگه چی شده؟ اون دشمنه. 🍃ابراهيم خيره خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: اولاً اسيره، در ثانی اين ها اصلاً نمی دونند برای چی با ما می جنگند حالا تو بايد اين طوری برخورد كنی؟! ✨جوان رزمنده بعد از چند لحظه سكوت گفت: ببخشيد، من كمی هيجانی شدم. بعد برگشت و پيشانی اسير عراقی را بوسيد و معذرت خواهی كرد. 🍃اسير عراقی كه با تعجب حركات ما را نگاه می كرد به ابراهيم خيره شد. نگاه متعجب اسير عراقی حرف های زيادی داشت! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ✨دو ماه پس از شروع جنگ ابراهيم به مرخصی آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم. 🍃در آن ديدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت می كرد اما از خودش چيزی نمی گفت. تا اينكه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. ✨يکدفعه ابراهيم خنديد و گفت: در منطقه المهدی در همان روزهای اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از يک روستا باهم به جبهه آمده بودند. 🍃چند روزی گذشت. ديدم اين ها اهل نماز نيستند! تا اينكه يک روز با آنها صحبت كردم. ✨بندگان خدا آدم های خيلی ساده ای بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه. از طرفی خودشان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. 🍃من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا پيش نماز شما، هركاری كرد شما هم انجام بديد. من هم كنار شما می ايستم و بلندبلند ذكرهای نماز را تكرار می كنم تا ياد بگیرید. ✨ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگيرد. 🍃چند دقيقه بعد ادامه داد: در ركعت اول وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع كرد سرش را خاراندن. ✨يكدفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!! خيلی خنده ام گرفت اما خودم را كنترل كردم. 🍃اما در سجده، وقتی امام جماعت بلند شد مُهری که به پيشانيش چسبيده بود و افتاد. پيش نماز به سمت چپ خم شد كه مُهرش را بردارد. ✨يكدفعه ديدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند! 🍃اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده! ⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا