eitaa logo
✅ضرورتِ بصیرت و امر به معروف♥
119 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
857 ویدیو
59 فایل
ضمن سلام و عرض خیرمقدم🌸🌱 لطفااین کانال را با باز ارسال یا فوروارد ، به دیگران معرفی کنید تا إن شاءالله در إرتقاء کانال ، سهیم و در ثواب ، إن شاءالله شریک باشیم. أجرکم عندلله محفوظ إن شاءالله خیرهاے فراوانی نصیب شما🌷ممنونو متشکر ; التماس دعــــا
مشاهده در ایتا
دانلود
•💛🌿• یہ‌سیدےمیگفت:↓ تومهدےباڪرےبـاش شهادت‌خودش‌میاد وبغلت‌میڪنــہ...🕊✋🏻
•♡ ♡• در روزگارے ڪه : زن را به میشناسند❄ را به 🌑 و با حجاب را میخوانند🌾 تــو همچنان یڪ بمانـ🌙 خلاصه بانوجانم🎨: شمارو پروردگارمون ،خطاب کردند🍒🍯
『🔗📗•°’’ ما را ز سَـربـريده مےترســانيد؟! ما با سر روے نيزه بيـعٺ داريم...
[°•💜🌿•°] 🔖💌 . [ یٰامَنْ‌یَـحولُ‌ بَیـنَ‌المَـرء‌وقَـلْبِــھ ]🌙🍃 . اۍکـھ‌میان‌انسان‌ وقَلْبَــ♡ـش گردش‌میکنۍ...!💞☂ . ---------------------------------- 🍓•°
❤️ خواستگاری خواهر فرمانده...🌹 اومده بود از فرمانده مرخصی بگیره فرمانده یه نگاهی بهش کردوگفت: (مے خواے برے ازدواج کنے؟) گفت: (بله مے خوام برم خواستگارے) فرمانده گفت: (خب بیا خواهر منو بگیر!!!) گفت: (جدے میگے آقا مهدی؟) گفت:به خانوادت بگو برن ببینن، اگه پسندیدن بیا مرخصے بگیر برو!!! اون بنده خداهم خوش حال😍 دویده بود مخابرات تماس گرفته بود به خانوادش گفته بود: فرمانده ی لشکرمون گفته بیاخواهرمنو بگیر، زود بریش خواستگاریش خبرشو به من بدید😄❤️ بچه هاے مخابرات مرده بودن از خنده😂! پرسیده بود: چرا می خندید؟ خودش گفت بیادخواستگاری خواهرمن! بچه ها گفتن: بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن یکیشونم یکی دوماهشه😂❤️ 🌹
💌 🌹 شهـــیدآوینی: پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما در حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
•💌🌻• ☁️ . +همیشه میگفت:↓ زیباترین شهادت را میخواهم...🥀 -یکبار پرسیدم: شهادت خودش زیباست💫 زیباترین شهادت چگونه است؟!..🤔 +درجواب گفت: زیباترین شهادت این است که جنازه ای هم از انسان باقی نماند...🍀🌿 . 💚 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ١ قسمت: گمنامی🌹 ⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰᯽⊱
📚 🍃قبل از اذان صبح برگشت. پيكر شهيد هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد. ✨صبح برگه مرخصی را گرفت. بعد با پيكر شهيد حركت كرديم. 🍃 ابراهيم خسته بود و خوشحال. می گفت: يك ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عمليات داشتيم فقط همين شهيد جا مانده بود حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او را بياوريم. ✨خبر خيلی سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. روز بعد از ميدان خراسان تشييع با شكوهی برگزار شد. 🍃می خواستيم چند روزی تهران بمانيم اما خبر رسيد عمليات ديگری در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم. ✨با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ايستاديم. بعد از اتمام نماز بود مشغول صحبت و خنده بوديم. 🍃پيرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. ✨سلام كرديم و جواب داد. همه ساكت بودند. برای جمع جوان ما غريبه می نمود. 🍃انگار می خواست چيزی بگويد لحظاتی بعد سكوتش را شكست و گفت: آقا ابراهيم ممنونم زحمت كشيدی، اما پسرم! ✨پيرمرد مكثی كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! 🍃لبخند از چهره هميشه خندان ابراهيم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا!! ✨بغض گلوی پيرمرد را گرفته بود. چشمانش خيس از اشک شد. صدايش هم لرزان و خسته گفت: ديشب پسرم را در خواب ديدم. 🍃به من گفت: در مدتی كه ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بوديم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها به ما سر می زد. اما حالا ديگر چنين خبری نيست! ✨پسرم گفت: «شهدای گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه هستند!» 🍃پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود. ✨به ابراهيم نگاه كردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پايين می آمد. 🍃می توانستم فكرش را بخوانم. گمشده اش را پيدا كرده بود.«گمنامی!» ✨بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شهدا بسيار تغيير كرد. 🍃می گفت: ديگر شک ندارم، شهدای جنگ ما چيزی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و اميرالمؤمنين علیه السلام كم ندارند. مقام آنها پيش خدا خيلی بالاست. ✨بارها شنيدم كه می گفت: اگر كسی آرزو داشته كه همراه امام حسين علیه السلام در كربلا باشد وقت امتحان فرا رسيده. ابراهيم مطمئن بود كه دفاع مقدس محلی برای رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انسانی است. 🍃برای همين هر جا می رفت از شهدا می گفت. از رزمنده ها و بچه های جنگ تعريف می كرد. اخلاق و رفتارش هم روز به روز تغيير می كرد و معنوی تر می شد. ✨در همان مقر اندرزگو معمولاً دو سه ساعت اول شب را می خوابيد و بعد بيرون می رفت! موقع اذان برمی گشت و برای نماز صبح بچه ها را صدا می زد. 🍃با خودم گفتم: ابراهيم مدتی است كه شب ها اينجا نمی ماند!؟ ✨يک شب به دنبال ابراهيم رفتم. ديدم برای خواب به آشــپزخانه مقر سپاه رفت. 🍃فردا از پيرمردی كه داخل آشپزخانه كار می كرد پرس وجوكردم. ✨فهميدم كه بچه های آشپزخانه همگی اهل نمازشب هستند. 🍃ابراهيم برای همين به آنجا می رفت، اما اگر داخل مقر نماز شب می خواند همه می فهمند. ✨اين اواخر حركات و رفتار ابراهيم من را ياد حديث امام علي علیه السلام به نوف بكالی می انداخت كه فرمودند: «شيعه من كسانی هستند كه عابدان در شب و شيران در روز باشند.» ⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰᯽⊱
افتخار تقدیم به تمام ؛ 🌿🌹سفیدپوشانی🌹🌿 که این روزها در مقابل تمام کمبودها و کاستی‌ها صبر پیشه کرده‌اند و بر اساس وظیفه انسانی خود تنها به نجات جان مردم فکر می‌کنند و با وجود مواجه‌شدن با ناملایمات، عرصه خدمت را به جولانگاه تسویه‌حساب تبدیل نکرده‌اند. 🌿🌹از صمیم قلب ممنونیم🌿🌹