•💛🌿•
یہسیدےمیگفت:↓
تومهدےباڪرےبـاش
شهادتخودشمیاد
وبغلتمیڪنــہ...🕊✋🏻
هدایت شده از ✅ضرورتِ بصیرت و امر به معروف♥
•♡ #ریحانہ_بانو ♡•
در روزگارے ڪه :
زن را به #تن میشناسند❄
#غیرت را به #بددلے🌑
و با حجاب را #اُمل میخوانند🌾
تــو همچنان یڪ #فــرشـــته بمانـ🌙
خلاصه بانوجانم🎨:
شمارو پروردگارمون
#ریحانه_خلقت،خطاب کردند🍒🍯
هدایت شده از ✅ضرورتِ بصیرت و امر به معروف♥
『🔗📗•°’’
ما را ز سَـربـريده مےترســانيد؟!
ما با سر روے نيزه بيـعٺ داريم...
[°•💜🌿•°]
#تڪحرف🔖💌
.
[ یٰامَنْیَـحولُ
بَیـنَالمَـرءوقَـلْبِــھ ]🌙🍃
.
اۍکـھمیانانسان
وقَلْبَــ♡ـش
گردشمیکنۍ...!💞☂
.
----------------------------------
🍓•° #منوخداجون
#طنزشهدایی❤️
خواستگاری خواهر
فرمانده...🌹
اومده بود از فرمانده
مرخصی بگیره
فرمانده یه نگاهی بهش
کردوگفت:
(مے خواے برے ازدواج
کنے؟)
گفت:
(بله مے خوام برم خواستگارے)
فرمانده گفت:
(خب بیا خواهر منو
بگیر!!!)
گفت:
(جدے میگے آقا
مهدی؟)
گفت:به خانوادت بگو برن
ببینن،
اگه پسندیدن بیا
مرخصے بگیر برو!!!
اون بنده خداهم
خوش حال😍
دویده بود مخابرات
تماس گرفته بود
به خانوادش گفته بود:
فرمانده ی لشکرمون
گفته بیاخواهرمنو بگیر،
زود بریش خواستگاریش
خبرشو به من بدید😄❤️
بچه هاے مخابرات
مرده
بودن از خنده😂!
پرسیده بود:
چرا می خندید؟
خودش
گفت بیادخواستگاری
خواهرمن!
بچه ها گفتن:
بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره،
دوتاشون ازدواج کردن
یکیشونم یکی دوماهشه😂❤️
#شهیدمهدےزین_الدین🌹
هدایت شده از ✅ضرورتِ بصیرت و امر به معروف♥
💌
#ڪــلامشهـــید
🌹 شهـــیدآوینی:
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما در حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
•💌🌻•
#شهدا☁️
.
+همیشه میگفت:↓
زیباترین شهادت را میخواهم...🥀
-یکبار پرسیدم:
شهادت خودش زیباست💫
زیباترین شهادت چگونه است؟!..🤔
+درجواب گفت:
زیباترین شهادت این است که
جنازه ای هم از انسان باقی نماند...🍀🌿
.
#شهیدابراهیمهادی 💚
.
هدایت شده از ✅ضرورتِ بصیرت و امر به معروف♥
#به_وقت_کتاب 📚
🍃قبل از اذان صبح برگشت. پيكر شهيد هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد.
✨صبح برگه مرخصی را گرفت. بعد با پيكر شهيد حركت كرديم.
🍃 ابراهيم خسته بود و خوشحال. می گفت: يك ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عمليات داشتيم فقط همين شهيد جا مانده بود حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او را بياوريم.
✨خبر خيلی سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. روز بعد از ميدان خراسان تشييع با شكوهی برگزار شد.
🍃می خواستيم چند روزی تهران بمانيم اما خبر رسيد عمليات ديگری در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم.
✨با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ايستاديم. بعد از اتمام نماز بود مشغول صحبت و خنده بوديم.
🍃پيرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود.
✨سلام كرديم و جواب داد. همه ساكت بودند. برای جمع جوان ما غريبه می نمود.
🍃انگار می خواست چيزی بگويد لحظاتی بعد سكوتش را شكست و گفت: آقا ابراهيم ممنونم زحمت كشيدی، اما پسرم!
✨پيرمرد مكثی كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
🍃لبخند از چهره هميشه خندان ابراهيم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا!!
✨بغض گلوی پيرمرد را گرفته بود. چشمانش خيس از اشک شد. صدايش هم لرزان و خسته گفت: ديشب پسرم را در خواب ديدم.
🍃به من گفت: در مدتی كه ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بوديم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها به ما سر می زد. اما حالا ديگر چنين خبری نيست!
✨پسرم گفت: «شهدای گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه هستند!»
🍃پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود.
✨به ابراهيم نگاه كردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پايين می آمد.
🍃می توانستم فكرش را بخوانم. گمشده اش را پيدا كرده بود.«گمنامی!»
✨بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شهدا بسيار تغيير كرد.
🍃می گفت: ديگر شک ندارم، شهدای جنگ ما چيزی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و اميرالمؤمنين علیه السلام كم ندارند.
مقام آنها پيش خدا خيلی بالاست.
✨بارها شنيدم كه می گفت: اگر كسی آرزو داشته كه همراه امام حسين علیه السلام در كربلا باشد وقت امتحان فرا رسيده.
ابراهيم مطمئن بود كه دفاع مقدس محلی برای رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انسانی است.
🍃برای همين هر جا می رفت از شهدا می گفت. از رزمنده ها و بچه های جنگ تعريف می كرد. اخلاق و رفتارش هم روز به روز تغيير می كرد و معنوی تر می شد.
✨در همان مقر اندرزگو معمولاً دو سه ساعت اول شب را می خوابيد و بعد بيرون می رفت! موقع اذان برمی گشت و برای نماز صبح بچه ها را صدا می زد.
🍃با خودم گفتم: ابراهيم مدتی است كه شب ها اينجا نمی ماند!؟
✨يک شب به دنبال ابراهيم رفتم. ديدم برای خواب به آشــپزخانه مقر سپاه رفت.
🍃فردا از پيرمردی كه داخل آشپزخانه كار می كرد پرس وجوكردم.
✨فهميدم كه بچه های آشپزخانه همگی اهل نمازشب هستند.
🍃ابراهيم برای همين به آنجا می رفت، اما اگر داخل مقر نماز شب می خواند همه می فهمند.
✨اين اواخر حركات و رفتار ابراهيم من را ياد حديث امام علي علیه السلام به نوف بكالی می انداخت كه فرمودند:
«شيعه من كسانی هستند كه عابدان در شب و شيران در روز باشند.»
⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰᯽⊱
هدایت شده از ✅ضرورتِ بصیرت و امر به معروف♥
#با افتخار تقدیم به تمام ؛
🌿🌹سفیدپوشانی🌹🌿
که این روزها در مقابل تمام کمبودها و کاستیها صبر پیشه کردهاند
و بر اساس وظیفه انسانی خود تنها به نجات جان مردم فکر میکنند
و با وجود مواجهشدن با ناملایمات، عرصه خدمت را به جولانگاه تسویهحساب تبدیل نکردهاند.
🌿🌹از صمیم قلب ممنونیم🌿🌹
#من_ماسک_میزنم