هدایت شده از ✅ضرورتِ بصیرت و امر به معروف♥
ادامه#قسمت_بیستویکم
🍃26سال از شهادت ابراهيم گذشت. مطالب كتاب جمع آوری و آماده چاپ شد.
✨يكی از نمازگزاران مسجد مرا صدا كرد و گفت: برای مراسم يادمان آقا ابراهيم هر كاری داشته باشيد ما در خدمتيم.
🍃با تعجب گفتم: شما شهيد هادی رو می شناختيد!؟ ايشون رو ديده بوديد؟!
✨گفت: نه، من تا پارسال كه مراسم يادواره برگزار شد چيزی از شهيد هادی نمی دونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره!
🍃برای رفتن عجله داشتم، اما نزديكتر آمدم. با تعجب پرسيدم: چه حقی!؟
✨گفت: در مراسم پارسال جاسوئيچی عكس آقا ابراهيم را توزيع كرديد. من هم گرفتم و به سوئيچ ماشينم بستم.
🍃چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برمی گشتيم. در راه جلوی يك مهمان پذير توقف كرديم.
✨وقتی خواسـتيم سوار شويم با تعجب ديدم كه سوئيچ را داخل ماشين جا گذاشتم! درها قفل بود.
به خانمم گفتم: كليد يدكی رو داری؟ او هم گفت: نه، كيفم داخل ماشينه!
🍃خيلی ناراحت شدم. هر كاری كردم در باز نشد. هوا خيلی سرد بود.
✨با خودم گفتم شيشه بغل را بشكنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی.
🍃يكدفعه چشمم به عكس آقا ابراهيم افتاد. انگار از روی جاسوئيچي به من نگاه می كرد.
✨من هم كمی نگاهش كردم و گفتم: آقا ابرام، من شنيدم تا زنده بودی مشكل مردم رو حل می كردی. شهيد هم كه هميشه زنده است.
🍃که بعد گفتم: خدايا به آبروی شهيد هادی مشكلم رو حل كن.
✨تو همين حال يكدفعه دستم داخل جيب كُتم رفت. دسته كليد منزل را برداشتم!
🍃ناخواسته يكی از كليدها را داخل قفل در ماشين كردم. با يک تكان، قفل باز شد. با خوشحالی وارد ماشين شديم و از خدا تشكر كردم.
✨بعد به عكس آقا ابراهيم خيره شدم و گفتم: ممنونم، انشاءالله جبران كنم.
🍃هنوز حركت نكرده بودم كه خانمم پرسيد: در ماشين با كدام كليد باز شد؟ با تعجب گفتم: راست ميگی، كدوم كليد بود!؟
✨پياده شدم و يكی يكی كليدها را امتحان كردم. چند بار هم امتحان كردم، اما هيچ كدام از كليدها اصلاً وارد قفل نمی شد!!
🍃همينطوركه ايستاده بودم نَفس عميقی كشيدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشكلات مردمی.
⊰᯽⊱┈┈┅┅🦋┅─┈┈⊰᯽