#قسمتاول
#غدیر_خم
کاروان در نیمه راه بود، جز صدای زنگوله شتران و قدم برداشتن کاروانیان صدای دیگری به گوش نمی رسید، پرده کجاوه را آرام کنار زد، آفتاب با بیابان های حجاز جور دیگری تا می کرد انگار دلش میخواست همیشه رو به خانه خدا باشد، برای اینکه بهتر بتواند بیرون را نگاه کند، دست کوچکش را سایه بان چشمانش کرد. همچنان بیابان بود و بیابان، پرده کجاوه را پایین انداخت و سر بر شانه مادرش گذاشت.
ساعتی بعد وقتی چشمانش را باز کرد خود را در کجاوه تنها دید، بلند شد و پرده را کنار زد، شتر روی زمین نشسته بود. کاروان اطراق کرده بود، جمعیتی را دید که دور برکه و نخلی حلقه زده بودند.
آرام از کجاوه پایین آمد و به سمت مادرش رفت.
+: به نظرت پیامبر چرا دستور توقف داده اند؟! آن هم اینجا در میانه بیابان؟
-: خدا می داند، حتما خبری مهم در راه است!
زنی دیگر که به تازگی به کاروان رسیده بود به آنها پیوست و پرسید: چه خبر شده؟ چرا کاروان متوقف شده است؟؟
+: پیامبر فرموده اند در اینجا اطراق کنیم تا آنان که جلوترند و عقب ترند به ما بپیوندند.
پسرک با تعجب به حرفهای مادرش و زنان دیگر گوش می داد و او هم همراه دیگران انتظار شنیدن خبر مهم را می کشید.
#داستانک
#ادامه_دارد
@bavareparvanegi