#قسمتاول
#غدیر_خم
کاروان در نیمه راه بود، جز صدای زنگوله شتران و قدم برداشتن کاروانیان صدای دیگری به گوش نمی رسید، پرده کجاوه را آرام کنار زد، آفتاب با بیابان های حجاز جور دیگری تا می کرد انگار دلش میخواست همیشه رو به خانه خدا باشد، برای اینکه بهتر بتواند بیرون را نگاه کند، دست کوچکش را سایه بان چشمانش کرد. همچنان بیابان بود و بیابان، پرده کجاوه را پایین انداخت و سر بر شانه مادرش گذاشت.
ساعتی بعد وقتی چشمانش را باز کرد خود را در کجاوه تنها دید، بلند شد و پرده را کنار زد، شتر روی زمین نشسته بود. کاروان اطراق کرده بود، جمعیتی را دید که دور برکه و نخلی حلقه زده بودند.
آرام از کجاوه پایین آمد و به سمت مادرش رفت.
+: به نظرت پیامبر چرا دستور توقف داده اند؟! آن هم اینجا در میانه بیابان؟
-: خدا می داند، حتما خبری مهم در راه است!
زنی دیگر که به تازگی به کاروان رسیده بود به آنها پیوست و پرسید: چه خبر شده؟ چرا کاروان متوقف شده است؟؟
+: پیامبر فرموده اند در اینجا اطراق کنیم تا آنان که جلوترند و عقب ترند به ما بپیوندند.
پسرک با تعجب به حرفهای مادرش و زنان دیگر گوش می داد و او هم همراه دیگران انتظار شنیدن خبر مهم را می کشید.
#داستانک
#ادامه_دارد
@bavareparvanegi
باور پروانگی ـ انا علی العهد🇮🇷
#قسمتاول #غدیر_خم کاروان در نیمه راه بود، جز صدای زنگوله شتران و قدم برداشتن کاروانیان صدای دیگری
#قسمتدوم
#پایانانتظار
پسرک با سر و صدای بیرون از چادر از خواب بلند شد، سه روز از اطراق آنها در غدیر خم می گذشت، مقداد و سلمان به دستور پیامبر سایه بانی درست کرده بودند تا در این سه روز قدری از سوزش آفتاب حجاز کاسته شود.
بلند شد و بیرون را نگاه کرد. مردان کاروان جهاز شتران را در دست داشتند و به یک طرف می رفتند، جهاز شتران را روی هم می گذاشتند و دوباره برای بردن جهازی دیگر برمی گشتند.
همه از چیدن جهاز شتران روی هم، متعجب بودند،
نماز ظهر جماعت را که خواندند، پیامبر(ص) بالای جهاز شتران رفتند و به علی(ع) نیز فرمودند بالای جهاز بروند.
جمعیت عظیمی که در غدیر خم حضور داشتند دور جهازها جمع شدند، پسرک نیز دست در دست مادرش به جمع پیوست.
وقتی پیامبر(ص) از حضور همه مطمئن شدند، آخرین خطبه رسمی خود را آغاز کردند.
پسرک با اینکه نمی توانست به خوبی پیامبر(ص) را ببیند اما صدای ایشان را به وضوح می شنید.
پیامبر پس از مقدمه، از مقام ولایت و جانشینی علی(ع) گفتند، در آن لحظه بود که دل های بعضی از شوق و شعف و دل های بعضی دیگر از خشم و کینه لبریز شد.
پسرک دید که پیامبر(ص)، با یک دست حضرت علی(ع) را تا بالای زانوی خود بلند کردند.
پیامبر(ص) در همان حال فرمودند: هرکس من مولا و صاحب اختیار او هستم این علی مولا و صاحب اخیار اوست...
#غدیر_خم
#داستانک
#ادامه_دارد
#فقطحیدرامیرالمومنیناست😍
@bavareparvanegi
باور پروانگی ـ انا علی العهد🇮🇷
#قسمتدوم #پایانانتظار پسرک با سر و صدای بیرون از چادر از خواب بلند شد، سه روز از اطراق آنها در غد
#قسمتسوم
#اتمامحجت
مادر پسرک زیر لب با لبخندی ملیح گفت : و چه نیکو مولایی
پسرک هم از لبخند مادرش لبخند زد وقتی سربرگرداند چشمش به مردی که کمی آن طرف تر ایستاده بود افتاد
چهره مرد در هم بود و دستانش را مشت کرده بود، دلیل آن همه نفرت چه بود؟ پسرک این را نمی فهمید.
پس از پایان سخنان پیامبر(ص)، همه برای بیعت با پیشوا و جانشین و وصی پیامبرشان به سمت امیرالمومنین علی علیه السلام رفتند.
پیامبر فرمودند طشت آبی از برکه غدیر پر کنند تا خانم ها دست در آب بگذارند و علی (ع) هم دست در آب بگذارد و اینگونه بیعت کنند با امام و ولی و مولایشان!😍
مادر پسرک هم با خوشحالی به جمع بیعت کنندگان پیوست و با امام علی(ع) بیعت کرد.
پسرک هم خوشحال بود، امام علی(ع) همان مردی بود که هر وقت او و دوستانش را در کوچه می دید دستی بر سرشان می کشید و یا با آنها بازی می کرد پس حتما مرد بسیار مهربان و خوبی بود.
در میان کسانی که برای بیعت می آمدند، پسرک همان مرد برافروخته را دید که با خوش و بش با علی(ع) بیعت می کند و تعجب کرد، چندی پیش بود که نفرت در چهره اش موج می زد.
بیعت همه با امام علی(ع) سه روز طول کشید و سپس هر کاروان راه دیار خود را در پیش گرفت
پسرک هم همراه مادرش به مدینه بازمی گشتند...
#غدیر_خم
#داستانک
#ادامه_دارد
#فقطحیدرامیرالمومنیناست 😍
@bavareparvanegi