فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضعیت مردم در قدرت اقتصادی جهان!
اینجا آمریکا قبله آمال غربگدا ها کشوری که تحت هیچ تحریمی نیست!
🔴نماینده ویژه آمریکا: میخواهیم ایران را پای میز مذاکره بیاوریم
🔹الیوت آبرامز در سخنانی "با ضدیهودی و حامی اول تروریسم خواندن ایران"، مدعی شد که سیاست آمریکا در خصوص ایران بر دو پایه "ممانعت از دستیابی ایران به پول به برای انجام کارهای ییثباتکننده و "آوردن جمهوری اسلامی به پای میز مذاکره برای عقد توافقی جامع" استوار شده است.
🔴ایران و دو بحران منطقه ای
🔘ایران در حال حاضر با دو بحران عمده منطقه ای از حیث سیاسی و امنیتی مواجه است، بحران اول پیوند استراتژیک الکاظمی با آمریکا به گونه ای که علی رغم همه شوها سیاسی که در مقابل نیروها حشد الشعبی و مقامات ایران انجام داد امکان و احتمال یک ضربه غیرمنتظره به عمق استراتژیک ایران یعنی حشدالشعبی وجود داشته و این نیروها در آماده باش و رصد متقابل تحرکات الکاظمی هستند.
🔘تا پیش از این الکاظمی در سفر خود به ایران به مقامات ایرانی اطمینان داده بود که تا مهرماه امسال حدود 60% نیروها آمریکایی از عراق تخلیه خواهند شد اما مقامات ایرانی با این مسئله مخالفت کرده و خواستار اخراج کامل آمریکایی ها شده و مسئله ترور سردار سلیمانی در خاک عراق به عنوان میهمان و مسئولیت دولت عراق در این مورد را به او گوشزد کردند.
🔘با این حال طبق رصدها صورت گرفته پیوندی استراتژیک میان الکاظمی و ایالات متحده دیده می شود به گونه ای که الکاظمی طرح حذف گام به گام حشد و نیروها ایرانی در عراق را دنبال می کند مانند حذف پرچم حشد از روی دفاتر و مراکز دولتی ،دستگاه ها امنیتی سازمان حشد و یا تعطیلی گام به گام برخی دفاتر و مراکز حشد الشعبی که میتوان در این راستا و در قبال وعده ها اقتصادی امنیتی آمریکا به عراق تحلیل کرد.
🔘بحران دوم افزایش عمق استراتژیک و گستردگی فضا ژئواستراتژیک رژیم اسرائیل در مقابل ایران در قالب طرح ها صلح کشورها عربی با اسرائیل است، به طور قطع ما در این راستا در کشورهایی مانند امارات و بحرین شاهد احداث پایگاه ها جاسوسی و خرابکاری از سوی رژیم اسرائیل برای بهم زدن توازن امنیتی نظامی خود با ایران خواهیم بود و این پایگاه ها دقیقا نقش همان پایگاه ها برون مرزی موساد در ایران در استان خوزستان با همکاری ادراه دوم ساواک در زمان طاغوت پهلوی برای جاسوسی و رخنه و رصد و خرابکاری را دنبال خواهند کرد، به علت شرایط حساس فعلی برآورد میشود استفاده سازمان موساد از کشورهایی چون امارات و بحرین در همسایگی ایران متمرکز بر هدایت برنامه ریزی ها لازم برای ترورها هدفمند در ایران خواهد شد.
مناجات حضرت امیرالمومنین ع.mp3
9.33M
🔉 #مناجات_حضرت_امیر
🔸مناجات حضرت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
♥️🎉♥️🎉
🎉♥️🎉
♥️🎉
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی)
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت چهارم
اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون. مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره. اونم با عصبانیت داد زده بود، از شوهرش بپرس و قطع کرده بود.
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش، بالاخره تونست علی رو پیدا کنه. صداش بدجور می لرزید. با نگرانی تمام گفت:
_سلام علی آقا. می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون. امکان داره تشریف بیارید؟
_شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید. من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام. هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است. فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید، بالاخره خونه حیطه ایشونه. اگر کمک هم خواستید بگید. هر کاری که مردونه بود، به روی چشم. فقط لطفا طلبگی باشه. اشرافیش نکنید.
مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد. اشاره کردم چی میگه؟ و از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت:
_میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای.
دوباره خودش رو کنترل کرد. این بار با شجاعت بیشتری گفت. علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم، البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن. تا عروسی هم وقت کمه و...
بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد؟ هنگ کرده بود. چند بار تکانش دادم. مامان چی شد؟ چی گفت؟
بالاخره به خودش اومد؛
_گفت خودتون برید، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن و...
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد. تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم. فقط خریدهای بزرگ همراه مون بود. برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمیکرد. حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت: شما باید راحت باشی. باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه.
یه مراسم ساده. یه جهیزیه ساده. یه شام ساده. حدود 60 نفر مهمون.
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت. برای عروسی نموند. ولی من برای اولین بار خوشحال بودم. علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود.
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم. من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم. برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم. بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود. هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم. از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت. غذا تقریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت. بوی غذا کل خونه رو برداشته بود. از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید.
- به به، دستت درد نکنه. عجب بویی راه انداختی.
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم. انگار فتح الفتوح کرده بودم. رفتم سر خورشت، درش رو برداشتم، آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود، قاشق رو کردم توش بچشم که...
نفسم بند اومد. نه به اون ژست گرفتن هام، نه به این مزه. اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود...
گریه ام گرفت. خاک بر سرت هانیه. مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر. و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد. خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت...
- کمک می خوای هانیه خانم؟
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم. قاشق توی یه دست، در قابلمه توی دست دیگه. همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود. با بغض گفتم: نه علی آقا. برو بشین الان سفره رو می اندازم.
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد. منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون.
- کاری داری علی جان؟ چیزی می خوای برات بیارم؟
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن. شاید بهت کمتر سخت گرفت.
- حالت خوبه؟
- آره، چطور مگه؟
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه.
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم: نه اصلا. من و گریه؟!
تازه متوجه حالت من شد. هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود. اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد.
_چیزی شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم. قاشق رو از دستم گرفت. خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید. با خودم گفتم: مردی هانیه! کارت تمومه.
چند لحظه مکث کرد. زل زد توی چشم هام.
_واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه.
_آره. افتضاح شده.
با صدای بلند زد زیر خنده. با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم. رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت. غذا کشید و مشغول خوردن شد. یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه. یه کم چپ چپ، زیرچشمی بهش نگاه کردم؛
- می تونی بخوریش؟ خیلی شوره. چطوری داری قورتش میدی؟
♦️ادامه دارد..
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
خانم طلبه:
♥️🎉♥️🎉
🎉♥️🎉
♥️🎉
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی)
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت پنجم
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت.
- خیلی عادی. همین طور که می بینی. تازه خیلی هم عالی شده. دستت درد نکنه.
- مسخره ام می کنی؟
- نه به خدا.
چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم. جدی جدی داشت می خورد. کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم. گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه. قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم، غذا از دهنم پاشید بیرون.
سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم. نه تنها برنجش بی نمک نبود، که اصلا درست دم نکشیده بود! مغزش خام بود. دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش. حتی سرش رو بالا نیاورد.
_مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی.
سرش رو آورد بالا، با محبت بهم نگاه می کرد.
_ برای بار اول، کارت عالی بود.
اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود، اما بعد خیلی خجالت کشیدم. شاید بشه گفت، برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد.
هر روز که می گذشت، علاقه ام بهش بیشتر می شد. لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود. چشمم به دهنش بود. تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم. من که به لحاظ مادی همیشه توی ناز و نعمت بودم، می ترسیدم ازش چیزی بخوام. علی یه طلبه ساده بود، می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته، چیزی بخوام که شرمنده من بشه. هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت. مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره، تمام توانش همین قدره.
علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم، اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد. دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد. مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی، نباید به زن رو داد، اگر رو بدی سوارت میشه.
اما علی گوشش بدهکار نبود. منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده، با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه. فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و دائم الوضو باشم. منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم.
9 ماه گذشت. 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود. اما با شادی تموم نشد. وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد.
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده، اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت: لابد به خاطر دختر دخترزات، مژدگانی هم می خوای؟
و تلفن رو قطع کرد. مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد.
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت. بیشتر نگران علی و خانواده اش بود و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم.
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده. تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه. چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت، نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم.
خنده روی لبش خشک شد. با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد. چقدر گذشت؟ نمی دونم. مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین.
- شرمنده ام علی آقا، دختره
نگاهش خیلی جدی شد. هرگز اون طوری ندیده بودمش. با همون حالت، رو کرد به مادرم، حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید.
♦️ادامه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
♥️🎉♥️🎉
🎉♥️🎉
♥️🎉
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی)
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت ششم
مادرم با ترس، در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون.
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش. دیگه اشک نبود، با صدای بلند زدم زیر گریه، بدجور دلم سوخته بود.
- خانم گلم، آخه چرا ناشکری می کنی؟ دختر رحمت خداست، برکت زندگیه، خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده، عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود.
و من بلند و بلند تر گریه می کردم. با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد و اصلا حواسم نبود مادرم بیرون اتاق، با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه.
بغلش کرد. در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد. چند لحظه بهش خیره شد، حتی پلک نمی زد. در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود، دانه های اشک از چشمش سرازیر شد.
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی، حق خودته که اسمش رو بزاری، اما من می خوام پیش دستی کنم. مکث کوتاهی کرد،
_زینب یعنی زینت پدر.
پیشونیش رو بوسید،
_خوش آمدی زینب خانم
و من هنوز گریه می کردم. اما نه از غصه، ترس و نگرانی.
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود، علی همه رو بیرون کرد. حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه. حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت.
خودش توی خونه ایستاد. تک تک کارها رو به تنهایی
13990631_40488_12811k.mp3
16.72M
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
صوت کامل امروز سخنرانی تلویزیونی رهبر فرزانه انقلاب در آئین تجلیل از پیشکسوتان دفاع مقدس
۹۹/۶/۳۱
#سلامتی_فرمانده_صلوات