eitaa logo
🕊با ولایت تا شهادت🕊
1 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3هزار ویدیو
139 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 3⃣1⃣ 📘از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخی از آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدم. یکی از آنها عموی خدابیامرزم من بود، او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد. سوال کردم: عموجان این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟ 🔰گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما جا گذاشت. اما شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند. اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را فروختند و البته هیچکدام عاقبت به خیر نشدند و در اینجا نیز همه آنها گرفتارند... ⛔️چون با اموال یتیم این کار را کردند، حالا این باغ را به جای باقی که در دنیا از دست دادم به من داده‌اند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم. بعد اشاره به در دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو در دارد که یکی از درهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود. باغ بزرگ دیگری آنجا بود که متعلق به یکی از بستگان ما بود. به خاطر یک وقف بزرگ صاحب این باغ شده بود. ☘همانطور که به باغ خیره بودم یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد! بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه می‌کرد. شگفت‌زده پرسیدم: چرا باغ شما سوخت؟؟ گفت: پسرم اینها همه از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد،او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین به من برسد. 🌺پرسیدم: حالا چه می‌شود؟ چه کار باید بکنید؟! گفت: مدتی طول می‌کشد تا دوباره با ثواب خیرات باغ من آباد شود به شرطی که پسرم نابودش نکند. من در جریان ماجرای زمین وقفی و پسر ناخلف اش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم. ✨آنجا می توانستیم به هر کجا که می‌خواهیم سر بزنیم یعنی همین که اراده می کردیم بدون لحظه ای درنگ به مقصد می‌رسیدیم. پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود ،دوست داشتم جایگاهش را ببینم. بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم. مشکلی که در بیان مطالب آنجاست عدم وجود مشابه در این دنیا است... 🌏 یعنی نمی دانیم زیبایی‌های آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگل‌ها را ندیده و تصویر و فیلمی از آن جا ندیده هرچه برایش بگویم نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند. 💢حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است. ما باید به گونه‌ای بگوییم که بتواند به ذهن نزدیک باشد. وارد باغ بزرگ شدم که انتهای آن مشخص نبود. از روی چمن هایی رد می شدم که بسیار نرم و زیبا بودند. بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد. 🌳درختان آنجا همه نوع میوه‌ای را داشتند، میوه های زیبا و درخشان. بر روی چمن ها دراز کشیدم. مثل یک تخت نرم و راحت و شبیه پرقو بود. بوی عطر همه جا را گرفته بود. صدای پرندگان و شرشر آب رودخانه به گوش می‌رسید. اصلا نمی شد آنجا را توصیف کرد. 🍀 به بالای سرم نگاه کردم درختان میوه و میوه و یک درخت نخل پر از خرما دیدم. با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه‌ای دارد؟ یک باره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد. دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم. ♻️ نمی‌توانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم، اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد باعث دلزدگی می‌شود. اما نمی‌دانید آن خرما چقدر خوشمزه بود. از جا بلند شدم به سمت رودخانه رفتم.در دنیا معمولا در کنار رودخانه‌ها زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود. 💠اما همین که به کنار رودخانه رسیدم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست... به آب نگاه کردم آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود دوست داشتم بپرم داخل آب. اما با خودم گفتم بهتر است سریعتر بروم سمت قصر پسر عمه. آن طرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود نمی‌دانم چطور توصیف کنم. ♻️با تمام قصر های دنیا متفاوت بود. تمام دیوارهای قصر نورانی بود میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم اما متوجه شدم می توانم از روی آب عبور کنم. با پسر عمه صحبت می کردم، او گفت:ما در اینجا در همسایگی اهل بیت هستیم. میتوانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمت‌های بزرگ بهشت برزخی است... ... 🌹🍃🌹🍃
🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂 🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂 📕 ♥️ 🖍نویسنده: 🥀 💠 نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ را روی زمین دیدم. وقتی مقابلش رسیدم تازه گوشه سمت راست پیشانی و چشمش را دیدم که از خون پر شده و باریکه ای از خون تا روی پیراهن سپیدش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم. تا آن لحظه حضورم را حس نکرده بود که تازه چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد، دلخوری نگاهش از پشت پرده خون هم به خوبی پیدا بود! انگار می خواست با همین نگاه خونین به رخم بکشد که جراحت هایی که بر جانش زدم از زخمی که پیشانی اش را شکسته، بیشتر آتشش زده است که اینطور دلشکسته نگاهم می کرد. 💠 هنوز از تب و تاب درگیری با بچه ها، نفس نفس می زد و دیگر حرفی با من نداشت که حتی نگاهش را از چشمانم پس گرفت، دستش را از روی میز برداشت و با قامتی شکسته از دفتر بیرون رفت... ▫️▪️▫️ 💠 آن نفس نفس زدن ها، آخرین حرارتی بود که از احساسش در آن سالها به خاطرم مانده بود تا امشب که باز کنار پیکر غرق خونش، نجوای نفس هایش را شنیدم. تمام آن لحظات سخت ده سال پیش، به فاصله یک نفس سختی که با خِس خِس از میان حنجره خونینش بالا می آمد، از دلم گذشت و دوباره جگرم را خون کرد. انگار من هم جانی به تنم نمانده بود که با چشمانی خیس و خمار از عشقش تنها نگاهش می کردم. چهره اش همیشه زیبا و دیدنی بود، اما در تاریکی این شب و در آخرین لحظه های حضورش در این عالَم، آیینه صورتش زیر حریری از خون طوری می درخشید که دلم نمی آمد لحظه ای از تماشایش دست بردارم. 💠 ده سال پیش بر سر بازی کثیفی که عده از کشورم با عروسک گردانی ما دانشجوها به راه انداختند، عشقم را از دست دادم و امشب با نقشه شوم دیگری، عشقم را کشتند. در میان همهمه مردمی که مدام با اورژانس تماس می گرفتند و کسی جرأت نداشت او را به بیمارستان برساند، من سرم را کنار سرش به دیوار نهاده و همچنان حسرت احساس پاکش را می خوردم که از دستم رفت. 💠 مثل دیگران تقلّایی نمی کردم چون کنار شیشه ماشین خودم به قدری با قمه او را زده بودند که می دانستم این نفس های آخرش خواهد بود و همین هم شد. زیرلب زمزمه ای کرد که نفهمیدم و مثل گُلی که از ساقه شکسته باشد، روی زمین افتاد. اینبار هم او را غریب گیر آوردند و مظلومانه زدند، مثل ده سال پیش در دانشکده، مثل همه ها و بچه مذهبی هایی که ده سال پیش در جریانات ، غریبانه و مظلومانه شدند. 💠 آن سال من وقتی به خود آمدم و فهمیدم بازی خورده ام که دیگر دیر شده بود، که دیگر عشقم رهایم کرده بود و امشب هم وقتی او را شناختم که دیگر از نفس افتاده بود. من باز هم دیر فهمیدم، باز هم دیر رسیدم و باز عشق پاکم از میان دستانم پر کشید و رفت... ادامه دارد.....        🍂🥀♥️🥀🍂♥️🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂