#داستان_182
#کفشهای_نو
#صبر
🏘
مدرسه فریبا كوچولو به خانهشان خیلی نزدیك بود و او هرروز خودش صبحها میرفت و ظهرها هم برمیگشت. البته مادرش جلوی در میایستاد و مواظب او بود. كنار مدرسه یك مغازه كفشفروشی بود كه فریبا وقتی تعطیل میشد، چند لحظهای میایستاد و از پشت شیشه كفشها را نگاه میكرد، چون كفشهای بچگانه خوشگل و رنگارنگی داشت.
این كار برایش بسیار لذتبخش بود و حتی گاهی وقتها دلش میخواست همه كفشهای مغازه مال او بودند! دیدن مغازه كار هر روز فریبا شده بود و مادرش هم كه از دور همه چیز را میدید، از او سوال میكرد كه آنجا چه خبر است كه مدام نگاه میكنی و فریبا هم در جواب میگفت كه كفشها را دوست دارم.😍
یكی از روزهایی كه طبق معمول جلوی مغازه آمد دید كه یك جفت كفش كتانی سفید و صورتی خیلی قشنگ داخل ویترین گذاشته شده است. خیلی از آنها خوشش آمد و با خودش فكر كرد كه اگر می توانست این كتانیها را بخرد چقدر خوب میشد. برای همین وقتی به خانه رسید بدون معطلی موضوع كفشها را به مادرش گفت و از او خواست كه كفشها را برایش بخرد. اما مادرش یادآوری كرد كه كفشهای خودش را یكی دو ماه قبل خریدهاند و هنوز برای خرید كفش نو زود است، اما فریبا اینقدر اصرار كرد كه مادر گفت باید صبر كند تا موضوع را با پدرش در میان بگذارد.
👟💞
فردای آن روز وقتی فریبا به خانه آمد اولین چیزی كه از مادرش پرسید این بود كه نظر بابا در مورد خرید كفش چه بوده است، و مامان هم جواب داد كه او گفته فعلا نمیشود، و اصرار فریبا هم هیچ فایدهای نداشت و با این كه ناراحت شده بود اما دیگر در موردش حرفی نزد.
🙄
روزها یكی پس از دیگری گذشتند و او سعی میكرد از مدرسه كه تعطیل میشود به سرعت به خانه بیاید و اصلا به مغازه نگاه نكند تا بتواند ماجرا را فراموش كند. اما یك روز وقتی از جلوی مغازه میگذشت یواشكی یك نگاه كوچولو به ویترین آن انداخت و با تعجب متوجه شد كه كفشها نیستند. خیلی ناراحت شد اما كاری نمیتوانست انجام دهد و با همان حال به خانه آمد و به هیچ كس هم چیزی نگفت.
🏡
بعد از ظهر همان روز، وقتی بابا به خانه آمد فریبا از او خواست كه با هم بروند و برایش یك دفتر بخرند و بابا هم قبول كرد و گفت كه اتفاقا من هم یك كاری دارم كه باید بیرون بروم.
🚙
چند دقیقه بعد، دو نفری برای خرید از خانه خارج شدند و كارهایشان را كه انجام دادند، موقع برگشت به مغازه كفشفروشی كه رسیدند بابا از فریبا خواست كه با هم داخل مغازه بروند كه آنجا هم یك كار كوچكی دارد. وارد مغازه كه شدند اول سلام كردند و بعد بابا گفت: حسن آقا ببخشید میشه اون امانتی من رو بدید.🎁
حسن آقا هم با لبخند و البته با نگاهی به فریبا گفت:بله، حتما.
🎁
و بعد یك جعبه كفش را به دست بابا داد و او هم جعبه را به طرف فریبا گرفت و گفت: فریبا جون این مال شماست.
دختر كوچولو كه از كارهای بابا و آقای مغازه دار تعجب كرده بود، گفت: مال من!؟
- بله.
- چیه باباجون ؟🤔
- بازش كن خودت میفهمی.
فریبا جعبه را از بابا گرفت و در آن را باز كرد و از دیدن كفشهای داخل آن بسیار خوشحال شد و با هیجان زیادی گفت: بابا جون؛ بابا جون.
💕👟💕👧🤗
چند لحظهای ساكت شد و به كفشها نگاه كرد و دوباره گفت: من ظهر دیدم كفشها نیستن؛ پس كار شما بوده.
و بعدش دست بابا را محكم در دستش گرفت و گفت: ممنونم بابا جون، خیلی خوشحالم؛ حالا بیا بریم به مامانم همه چی رو بگیم.
☺️😄
و هردو خوشحال و خندان از مغازه بیرون آمدند و به سمت خانه رفتند.
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘