eitaa logo
روشـــツــنی خونه [🇮🇷🍃]
2.8هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
166 فایل
عشق یعنی دعای خیر حضرت زهرا(س)همراهت باشه😍 نشر مطالب=صدقه جاریه میتونید با ما در ارتباط باشید 😉 @haniekhanooom بادڵ و جوݩ گوش میدیم بہ حرفاتوݩ♥️ یہ گروه داریم پراز مامان هاے باحاڵ و پرانرژے 💕 هرکے دوست داشت واردش بشہ بہ این شخصی یه ویس بفرستہ 🎼
مشاهده در ایتا
دانلود
🐳 ماهی و نهنگ پدر وقتی خوش‌اخلاق و با تحمّل و با حوصله باشد؛ بچه با می‌شود. حوصله پدر، حوضی است که بچه در آن رشد می‌کند. بچه، مثل «ماهی» است و مثل حوض. آن پدری که حوصله‌اش زیاد است؛ مثل دریاچه است و بچّه تا حدِّ ماهی‌های دریاچه رشد می‌کند و بزرگ می‌شود. پدری که از این هم با حوصله‌تر است، مثل یک . بچّه مثل ماهی در دریا به اندازه نهنگ قدرت و جرأت پیدا می‌کند. شما ببینید علیه السلام فرزند دریاست. در دریای حوصله پدرش و جدّش رشد کرده است، از این جهت است که یک شخصیّت زنده بزرگ است. 💠 آیت‌الله حائری شیرازی «رحمت الله علیه» @mamanogolpooneha🌸
🐻 حوصله ی پشمینو سر رفته بود. به مامان خرسه گفت: « برایم قصه می گویی مامانی؟ » مامان خرسه گفت: « کمی صبر کن پشمینو. حالا کار دارم. » 🐻 پشمینو کمی بازی کرد. بعد پیش مامان خرسه برگشت و گفت: « برایم قصه می گویی مامانی؟ » مامان خرسه گفت: « کمی صبر کن پشمینو. هنوز کار دارم. » 📗 پشمینو کمی گردش کرد. بعد پیش مامان خرسه برگشت و گفت: « برایم قصه می گویی مامانی؟ » مامان خرسه آه کشید و گفت: « حالا نه پشمینو. هنوز خیلی کار دارم. » پشمینو ناراحت شد. با خودش گفت: « مامان خرسه من را دوست ندارد. من از این جا می روم. » کتاب قصه اش را برداشت و رفت.📕 ولی توی جنگل، همه مشغول کار بودند. هیچ کس وقت نداشت برایش قصه بگوید. کم کم شب شد. پشمینو باز رفت و رفت. ناگهان صدایی شنید: « یکی بود، یکی نبود... » 🐰🐇🐇🐇 پشمینو با خوشحالی دنبال صدا گشت. توی لانه ی خرگوش ها، خانم خرگوشه برای بچه هایش قصه می گفت. به پشمینو گفت: « تو هم بیا پیش ما. » ولی توی لانه ی آن ها پشمینو جا نمی شد. پشمینو باز رفت و رفت. ناگهان صدایی شنید: « روزی، روزگاری... » پشمینو با خوشحالی دنبال صدا گشت. 🐸وسط برکه، آقا قورباغه برای بچه هایش قصه می گفت. به پشمینو گفت: « تو هم بیا پیش ما! » ولی آب برکه برای پشمینو خیلی سرد بود . 🐻 پشمینو باز رفت و رفت. خسته بود. ناراحت بود. نمی دانست کجا برود. به درخت بزرگی رسید. از پشت درخت، صدایی شنید: « حالا نه بچه ها! صبر کنید تا پشمینو بیاید. » 📔 پشمینو با خوشحالی به طرف صدا دوید. مامان خرسه گفت: « پس کجا بودی پشمینو؟ مگر قصه نمی خواستی؟ » پشمینو خندید 🤗 و گفت: « پس کمی صبر کن مامانی! » و کتابش را باز کرد تا یک قصه ی خوب پیدا کند .📖 @mamanogolpooneha
🏘 مدرسه فریبا كوچولو به خانه‌شان خیلی نزدیك بود و او هرروز خودش صبح‌ها می‌رفت و ظهرها هم برمی‌گشت. البته مادرش جلوی در می‌ایستاد و مواظب او بود. كنار مدرسه یك مغازه كفش‌فروشی بود كه فریبا وقتی تعطیل می‌شد، چند لحظه‌ای می‌ایستاد و از پشت شیشه‌ كفش‌ها را نگاه می‌كرد، چون كفش‌های بچگانه خوشگل و رنگارنگی داشت. این كار برایش بسیار لذتبخش بود و حتی گاهی وقت‌ها دلش می‌خواست همه كفش‌های مغازه مال او بودند! دیدن مغازه كار هر روز فریبا شده بود و مادرش هم كه از دور همه چیز را می‌دید، از او سوال می‌كرد كه آنجا چه خبر است كه مدام نگاه می‌كنی و فریبا هم در جواب می‌گفت كه كفش‌ها را دوست دارم.😍 یكی از روزهایی كه طبق معمول جلوی مغازه آمد دید كه یك جفت كفش كتانی سفید و صورتی خیلی قشنگ داخل ویترین گذاشته شده است. خیلی از آنها خوشش آمد و با خودش فكر كرد كه اگر می توانست این كتانی‌ها را بخرد چقدر خوب می‌شد. برای همین وقتی به خانه رسید بدون معطلی موضوع كفش‌ها را به مادرش گفت و از او خواست كه كفش‌ها را برایش بخرد. اما مادرش یادآوری كرد كه كفش‌های خودش را یكی دو ماه قبل خریده‌اند و هنوز برای خرید كفش نو زود است، اما فریبا این‌قدر اصرار كرد كه مادر گفت باید صبر كند تا موضوع را با پدرش در میان بگذارد. 👟💞 فردای آن روز وقتی فریبا به خانه آمد اولین چیزی كه از مادرش پرسید این بود كه نظر بابا در مورد خرید كفش چه بوده است، و مامان هم جواب داد كه او گفته فعلا نمی‌شود، و اصرار فریبا هم هیچ فایده‌ای نداشت و با این كه ناراحت شده بود اما دیگر در موردش حرفی نزد. 🙄 روزها یكی پس از دیگری گذشتند و او سعی می‌كرد از مدرسه كه تعطیل می‌شود به سرعت به خانه بیاید و اصلا به مغازه نگاه نكند تا بتواند ماجرا را فراموش كند. اما یك روز وقتی از جلوی مغازه می‌گذشت یواشكی یك نگاه كوچولو به ویترین آن انداخت و با تعجب متوجه شد كه كفش‌ها نیستند. خیلی ناراحت شد اما كاری نمی‌توانست انجام دهد و با همان حال به خانه آمد و به هیچ كس هم چیزی نگفت. 🏡 بعد از ظهر همان روز، وقتی بابا به خانه آمد فریبا از او خواست كه با هم بروند و برایش یك دفتر بخرند و بابا هم قبول كرد و گفت كه اتفاقا من هم یك كاری دارم كه باید بیرون بروم. 🚙 چند دقیقه بعد، دو نفری برای خرید از خانه خارج شدند و كار‌های‌شان را كه انجام دادند، موقع برگشت به مغازه كفش‌فروشی كه رسیدند بابا از فریبا خواست كه با هم داخل مغازه بروند كه آنجا هم یك كار كوچكی دارد. وارد مغازه كه شدند اول سلام كردند و بعد بابا گفت: حسن آقا ببخشید می‌شه اون امانتی من رو بدید.🎁 حسن آقا هم با لبخند و البته با نگاهی به فریبا گفت:بله، حتما. 🎁 و بعد یك جعبه كفش را به دست بابا داد و او هم جعبه را به طرف فریبا گرفت و گفت: فریبا جون این مال شماست. دختر كوچولو كه از كار‌های بابا و آقای مغازه دار تعجب كرده بود، گفت: مال من!؟ - بله. - چیه باباجون ؟🤔 - بازش كن خودت می‌فهمی. فریبا جعبه را از بابا گرفت و در آن را باز كرد و از دیدن كفش‌های داخل آن بسیار خوشحال شد و با هیجان زیادی گفت: بابا جون؛ بابا جون. 💕👟💕👧🤗 چند لحظه‌ای ساكت شد و به كفش‌ها نگاه كرد و دوباره گفت: من ظهر دیدم كفش‌ها نیستن؛ پس كار شما بوده. و بعدش دست بابا را محكم در دستش گرفت و گفت: ممنونم بابا جون، خیلی خوشحالم؛ حالا بیا بریم به مامانم همه چی رو بگیم. ☺️😄 و هردو خوشحال و خندان از مغازه بیرون آمدند و به سمت خانه رفتند. @mamanogolpooneha
‏عزیزی این پیام را برایم فرستاد: اگر این روزها دیگران را توصیه به ‎ نکردیم، باید ۴ یا ۸ سال، یکدیگر را به ‎ توصیه کنیم. ‎ @mamanogolpooneha