فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید
قبل از همه چیز
دنیایش را به #قربانگاه برده
او
زیر نگاه مستقیم خدا زندگی کرده...
شهادت اتفاقی نیست
سعادتی ست که نصیب هر کسی نمیشود
باید شهیدانه زندگی کنی
تا شهیدانه بمیری..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
شیرین تر
از شعر تبسمت
هیچ نیافته ام
لبخند بزن ...
🌷شهید عباس موسی وهبی🌷
نام جهادی: ابوموسی
حشدالشعبی
ولادت: 1982
شهادت: 4/26/2016
"فرزند شهید موسی احمد وهبی است که در 18 ژوئن 1985 به شهادت رسید"
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💠شهید محسن حججی 💠
🍂مثل شهید شویم، شهید میشویم:
☘در یکی از اردو ها کنار هم دراز کشیده بودیم . با کلی ذوق و شوق به محسن گفتم:( اوج آرزوم اینه که پولدار باشم، یه خونه تو بهترین نقطه اصفهان سفر های خارج، ماشین لاکچری و گشت و گذار و .....)
از او پرسیدم محسن آرزوی تو چیه ؟ نه گذاشت نه برداشت گفت:❣( شهادت !)❣
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
♥️به نام خداوند شفابخش ♥️
بهترین دکترها در جهان:
1- قرآن کریم
2- خرما
3-خواب کافی درشب
4-هوای آزادوپاک
5-روزی نیم ساعت پیاده روی
6-خوردن غذای سالم وبه مقدار
7-نور آفتاب
8-عسل
9-سیاه دانه
1-نفس بکش بالااله الاالله
2-نفست راسرزنش کن بااستغفرالله
3-هنگام دردکشیدن بگوالحمدلله
4-هنگام تعجب بگوسبحان الله
5-هنگام خوشحالی صلوات بررسول الله
6-هنگام ناراحتی انالله واناالیه راجعون
7-سم چشمانت رابشکن به گفتن ماشاالله تبارک الله
8-شروع کن بابسم الله
9-خاتمه بده باالحمدلله
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🍂مثل شهید بشیم ، شهید میشیم
تو یکی از اردو ها کنار آقا دراز کشیده بود
با کلی ذوق و شوق به محسن گفت :( اوج آرزوم اینه که پولدار باشم، یه خونه تو بهترین نقطه اصفهان سفر های خارج، ماشین لاکچری و گشت و گذار و .....)
از آقا محسن پرسید، محسن آرزوی تو چیه ؟ نه گذاشت نه برداشت گفت:❣( شهادت !)❣
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
Baghare_006L.mp3
3.46M
✴️ #روشنای_راه
شماره 44
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #بقره
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
◻️🔸◻️🔸◻️
✴️ همه چیز درباره
آشنایی آیتالله سیدعلی خامنهای(مدظلهالعالی) با قرآن
⏮ #درس_تفسیر_برای_طلاب
🔸 پس از آن، سیدرضا کامیاب و محمدباقر فرزانه، دو طلبه اهل گناباد که در ماجرای کمک روحانیون مشهدی به زلزلهزدگان کاخک در سال ۱۳۴۷ با آیتالله خامنهای آشنا شده بودند، از ایشان میخواهند که برایشان #درس_تفسیر بگوید.
مجلس درس تفسیر برای طلاب در محل مدرسه میرزاجعفر تشکیل شد. عمر این جلسه که با تفسیر آیاتی از سوره مائده آغاز شده بود، چند سالی به درازا کشید و نهایتاً به دست ساواک تعطیل شد.
◻️ #مجالس_تفسیر حضرت آیتالله خامنهای با توجه به مخاطبین آن، دو گونه بود: یک جلسه تفسیر که مباحث آن تخصصی و برای قشر حوزوی و طلاب بیشتر قابل استفاده بود.
🔸 در آن زمان، سه درس تفسیر حوزوی در مشهد وجود داشت؛ یکی درس تفسیر #میرزا_جواد_آقا_تهرانی که بسیار #اخلاقی و #معنوی بود.
دیگری درس تفسیر آیتالله #عزالدین_زنجانی که جنبههای #حکمی و نیز #فقهالباقر در آن بسیار برجسته بود.
درس تفسیر دیگر، مربوط به حضرت آقای #خامنهای میشد. مجلسی که از لحاظ شمار شرکتکنندگان از دو درس دیگر بسیار پیشی گرفته بود و بالغ بر ۲۰۰ طلبه در آن شرکت میکردند.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
یه مطلب درباره شهید #مجید_قربانخانی شنیدم که بعد توبه چون خالکوبی داشت جلو بقیه وضو نمیگرفت،یه شب قبل عملیات خان طومان اتفاقی یکی از هم رزماش موقع وضو گرفتنش خالکوبیش دیده بوده و گفته بوده چقدر خالکوبی داری #مجید_بربری، اقا مجیدم گفته بود فردا پاکش میکنم،فرداش پاکشون کرد، #شهید شد💚
#اینجوری_دلمو_بخر💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت5
گفتم که حرف تقسیم ارثه است ولی کسی گوش نداد. پوزخندی از تشخیص درستم زدم که نگاه آقاجون لحظه ای چنان به چشمانم خورد که هم جا خوردم و هم هول شدم و پوزخندم را به لبخند تبدیل کردم.
_میخوام یه فرصت بدم به دو نفر از نوه هام. هر کدوم که زودتر دست بجونبونن و ازدواج کنن این ویلا رو به نام هر دوشون میزنم.
یک ویلا در عوض ازدواج. جایزه ی برنده ی خوش شانس عاشق یا عاشق خوش شانس . بستگی داشت که اول عاشق بود بعد ویلا را میگرفت یا اول ویلا را میخواست بعد عشق را .
صدای اعتراض پدر بلند شد :
_آقاجون اصلا این کار درست نیست......
نمیشه واسه ازدواج قیمت تعیین کرد. در حق بقیه ی نوه هاتون اجحاف نکنید.
_ مال خودمه... اختیارشو دارم..... ماشاالله همه ی نوه هام از مرز بیست سال گذشتن و بزرگترین نوه ام بیست و پنج سالشه.... هر کدومشون هم که بخوان ازدواج کنن هم کار دارن هم خونه.
نگاهم جلب آرش شد. یک لحظه سرش را چرخاند و تیر تیز نگاهم را وسط چشمانش شکار کرد. فوری بی تابی نگاهم را از چشمانش دزدیدم.
اما آقا جون هنوز داشت ادامه میداد.
_همین آرش.... توی مغازه ی مجید کار میکنه.... دو تا بنگاه مسکن و کردن سه تا، دو تا خونه رو کردن چهار تا.
بعد اونوقت دم از نداری و فقر هم میزنن.
صدای عمو مجید هم بلند شد:
_ خب آخه آقاجون شما که از بازار خبر ندارید، الان دو ماهه یه خونه هم معامله نکردیم... فقط به بنگاه زدن که نیست.
آقا جون ته اعصاشو محکم کوبید به کف پوش های سالن و گفت :
_حرفم همونیه که زدم.
باز صدای عصبی پدر به گفتن لا الله الا الله بلند شد. نمدونم چرا توی چهار تا پسر آقاجون صدای اعتراض عمو مجید و بابا بلند شد. خب البته همه میدونستند که عمو وحید پدر علیرضا، برای تک پسرش، سراغ دوتا عجوزه ی زن عمو فرنگیس نمیره.
علیرضا رو خوب میشناختم و خوب میدونستم دلش پیش کی گیره.
خیلی وقته که در برابر حرکات تابلوی علیرضا جلوی هستی دختر دایی ام خنده ام میگرفت. آخرین بارش عید همون سال بود. وقتی عمو و زن عمو برای عید دیدنی اومدند خونه ی ما دایی محمود و زن دایی هم رسیدند.دستپاچگی علیرضا یک دفعه چنان نمایان شد که فکر کنم حتی حسام که سرش پایین بود متوجه شد با آمدن دایی محمود، علیرضا که لم داده بود ، روی مبل نشست طوریکه انگار مجسمه شده بود و دیگه لب به هیچ نزد تا مبادا کت قشنگ آبی نفتی اش چروک برداره و مدام با یه طرفند خاص نگاهشو دزدکی به هستی می انداخت. منم که بهش تیکه ننداختم.
_ علیرضا ساعت چنده!!؟
_علیرضا گفتی میخوای منو ببری توچال، کی میبری!!؟
_علیرضا من اینجا نشستم کجا دنبالم میگردی.!؟
اذیت کردنش کیف داشت. چون دستپاچه میشد. لبخندی از خاطره ی عید به لبم نشست. نگاهم دوباره به سالن برگشت. توی سالن همه با هم پچ پچ میکردند. اگر چه ریز حرف هاشون مشخص نبود ولی موضوی بحث کاملا مشخص بود
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
رمان آنلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت6
شب شده بود . یک روز به نقد و بررسی پیشنهاد آقا جون گذشت و آخرش هیچی به هیچی . مرغ آقاجون یه پا داشت . بعد از خوردن آبگوشت دسترنج مادرو زن عمو محبوبه ، هرخانواده ای به اتاق خودش رفت .آخه خونه ی آقاجونم مثل قصربود . دویست زیربنا داشت . صدمتر سالن ، صدمتر اتاق خواب و سرویس و آشپزخونه .حداقل به هر خانواده ای دو اتاق می رسید .
البته آرین و علیرضا به بهونه ی دیدن لیگ قهرمانان اروپا توی سالن خوابیدن تا بتونن تادیر وقت بازی حساس رئال و بارسا رو ببینند .
من هم که تافته ی جدا بافته بودم و از همون بچگی یه اتاق مخصوص رو به باغ واسه خودم داشتم . یادش بخیر خانم جونم وقتی زنده بود، مدام می گفت :
_این قدر نگید الهه شبیه پسرهاس ،این بزرگ بشه خانمی می شه که نگو و نپرس.
نمی دونم خانم جون توی کدوم رفتار بچگی من خانومی بزرگی یم را می دید ولی من خیلی دوستش داشتم .حیف که زیاد عمر نکرد تا نتیجه ی حرفشو ببینه .
لب پنجره ی رو به باغ آقا جون ایستاده بودم و توی سکوت محض باغ داشتم به آسمون پهن خدا نگاه می کردم که صدای سوتی توجه ام رو جلب کرد.سرم به سمت زمین ، پایین آمد.
آرش بود.تعجب ساده ترین عکس العملی بود که سراغم اومد که مرا به درجه شوکه شدن هم رساند.
-الهه.
اسمم را صدا کرد و مرا از خود بی خود.
-بله .
-اینو بگیر ....
-چی رو ؟
چیزی که میون دستش بود را تا مقابل من ، به بالا پرت کرد.دستانم را دراز کردم و جسمی سنگین میون دستم نشست .از پنجره فاصله گرفتم و چراغ اتاقم را زدم .کاغذی به دور سنگی پیچیده شده بود.دیدن همان کاغذ کفایت
می کرد .لازم به دیدن کلمات و جملات نبود ، اما اشتیاقم اشباع نمی شد و دلم را به خواندن جملاتش خوش کردم .
" شاید فکر کنی فرصت طلبم ولی من بد بخت از بدشانسی ام افتادم توی یه موقعیت حساس که نمی دونم بگم یا نه ...
اگه بگم عاشقت بودم و هستم بهم می گن واسه ویلا آقاجون این حرفو زدم ،اگه نگم می ترسم آرین زودتر ازمن سراغ تو بیاد ...می گی چکار کنم ؟"
خندیدم و حس خوب کلماتش را با یک نفس بلند به تک تک تپش های قلبم جاری کردم .
برگشتم پای پنجره . هنوز پایین پنجره ی اتاقم ایستاده بود که گفتم :
-آرش .
سرش بالا آمد .حرف نگاه منتظرش را از همان فاصله هم می شد خواند.
-بگو...من می خوام بشنوم.
نیم دایره ی لبخندش به صورتش جلوه ای خاص بخشید که با صدایی خفه ، ولی بلند ، لااقل برای گوش های مشتاق به شنیدنم ، گفت :
_دوستت دارم ...منتظرم بمون .
همه ی عالم ایست کرد .نه تنها قلب من، بلکه حتی زمان هم ایستاد . ذوق و شوقی زاید و الوصف ، درد بی درمانم شد .
-می مونم.
بوسه ای رو هوا تقدیمم کرد و رفت و مرا با اینکارش به درد مالیخویی یای ها مبتلا کرد .
تاصبح جنون بی خوابی دامنم را گرفت .
یک نامه و یک جمله و یک بوسه . شاید عجیب بود ولی برای من کم حرف نداشت .
هزاران کلمه و تفسیر پشت هر کدامش بود
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
🌷مـــادران شهیـدپرور
ماه هم از پشتِ شـــب ،
بر حالِ من می گرید و
قابِ عکست پیشِ من اینجاست ،
بیــدارم هنوز ...
📎شبــــتون شهــــدایی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#السلام_ایها_غریب
سلام_مولا_جانم ❤️
#مهدی_جانم
•|🌙🕊|•
🌺 وارث خیل رسل مهدےموعود،ڪجاست؟
🍃محیے سـنّت دیـرینہ محمـود،ڪجاست؟
🌺اے خــدایے ڪـہ بـہ مـا وعـده او را دادے
🍃جانبہلبآمدهآنمنجےموعود،ڪجاست؟💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
روزگارتون_مهدوی 🌤
#شهید_یعنی...🌸
خجالـت مے کشیدم 😓کہ موقع راه رفـتـن پشت سرم بیایدتاکفش هایـم راجفت کند.
طعنہ های دیگراݧ رامے شنیدم کہ می گفتند:
آقاولی الله کفشاے این جوجه روبراش جفت میکنه😒آخرظاهرش خیلے خشن بہ نظرمے آمد😐باورنمے کردندکہ چقدراصرارداره بہ من کمک کنہ☺️💚
#شهید_ولیالله_چراغچی🌺
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شهید_یعنی...🌸
میشه جوون بود؛
میشه خوش تیپ بود؛
میشه به موهات ژل بزنی؛
میشه تیشرت بپوشی...
میشه همه اینا رو داشته باشی
و شهید هم بشی ...
اگہ همه ی این کارها برای خدا باشه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت7
سفر یکروزه به ویلای آقا جون تنها یک دستاورد عالی داشت .اثبات عشق آرش .گرچه منِ درونی داشت تند تند احتمالات این ابراز عشق را در ذهنم می نوشت و من تک تک و نوبت به نوبت پاسخ می دادم ولی هیچ دلم نمی خواست که حتی به یکی از احتمالات منِ درون ، فکر کنم .
-چرا الان ؟!
-چرا وقتی آقاجون قصد به نام زدن ویلایش را برای دونفر از نوه هایش کرده بود؟
-پشت این عشق جنجالی آرش ، رازی بود ؟
-یا شاید هم نقشه ای ؟
مهم نبود چه احتمالاتی می رفت .مهم این بود که من چشم بند عاشقی رابسته بودم وتنها تصویر آرش درآن دل شب وآن نامه ای که برایم فرستاد ،جلوی چشمانم بود.
احتمالات پشت سرهم خط قرمز می خورد و دل من فقط برای یک طنین دلنشین باز می کوبید:
" دوستت دارم الهه. "
برگشته بودیم خانه، برای فکر کردن دوباره به نامه ی آرش یا شایدم خواندن هزار و یکیمین بار نامه اش ، به اتاقم رفتم .
کتاب هایم را پخش کردم و نامه ی آرش را باز گشودم و خواندم .خواندم تا اعجاز کلماتش باز به قلبم ریخته شود .خندیدم و زیر لب از ابتکار عاشقانه اش گفتم :
-فرصت طلب نیستی ...زیادی عاشقی .
توی همین افکار بودم که صدای پیامک گوشی ام برخاست .موبایلم را نگاه کردم آرش بود و یک جمله .
" سلام ....خوبی؟ توی تلگرام برات پیام دادم ، جواب ندادی . "
فوری آنلاین شدم .تمام پیام هایم آمد و من با دستپاچگی ، با همان لرزش ضعیف دستانم از شوق و تاپ تاپ بلند قلب دیوانه ام در میان پیام ها دنبالش گشتم . پیداش کردم . همان عکس زیبای پروفایلش را . بایک تیپ اسپرت کنار ماشین عمو مجید . ژست قشنگی گرفته بود.
پیام ها را باز کردم .
-سلام...کی می تونم ببینمت ؟
-کارت دارم الهه...
-فوریه.
لب پایینم را به دهان فرو بردم و باخنده ای که بیشتر از سر شوق بود تا طنز زمزمه کردم:
_بی قرار نباش ...
فوری روی تک تک دکمه های کلمات زدم و تایپ کردم :
-سلام
-تازه رسیدیم خونه ...می شه فردا بیام ؟
نگاهم به بالای صفحه ی باز شده رفت . نوشته شده بود:
" آخرین بازدید به تازگی "
منتظر شدم شاید جواب می داد.منتظر و خیره به همان دایره ی کوچک عکس او در بالای صفحه .ژست مردانه اش داشت تپش را از یاد قلبم می برد.که تیک دوم پیام ها خورده شد و بالای صفحه نوشته :
" درحال تایپ "
با ذوق هینی کشیدم و انتظار سخت ترین کار چشمانم شد.که پیامش آمد:
_فردا می آم دنبالت ...
سرخیابون اصلی ...ساعت 4 حاضر باش.
دلم می خواست می گفتم :
_هستم ... از الان حاضرم .
اما فقط نوشتم :
_چشم.
باز نوشته شد:
_ از چشمات واسه من ، مایه نذار ، حیف می شن .
قلب کوچک کلماتش پر صداتر از قلب من می زد اما حال قلب مرا خوب به جدال چالشی عاشقانه کشید.
-فرداساعت 4 حاضرم.
و استیکر ی آمد . یک قلب قرمز بزرگ . عاشقتم تنها کلمه ای بود که از آن قلب ،استنباط می شد و شد.
دندان هایم محکم لبم را به بازی گرفت و گزید .شاید اینطوری صدای جیغ پر از شوقم در گلو خفه می شد .
فوری نامه ی آرش را لای یکی از کتاب هایم گذاشتم و نگاهم بی هدف روی کتاب هایم چرخید.چی می خوندم حالا؟دین و زندگی یا ادبیات یا ریاضی یا داستان نامه ی عشقِ آرش؟!
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
🔴#فــوري
📍بنابراطلاعات واصـله
پیکر مطهر
پاسدار مدافع حرم
[ #شهـید_جواد_الله_کرم ]
بعداز گذشت ۴ سال
در ادلب تفحص و شناسایی شد.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-هرکهراصبحشهادتنیستشاممرگهست-
[ هق💔 ]
#خاطرهنگاری..|
#حاج_قاسم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شهید_یعنی...🌸
همسرش می گفت چِشاش خیلی خوشگل بود...👁
امابا این چشمها تو زندگی یه نگاه حرام نکرده بود...🙈
می گفت من بهش می گفتم:ابراهیم!
این چشای خوشگل برا من نمیمونه....حالا ببین!😔
وقتی جنازشو آوردن دیدم چشماش نیست...😭
انگار خدا اون چشای خوشگل و"پاک" رو فقط
می خواست واسه خودش انحصاری…!
#همسر_شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#تا_شهادت_راهی_نیست☺️✋🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
-ببخشید من شدم دلقک ؟! چیزخورم میکنید و بعد به من میخندید ؟! الان اگه من مجبور به عمل بواسیر بشم کی جواب میده .
مادر باز با خونسردی گفت :
_بواسیر که اضافه ی روده است ، اشکالی نداره .
هومن با تعجب صداش رو بالا برد:
_مادر ساده ی من ! ... اون آپاندیسه که اضافه است ...حالا ببین ها ... به من که رسید ، همه اعضای بدنم اضافه شد؟
بلند بلند خندیدم که مادر هم باخنده گفت:
_خوبه حالا تو هم سر سفره ... بیا بیرون از این حرفا .
لقمه ی دوم را میگرفتم که هومن کمی از چایش را سر کشید و با اخمی به مادر نگاه کرد:
_این چایی یه بوئی میده .
-لوس نکن خودتو هیچ بوئی نمیده ، تازه دم کردم.
و نگاهش فوری برگشت سمت من و همزمان با او هومن هم خیره ام شد . فوری گفتم :
_به خدا کار من نیست ... به جان بابا ... راست میگم .
هومن چشم چپش را برایم تنگ کرد:
_راستشو بگو امروز مسهل ریختی یا خواب آور؟
-به خدا هیچی .
هومن از ترسش لیوان چای را کنار زد و گفت :
_احتیاط شرط عقله ...اصلا چایی نخواستم .
-بخور هومن میگه چیزی نریخته دیگه .
-شما به این اعتماد دارید ! من اگه دوباره به شماره 2 بیافتم ، ایندفعه با اورژانس یه راست میرم اتاق عمل ها .
صدای خنده ام برخاست که مادر چپ چپ نگاهم کرد.
https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
-ببخشید من شدم دلقک ؟! چیزخورم میکنید و بعد به من میخندید ؟! الان اگه من مجبور به عمل بواسیر بشم کی
کانال #دوممون 😍👆😍👆😍
بزودی یه رمان هیجانی و ناب از خانم #مرضیهیگانه تواین کانالمون میخوایم بزاریم
جانمونید که خیلی خاص پسنده🙈😍
#شهید_یعنی...🌸
تواضع و فروتنیاش باور نکردنی بود؛ همیشه عادت داشت وقتی من وارد اتاق میشدم، بلند میشد و به قامت میایستاد!!
یک روز وقتی وارد شدم، روی زانویش ایستاد؛
ترسیدم و گفتم:
«عباس! چیزی شده؟ پاهایت چطورند؟»
خندید و گفت:
«شما بد عادت شدهاید من همیشه جلوی تو بلند میشوم، امروز خستهام به زانو ایستادم».
میدانستم اگر سالم بود، بلند میشد و میایستاد؛اصرار کردم که بگوید چه ناراحتیای دارد؛ او گفت:
«چند روزی بود که به جز برای نماز پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم؛ انگشتان پاهایم پوسیده است و نمیتوانم روی پا بایستم».
صبح روز بعد عباس با همان حال به منطقه جنگی رفت...
#همسر_شهید_عباس_کریمی
#تا_شهادت_راهی_نیست☺️✋🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت8
عناصر زمان بامن لج کرده بودن ،از آن عقربه های کوچک نشسته وسط دایره ی ساعت دیواری گرفته تا غروب خورشید و طلوع صبحی دیگر .
همان بیست وچهار ساعت که برایم می شد یک روز نمی گذشت که نمی گذشت .فردای آنروز که بالاخره خورشید خانم قصد طلوع در روزی را داشت که قرار دیدار با آرش را داشتم ،تا بعد از ظهر سرم توی کمد لباس هایم بود .چه لباسی می پوشیدم ؟
این سئوال برای من شده بود سخت ترین سئوال کنکور عشق من .
رنگ ، مدل ، روسری همه چیز مهم بود.
و انگار همان روز قرار بود هیچ رنگ و مدلی به من نیاد .مانتو و روسری و شال بود که کف اتاق من افتاد و یکی یکی از دایره احتمالاتم خط می خورد.در اتاقم باز شد و مادر نگاهی به من و مانتو و شال های کف اتاقم انداخت و گفت :
-چه خبره اینجا !!
-هیچی ...
-واسه هیچی اینهمه مانتو و شال رو انداختی وسط اتاقت !!
-می خوام ببینم کدوم از مانتو هام به من نمیآد که بدم بره .
-بره !!کجا بره ؟!
-می خوام بدم به یکی از دوستام .
مادر نفسش را گره زد به تکیه به چارچوب درو دست به سینه نگاهم کرد:
-بازهوس کردی بندازیشون دور!!....اینارو تازه خریده بودی که .
-خسته شدم ازشون .
مادر هین بلندی کشید و در اتاق را بست . بالاخره بین اونهمه مدل و رنگ به یه مانتوی ساده با شال گلبه ای رنگ اکتفا کردم .
باقی مانتوها و شال ها رو هم دوباره درهم پیچیدم و چمباتمه کردم توی کمد دیواری .حالا فقط یه چیزی میموند .
گفتن دروغی قابل باور به مادر .
کتاب هایم را دور تا دورم چیدم و سرم رو به اون ها گرم کردم .بعد بلند و رسا گفتم :
_مامان.
طولی نکشید که مادر از راه رسید .
-چیه ؟
کتاب های دورم رو ورق می زدم و مثلا دنبال چیزی می گشتم .
-جزوه هام نیست .
-تو که تا چند دقیقه پیش اینجا رو کرده بودی اتاق پرو.
-دارم می گم جزوه هام نیست ، شما می گید اینجا رو کردم اتاق پرو !!
مادر کلافه حلقه های چشمانش را بالا داد و گفت :
_مگه من جرات دارم که دست به کتابات بزنم ؟!
-ای بابا ...حالا مجبورم بعدازظهر برم از پرستو بگیرم.
-خب برو بگیر .
تظاهری اخمی کردم و زیر لب باز غر زدم :
_لعنت به این شانس .
مادر رفت و من با ذوق دستمو مشت کردم و در هوا تکون دادم .این شد که همه چیز برای دیدار من و آرش جور شد .
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
#حاج_آقا_پناهیان:👤
هر کی آرزو داشته باشه خیلی خدمت کنه، #شهید میشه...
یه گوشه دلت پا بده؛ #شهدا بغلت کردند. ما به چشم دیدیم اینارُو
از این #شهدا مدد بگیرید مدد گرفتن از #شهدا رَسمِ بزرگی است دست بذار رُو خاک قبرِ #شهید بگو:
#حسین؛ به حق این شهید یه نگاه به ما کن...💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
حاجی
بین خودمون بمونهآ
ولی بعد پرواز شما، دیگه هیچی مثل قبل نشد...
#علمدار
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌷پـروردگارا....
ای خـدايـى ڪه زود از بنـدهات
خشنـود میشوى
بيامـرز آن را ڪه جز دعـا چيزى ندارد
همانا تـو هرچه بخواهى انجام میدهى
اى آنكه نامـش دوا و يـادش شفـا
و طاعتـش تـوانگرى است
رحم كن بہ كسی ڪه
سـرمـايهاش اميـد اسـت
اى فـرو ريـزنده نعمـتها
اى دوركننـده بلاهـا
بـا مـن چنـان كن تـو را شايـد......
✨شبتون در پناه الهی✨
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌼