رمان آنلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت7
سفر یکروزه به ویلای آقا جون تنها یک دستاورد عالی داشت .اثبات عشق آرش .گرچه منِ درونی داشت تند تند احتمالات این ابراز عشق را در ذهنم می نوشت و من تک تک و نوبت به نوبت پاسخ می دادم ولی هیچ دلم نمی خواست که حتی به یکی از احتمالات منِ درون ، فکر کنم .
-چرا الان ؟!
-چرا وقتی آقاجون قصد به نام زدن ویلایش را برای دونفر از نوه هایش کرده بود؟
-پشت این عشق جنجالی آرش ، رازی بود ؟
-یا شاید هم نقشه ای ؟
مهم نبود چه احتمالاتی می رفت .مهم این بود که من چشم بند عاشقی رابسته بودم وتنها تصویر آرش درآن دل شب وآن نامه ای که برایم فرستاد ،جلوی چشمانم بود.
احتمالات پشت سرهم خط قرمز می خورد و دل من فقط برای یک طنین دلنشین باز می کوبید:
" دوستت دارم الهه. "
برگشته بودیم خانه، برای فکر کردن دوباره به نامه ی آرش یا شایدم خواندن هزار و یکیمین بار نامه اش ، به اتاقم رفتم .
کتاب هایم را پخش کردم و نامه ی آرش را باز گشودم و خواندم .خواندم تا اعجاز کلماتش باز به قلبم ریخته شود .خندیدم و زیر لب از ابتکار عاشقانه اش گفتم :
-فرصت طلب نیستی ...زیادی عاشقی .
توی همین افکار بودم که صدای پیامک گوشی ام برخاست .موبایلم را نگاه کردم آرش بود و یک جمله .
" سلام ....خوبی؟ توی تلگرام برات پیام دادم ، جواب ندادی . "
فوری آنلاین شدم .تمام پیام هایم آمد و من با دستپاچگی ، با همان لرزش ضعیف دستانم از شوق و تاپ تاپ بلند قلب دیوانه ام در میان پیام ها دنبالش گشتم . پیداش کردم . همان عکس زیبای پروفایلش را . بایک تیپ اسپرت کنار ماشین عمو مجید . ژست قشنگی گرفته بود.
پیام ها را باز کردم .
-سلام...کی می تونم ببینمت ؟
-کارت دارم الهه...
-فوریه.
لب پایینم را به دهان فرو بردم و باخنده ای که بیشتر از سر شوق بود تا طنز زمزمه کردم:
_بی قرار نباش ...
فوری روی تک تک دکمه های کلمات زدم و تایپ کردم :
-سلام
-تازه رسیدیم خونه ...می شه فردا بیام ؟
نگاهم به بالای صفحه ی باز شده رفت . نوشته شده بود:
" آخرین بازدید به تازگی "
منتظر شدم شاید جواب می داد.منتظر و خیره به همان دایره ی کوچک عکس او در بالای صفحه .ژست مردانه اش داشت تپش را از یاد قلبم می برد.که تیک دوم پیام ها خورده شد و بالای صفحه نوشته :
" درحال تایپ "
با ذوق هینی کشیدم و انتظار سخت ترین کار چشمانم شد.که پیامش آمد:
_فردا می آم دنبالت ...
سرخیابون اصلی ...ساعت 4 حاضر باش.
دلم می خواست می گفتم :
_هستم ... از الان حاضرم .
اما فقط نوشتم :
_چشم.
باز نوشته شد:
_ از چشمات واسه من ، مایه نذار ، حیف می شن .
قلب کوچک کلماتش پر صداتر از قلب من می زد اما حال قلب مرا خوب به جدال چالشی عاشقانه کشید.
-فرداساعت 4 حاضرم.
و استیکر ی آمد . یک قلب قرمز بزرگ . عاشقتم تنها کلمه ای بود که از آن قلب ،استنباط می شد و شد.
دندان هایم محکم لبم را به بازی گرفت و گزید .شاید اینطوری صدای جیغ پر از شوقم در گلو خفه می شد .
فوری نامه ی آرش را لای یکی از کتاب هایم گذاشتم و نگاهم بی هدف روی کتاب هایم چرخید.چی می خوندم حالا؟دین و زندگی یا ادبیات یا ریاضی یا داستان نامه ی عشقِ آرش؟!
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت7
نگاه مینا خانم به سختگیری کیسه کردن های سمانه خانم نمیرسید. دستی روی سر و صورتم کشید و گفت:
_به به نسیم خانم من... حالا که اینقدر لپ های قشنگت قرمز شده و صورتت سفید ، میخوای بریم برات لباس بخرم ؟
_لباس دارم...
_ نه از اون دامن دارای چین چین... از اونایی که باهاش هی چرخ بزنی و مثل چتر پف کنه.
توی ذهن کوچکم دنبال رابطه ی چتر و دامن پف دار بودم که سمانه گفت:
_ خب خانم... اگه کاری هست در خدمتم.
_ شما کارای آشپزخونه رو تموم کن ، من برم خرید.
_چشم.
باز همراه مینا خانم راهی خیابان ها شدم. هنوز توی اوج سادگی بچگانه ام فکر میکردم که موقت پیش مینا خانم میمونم ، و اون خرید لباس رو هم به پای محبتش گذاشتم.چند دست لباس دامندار چین چین و چند تا بلوز و شلوار تو خونه ای خریدیم و برگشتیم خونه.
بوی غذای سمانه خانم مستم کرده بود یا سبکی حمام بود که خواب آلودم ، نمیدونم. تا رسیدیم روی یکی از مبل ها لم دادم و کم کم در میان صداهای اطرافم به خواب رفتم ، هنوز خوابم عمیق نشده بود که سمانه خانم بلند بالای سرم گفت :
_وااای اینجا چرا خوابیدی ؟
اون وااایی که سمانه خانم گفت ، منو مثل فنر سر جام نشوند و چشم بسته جواب دادم :
_جونِوَرام مُردن ، من تمیزم.
صدای خنده ی سمانه خانم و تعجب مینا خانم با هم آمیخته شد.
_چی میگه ؟
_هیچی خانم ، تو حموم کیسه اش میکردم گفتم اینا جونورن ، حالا میگه جونورام مُردن ، من تمیزم.
لای چشمام باز شد که چشم غره ی مینا خانم رو به سمانه خانم دیدم.
_این چه حرفیه به این طفل معصوم زدی ؟!
همون موقع صدای زنگ در ، کاملا خواب رو از سرم پروند و چشمام رو کامل باز کرد.
_منوچهره... بدو سمانه خانم.
سمانه خانم یه طوری دوید که خنده ام گرفت. مینا خانم خم شد سمت صورتم و گفت:
_ما مهمون داریم ، ازت میخوام یه دختر خانوم باشی و حرف گوش کن... باشه ؟
سری تکون دادم که در خونه باز شد.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝