eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‎‌‌ .مولاجآنمـ♥️ بۍتـوچگـونہ مۍشود‌ازآسمان‌نوشٺ؟ ازانعڪاس‌سادهـ‌ۍرنگین‌ڪمان‌نوشٺ؟ ایݩ‌یڪ‌حقیقٺ‌اسٺ ڪه‌بۍتو،بهار‌مݩ! بایدچهارفصݪ‌زماݩ‌راخزاݩ نوشٺ...💔🍂 🌸⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 👌کلیپ "دلدادگان فاطمی" 🔶روایتی دلنشین از وداع خانواده های شهدای لشکر در 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 نمی خواستم جواب بدم وگرنه خوب میدونستم به مادر چه جوابی بدم. مادر دلش می خواست به جای آرش ، حسام میومد خواستگاری که خدارو شکر حسام پا پیش نذاشت وگرنه جفت پاهاشو قلم میکردم. اصلا حسام اهل عشق و عاشقی نبود. تموم زندگیش خلاصه شده بود توی کار و زیارت و دعای توسل و دعای کمیل . نه البته گه گاهی هم سفر می رفت البته فقط زیارتی. به نظرم یه خشک مقدس تمام عیار بود. خودش هم خوب میدونست که ما از یه جنس نیستیم که پا پیش نذاشت. اصلا وقتی عشقی نباشه ، پایی هم برای رفتن نیست. خلاصه که جلسه ی خواستگاری ارش فرا رسید. یه بلوز زرشکی با دامن مشکی راسته ی بلند پوشیدم . چقد بهم میومد اونقدر که خودم خودم رو چشم نمیزدم ، هنر بود. دل تو دلم نبود. نگام به عقربه های ساعت بود و گه گاهی به لباس خودم. گاهی هم که اتفاقی چشمم به پدر و مادر می افتاد با پوزخند پدر مواجه میشدم و غرغر های مادر. من نمیدونستم باید توی جلسه ی خواستگاری هم سر سنگینم باشم!! وقتی قرار خواستگاری گذاشته شده بود دیگه لزومی به غرغر کردن نبود! بالاخره صدای زنگ پایان اخم و تخم مادر و پوزخند های پدر شد. حالا من بودم و من . من با قلبی که داشت پوست تنم رو میشکافت و نذر قدوم ارش میشد. یه سبد گل بزرگ جلوی دیدم بود. حتی بزرگتر از دفعه ی قبل... بعد اون آقاجون وارد خونه شد و همه ما رو شوکه کرد. لبخندش چنان قشنگ و پرشوق بود که ذوق زده پریدم بغلش. دستی به سرم کشید و صورتم رو بوسید و نشست بالای مجلس. پدر و مادر هاج و واج مونده بودن. توقع اومدن آقاجون رو نداشتند. دیگه یادم نیست عمو و زن عمو و آرش چطوری وارد خونه شدند و چطوری جوابشون رو دادم . آقاجون برام همه چیز بود و حتی برگ برنده ای برای این پیوند. خودم طرف دیگه مبلی که اقاجون نشسته بود، نشستم که پدر با لحن جدی و شاید کمی عصبی گفت: -بلندشو شما برو پیش مادرت . آقاجون جدی گفت: -بذار الهه پیش من بشینه. و تمام . پدر دیگر حرفی نزد و سکوت کرد و بین همه ، همون سکوت سخت اقاجون فرمانروایی کرد . بالاخره آقاجون باهمون عصای چوبیش که تکیه داده بود بهش ، ضربه ای به زمین زد و گفت: -من امشب اومدم که همه چی رو خودم تموم کنم . هیچ کس حرفی نزد و آقاجون ادامه داد: -آرش خیلی با من حرف زده ... انگار شروط من داشته مانع رسیدن این دوتا جوون میشده واسه همین یه تصمیم گرفتم ... البته فقط و فقط بخاطر التماس های آرش ... من شرطم رو پس میگیرم . صدای هین کشیدن همه بلند شد. نگاه من چرخید سمت آقاجون که ادامه داد: _ویلای من کادویی بود که میخواستم باعث ترغیب ازدواج بین نوه هام بشه نه مانع ازدواجشون. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ ❌ 🌼 🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐دلتنگی و اشک‌های جانسوز دختر ۴ ساله شهید فاطمیون 💠از لشکر ‌فاطمیون‌ بیشتر از ۱۲ هزار نفر در دفاع از حریم اهل بیت(ع) شهید و جانباز شدن ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‏برخی طوری زندگی میکنند که حیف است بمیرند؛ مگر میشود گفت سردار سلیمانی در بستر از دنیا رفت؟! مگر میشود گفت ‎ در بستر فوت کرد ؟! بواقع حیف است پیشوندنامشان در تاریخ ﴿شهید﴾ثبت نشود. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رویای صادقه یدالله روزی که به همراه مادرش برای خواستگاری آمدند.گفت می خواهد با من به تنهایی صحبت کند.چند مورد از خودش و از کارش گفت و خواست جواب من رو بدونه.برام عجیب بود که چطور هیچ شرط و ملاکی مطرح نکرد.بعد ازدواج گفت: چند سال پیش،تو رو توی خواب دیدم که لباس سبز تنت بود وبهم گفتن همسر آیندت این خانم هست. )اون روزی که من رفته بودم مسجد جامع و برای اولین بار ایشان و مادرش من را دیدند، زیر چادر مانتو سبز تنم بود. قبل رفتن به سوریه هم برام لباس سبز خرید.) رضوان خدا به روح مطهر شهید "یدالله ترمیمی" 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
Ꮺــــو ‌●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤ ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤㅤ↻ بَسِیج‌عِشق‌اَستُ‌و‌بَسِیجِی‌عاشِق"...♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
°♥️° تماشاییـ↭ـتریݩ تصویر دݩیا میشوۍ گاهے••• دݪم میپاشد از ـہـم بس کہ زیبامیشوۍ گاهے••• خݩده ات طرح ݪطیفی ست کہ دیدݩ دارد 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 لحظه ای به آرش نگاه کردم. شکارچی ماهری بود. نگاهم رو خوب شکار کرد و لبخند زد. صدای آقاجون باز بر مجلس حاکم شد: _می خوام ببینم حالا دیگه بهونه ی شما چیه؟ پدر که از حرف آقاجون دلخور شده بود، با رعایت ادب گفت: _آقاجون... ما فقط تردید داشتیم، ولی بهونه نگرفتیم. _خب، بسم الله... حالا که دیگه تردیدی هم نیست... پسرم آرش... شما چی به نام الهه می کنی. آرش کمرش رو صاف کرد و قاطع گفت: _من که خودم فقط یه ماشین دارم، همون اما پدرم قول ویلاش رو هم به عمو داده. آقاجون که انگار اومده بود تا فقط طرف آرش رو بگیره گفت: _بفرما... دیگه حرفتون چیه. پدر دستی به صورتش کشید و اشاره ای به مادر کرد. اینبار مادر به میدون اومد و گفت: _آقاجون ما حرفی نداریم فقط خودتون میدونید که ما نه تنها برای آرش برای هر کسی که بیاد خواستگاری الهه سخت گیریم... خب آخه ما فقط الهه رو داریم... بالاخره حق بدین که واسه آینده و خوشبختی اش بترسیم. _الان یعنی کمه؟! این حرف رو آقاجون زد و مادر سکوت کرد . یعنی بله ، کمه . پفی از این فکر کشیدم که عمو دلخوریش رو مخفی کرد و با لحنی که سعی در پنهون کردن ناراحتیش داشت گفت: _الان من باید شکر کنم ؟ شما گفتید به خاطر شرط آقاجون به خواستگاری آرش اعتماد ندارید ولی حالا خودتون... پدر فوری جواب داد: _سوء تفاهم نشه ... ما گفتیم شما ویلا به نام الهه بزنید؟ شما خودت این پیشنهاد رو دادی ، نظر من ملک بود توی تهران ولی شما حرف ویلای شمالت رو پیش کشیدی. زن عمو اینبار گفت: 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ ❌ 🌼 🌸🌼🌸🌼🌸
حاج حسین یکتا: بچه‌ها! دو دوتا چهارتای خدا با دو دوتا چهارتای ما فرق داره. یه گناه ترک میشه، همه چی به پات ریخته میشه؛ یه جا حواست پرت میشه، صد سال راهت دور میشه. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _ آقا حمید ما فقط یه پسر نداریم... نمیتونیم که همه ی اموالمون رو برای این پسرمون خرج کنیم ولی اگه شما با این کار راضی میشید، من سه دنگ از خونه ای که سهم خودمه رو به عنوان هدیه از سمت خودم و شوهرم به نام الهه می کنم. پدر سکوت کرد. سکوت دیگه چرا؟ یعنی بازم کم بود؟! واقعا شاخام داشت در میومد. پدر از طرفی می گفت پول خوشبختی نمیاره و از طرفی شرط و شروط مالی برای آرش میذاشت . سکوت پدر که طولانی شد، عمو با لحنی که اینبار دلخوری توش به وضوح شنیده میشد گفت: -باشه ... اینم برای نشون دادن حس نیتمون ، من که آخرش میخواستم به نام آرش بزنم ، اونو به نامه الهه میزنم ... چطوره؟ آقاجون فوری گفت: -چطوره حمید؟ پدر به آقاجون نگاه کرد و آقاجون بلند گفت: -کامتون رو شیرین کنید ... مبارکه. البته کام من شیرین شد ولی زن عمو و عمو نه . ناراحت بودند که آقاجون ادامه داد: -زن و شوهر شریک هم هستن، پس نگران نباشید هرچی به نام الهه کردید، مال آرشم هست ... الهه هم کسی نیست که بخواد از این مال و اموال سواستفاده کنه و بخواد سر شوهرش کلاه بذاره. آرش بلند خندید. خنده اش مرا هم به خنده وا داشت و کمی بعد عمو و زن عمو هم لبخند زدند . چایی آمد و شیرینی ها برداشته شد. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ ❌ 🌼 🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا نه نیاز به وقت قبلی دارد نه امروز و فردا می‌کند صبح باشد یا شب حالت خوش باشد یا ناخوش لبخند بزنی یا گریه کنی با لبخند همیشگی‌اش شنوندۀ تمام حرف‌هایت است شبتون خدایی 🙏
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
-ببخشید من شدم دلقک ؟! چیزخورم میکنید و بعد به من میخندید ؟! الان اگه من مجبور به عمل بواسیر بشم کی
-ببخشید من شدم دلقک ؟! چیزخورم میکنید و بعد به من میخندید ؟! الان اگه من مجبور به عمل بواسیر بشم کی جواب میده . مادر باز با خونسردی گفت : _بواسیر که اضافه ی روده است ، اشکالی نداره . هومن با تعجب صداش رو بالا برد: _مادر ساده ی من ! ... اون آپاندیسه که اضافه است ...حالا ببین ها ... به من که رسید ، همه اعضای بدنم اضافه شد؟ بلند بلند خندیدم که مادر هم باخنده گفت: _خوبه حالا تو هم سر سفره ... بیا بیرون از این حرفا . لقمه ی دوم را میگرفتم که هومن کمی از چایش را سر کشید و با اخمی به مادر نگاه کرد: _این چایی یه بوئی میده . -لوس نکن خودتو هیچ بوئی نمیده ، تازه دم کردم. و نگاهش فوری برگشت سمت من و همزمان با او هومن هم خیره ام شد . فوری گفتم : _به خدا کار من نیست ... به جان بابا ... راست میگم . هومن چشم چپش را برایم تنگ کرد: _راستشو بگو امروز مسهل ریختی یا خواب آور؟ -به خدا هیچی . هومن از ترسش لیوان چای را کنار زد و گفت : _احتیاط شرط عقله ...اصلا چایی نخواستم . -بخور هومن میگه چیزی نریخته دیگه . -شما به این اعتماد دارید ! من اگه دوباره به شماره 2 بیافتم ، ایندفعه با اورژانس یه راست میرم اتاق عمل ها . صدای خنده ام برخاست که مادر چپ چپ نگاهم کرد. https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d پارتی از رمان کانال 😍👆😍👆😍 در این کانال هم یه رمان هیجانی و عاشقانه ازخانم داریم جانمونید که خیلی خاص و شیرینه🙈😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ سلام_امام_زمانم ❣️ 🍁سلام بر که تنها نشان باقیمانده از دین و حجّت های خداست. 🍁سلام بر او که علم الهی است... به امید دیدن ظهور 🍁روزی که دین و جانی تازه میگیرد… 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
بھ لحاظ روحی الان احتیاج دارم صورتمو رو خنکاۍ مزار بذارم:)🌱... •• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 . حالا مونده بود بحث تاریخ و عقد و عروسی که آقاجون تقویم جیبی اش رو از جیب کتش در آورد و عینک به چشم زد و برگه های نازک تقویم رو ورق زد و ورق زد و ورق زد. هر ورقی که جلو میرفت از ته قلبم فریاد میزدم: - نه . نمیخواستم عقدمون زیادی فاصله بیافته. بالاخره آقاجون برگه هایی رو که جلو زده بود ، عقب برگشت و گفت: -همین هفته آینده عیده ....... همون خوبه ... واسه عروسی هم زیاد دست دست نکنید .... خوب نیست یه دختر و پسر عقد کرده، توی خونه بمونن ، من که میگم فوقش یه ماه بعد . پدر فوری اعتراض کرد: -بابا آقاجون ...... یه مهلت بدید... من و مادرش بتونیم هم جهیزیه تهیه کنیم هم یه جوری از تک دخترمون دل بکنیم. آقاجون خندید . از اون خنده های قشنگی که دلم رو میبرد: -جهیزیه که تا جایی که من خبر دارم، مادرش همه چی براش خریده، میمونه تیکه های بزرگش که اونم میخرید ، دل کندن هم حرف درستی نیست، مگه قراره دخترتون بره اون سر دنیا .... فوقه فوقش یه کوچه این ور یه کوچه اونور ، نشد اصلا دوتا خیابون دورتر ..... بالاخره توی همین شهره ... پدر سری تکون داد و ناچارا گفت: -چی بگم . -پس عقدشون عید همین هفته آینده، عروسیشون ، یه ماه بعد ... برن تالار ببینن ، روزشو خودشون انتخاب کنن ... حالا ختم جلسه یه صلوات بفرستید. صدای صلوات بلند شد و آقاجون لیوان خالی چایی اش رو بالا آورد وگفت: - خب عروس خانوم ... چایی اول رو که مادرتون به ما داد ، شما نمیخوایید یه لیوان چایی به ما بدید؟؟ -چشم حتما آقاجون. لیوان ها رو دوباره توی سینی چیدم رفتم سمت آشپزخونه . تمام وجودم شده بود، ذوق و شوق . از شدت شوق دستام میلرزید و قلبم اروم و قرار نداشت . همراه سینی چای برگشتم و بعد از آقاجون به نوبت چای رو چرخوندم . به آرش که رسیدم با لبخندی پر از شوق اروم زمزمه کرد: -چایی از دستتون چه مزه ای داره الهه خانوم . 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼 ❌کـــــپـــــی_حـــرام ❌ 🌼 🌸🌼🌸🌼🌸
🔰امام جعفر صادق (ع) اوّلین محاسبه انسان در پیشگاه خداوند پیرامون نماز📿 است، پس اگر نمازش قبول شود بقیه عبادات و اعمالش نیز پذیرفته مى گردد وگرنه مردود خواهد شد❗️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌸 روز ازدواج سفارش دادہ بود روی دو تا پارچه‌ی بزرگ نوشته بودند: ⭕️ "عالم محضر خداست در محضر خدا گناہ نکنید... ⭕️ پرسیدم: - "چرا این جمله رو نوشتی..!؟" گفت: - "جای این نوشته‌‌ها همین جاست. هیچ کجا، توی هیچ مجلسی آدم نباید گناہ کنه مخصوصاً توی ازدواج ما." ✍🏻به روایت همسر 🌺 📚دل دریایی/ص۶۸ ☺️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فدایت شوم بسیار مى شود که یادى از امام حسین(علیه السلام) مى کنم در آن هنگام چه بگویم؟ فرمود: سه مرتبه بگو «صَلَّى اللهُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ» که سلام به آن حضرت از دور و نزدیک به او مى رسد. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بـرای امروزت🌹 شـادی دم کرده ام بـخند روزت آرام و شـاد🌹 و سرشار از خوشبختی و عشق و آرامش🌹 ظهرتون دلچسب وگررم 👌
کنارِ خیابون مشغولِ صحبت بودیم که یهو دیدم صورت ابراهیم سرخ شد.😡 رد نگاهش رو دنبال کردم، چشمش خورده بود به یک زنِ بدحجاب ...😑 ابراهیم با دلخوری رویش رو برگردوند و گفت:غیرت شوهرش کجا رفته⁉️ غیرت پدرش‌کجا رفته؟😔 غیرت برادرش‌کجا رفته😣 بعد رو کرد به آسمون و با پریشانی گفت: خدایا! تو شـاهد باش‌که ما حاضر نیستیم چنین صحنه‌هایِ خلاف دینی رو توی مملکت ببینیم، نکنه بخاطرِ اینا به ما غضب کنی⁉️😔💚 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝