حجابت ارزشش با خون شهید برابرے میڪند
مواظبشـ باش خواهرم
خواهرمـ سرمـ رفتـ
روسریٺ نرود
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم تازه منتشر شده از سردار دلها
ببخشید شخصیت مهمی رو پامه!
مهر و محبت شهید حاج قاسم سلیمانی نسبت به یک نوزاد و شوخ طبعی شهید
🏴سلام بر حسین شهید🏴
🏴یاد شهدا با ذکر صلوات🏴
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#عبودیـت
مقدمهی #پرواز است
و عروج بدون #اخلاص ممکن نیست
#نمازاول_وقت
#_دفاع_مقدس
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت62
یک ماه شد . آرش یک ماه بود که رفته بود . اواخر مهر . فصل انارهای باغ آقاجون داشت می رسید و خود آقاجون زیر خاکی سرد خفته بود.
دلم نمی خواست باغ آقاجون فروخته بشه ولی با فوت آقا جون ، وکیل آرش راحت تر از قبل تونست ، ویلا رو برای فروش بذاره .
ویلای آقاجون با تمام وسایلش رفت برای فروش .دلم می خواست اونقدر از غصه آه می کشیدم که جگرم آب می شد و قلبم میایستاد.
دیگه بس بود . اینهمه غصه بس بود . یک ماه اشک ریختم .افسرده شدم .معده ام رو داغون کردم برای عشقی که رفته بود و فقط اسمش توی شناسنامه ی من و اثر عشقش روی جان من ، باقی مونده بود.
یه مدتی بود که معده ام زیادی اِرور میداد . غذای چرب ، غذای سرد ، نوشابه ، چایی ، میوه های سنگین ، همه معده ام رو تحریک می کرد تا حالم بهم بخوره .
توی همون اوضاع با اون حال خراب ، مادر پریشون تر از من شده بود . انگار می خواست چیزی بپرسه ولی روش نمیشد . تا اینکه بالاخره یه روز حرفشو زد.
صبحانه خورده بودم ولی نمی دونم باز نون لواش معده ام رو اذیت کرده بود ، یاپنیر ، یا شایدم چایی شیرین !
دویدم سمت دستشویی و عق زدم . مادر مثل هربار ، اومد دنبالم . در حینی که شونه هامو ماساژ می داد ، با نگرانی توی گوشم زمزمه کرد:
_چیزی نیست ... الان بهتر می شی .
آبی به صورتم زدم و سرم رو بالا آوردم .نگاهم صاف نشست توی آینه ی دستشویی . به چهره ام خیره شدم .این من نبودم ! همون دختر شیطونی که روزی از دیوار صاف بالا می رفت و حالا با اون چشمای غم گرفته شبیه آدمای روانی و افسرده شده بود؟!
صدای مادر رو همونطور که نگاهم توی آینه بود ، شنیدم :
_الهه ... می گم ... بیا بریم یه آزمایش بدیم .
-دیگه آزمایش چی بدیم ؟ دکتر گفت معده ام عصبیه . همین.
-نه ... آزمایش واسه ... بارداری.
چوب شدم . خشک و بی حرکت .
"وااای ... نکنه ... باردار باشم ؟"
این فکر مثل سرمای سیبری تموم رگ های تنم رو خشک و منجمد کرد . ناچار بودم .شاید باردار بودم . بچه ای بدون پدر! چشمام رو به زور روی دنیای نامرد بستم و بابغض گفتم :
_باشه .
رفتیم . بادلشوره رفتیم . هم من هم مادر دلشوره داشتیم . یعنی اگر بچه ای در راه بود ، بدترین اوضاع و شرایط ممکن پیش میومد.
من خودم رو هم نمی تونستم تحمل کنم حالا چطور باید وجود بچه ی آرش رو تحمل می کردم . بچه ای از یک مرد کلاهبردار !! از یک نامرد عوضی ! آه کشیدن ، تنها شیوه ی نفس کشیدنم شده بود . آه کشیدم و باز صبر کردن سخت ترین کار دنیا شد ، برای دانستن اینکه چه بلایی قراره سر من بیاد??
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش احمد هست🥰✋
*سرداری که در ماه محرم با اصابت ترکش توپ به شهادت رسید*🕊️
*سردار شهید احمد یوسفی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۲ / ۱۳۳۵
تاریخ شهادت: ۶ / ۷ / ۱۳۶۵
محل تولد: زنجان
محل شهادت: ارتفاعات بانه
🌹همرزم← نماز ظهر و عصر را به جا آورديم📿 احمد در مسير حركت يكى دو كيلو انجير خريد و به بچه ها داد و گفت: *"از انجيرهاى اين دنيا بخوريد، شايد آخرين بار باشد كه از انجير دنيا مى خوريد*🕊️ وقتى به منطقه رسيديم به دسته هاى مختلف تقسيم شديم در راه گلوله توپى فرود آمد💥 و من نزديك تانکر آب خم شدم تا آبی بنوشم💦 داشتیم صحبت میکردیم که *در بين اين گفتگو گلوله دوم به آن طرف تانكر اصابت كرد*💥 و بلافاصله گلوله سوم فرود آمد💥 *از خلال گرد و غبار دو نفر را ديدم كه به زمين افتادند*🥀 با صداى بلند، حاج كمال و احمد يوسفى را صدا كردم🗣️ و از آنها براى حمل اين پیکرها كمك خواستم🌷 *وقتى دقيقتر شدم ديدم پیکر اين دو عزيز است*🥀احمد هنوز نفس مىكشيد *و چون خونريزى مغزى كرده بود🥀هر بار كه مى خواست صحبتى كند دهانش پر از خون مى شد*🩸🖤 بلافاصله او را به بيمارستان رسانديم🏥 ولى قبل از جراحى به آرامى🥀 *و بدون هيچ گونه حركتى در اعضاى بدنش*🥀به شهادت رسيد🕊️ *درنهایت او در ماه محرم🏴 به علت اصابت تركش توپ به تمام بدن*🥀🖤 به شهادت رسيد🕊️🕋
*سردار شهید احمد یوسفی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بمب انرژی مثبت💣
اینو حتما ببینید روزتون رومیسازه 😍😍
صبحتون بخیر 😍
8.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشنویم از بانوی متدین بااخلاصی که توفیق پیدا کرد در کنار حرم امام رضا (علیه السلام) مسجد گوهرشاد را بناکند.
ونیز کارگر جوانی که عاشق این بانوی باکرامت می شود.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
إِنَّ مَعِيَ رَبِّي ...♥️
خــدا بـا مـن اسـت
#محبوبمن
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت63
.
طاقت نیاوردم .انتظار سخت بود.اما سخت تر از اون ، اضطرابی بود که از سروصدای محیط آزمایشگاه به جونم می نشست .از روی صندلی برخاستم و به مادرگفتم :
_من میرم خونه ... اینجا اعصابم بیشتر بهم می ریزه .
مادر فقط نگاهم کرد و من از آزمایشگاه بیرون اومدم .قدم هام کوتاه بود و دو تا خیابان تاخانه راه . نگاهم بین مردم و مغازه ها ، عبور ماشین ها ، سروصدای راننده های تاکسی برای سوار کردن مسافران ، می چرخید . دلم می خواست هرکسی بودم جز همین الهه ی شکست خورده . دلم می خواست یکی از همین آدم ها می شدم .همین هایی که با موبایلشان حرف می زدند یا اون خانمی که سوار تاکسی شد . یا دختر جوانی که از یک مغازه آبمیوه فروشی یه لیوان آب هویج خرید . هرکسی بودم جز الهه . چرا من؟ چرا من باید اینقدر بدبخت باشم ؟چرا عشق من باید اینقدر نامرد باشه؟
آه کشیدم تا غصه هایم که از مرز غصه گذشته بودند و به درد رسیده بودند ، سنگینی شان روی قلبم سبک شود.خدا رو شکر پدرخونه نبود تا حال پریشونم رو ببینه .تا در خونه رو باز کردم و نشستم روی یکی از مبل ها ، نگاه سردم ، در سکوت خونه به در و دیوار دوختم .نگاهم رسید به قاب عکس روی دیوار . همان تک بیت خطاطی شده ی دست حسام .
من سوختم وسوختم وسوختم ازعشق
حاشا که دل غمزده ای سوخته باشه
چقدر این بیت شعر با حال و روز من همخونی داشت . اما حسام چرا ؟
حسام چرا سوخته باشه؟ اونکه جز تسبیح و ذکرگفتن تاحالا به کسی نگاه نکرده که حتی عاشق بشه ؟ حتم داشتم منظورش عشق خدا بوده وگرنه حسام کجا و عاشقی کجا ؟! صدای چرخش کلید افکارم را برهم زد. در خونه باز شد . مادر بود . تا در رو باز کرد ، نگاهش به من افتاد .درخونه رو پشت سرش بست و با نگاه چشمای خیسش به من خیره شد .
دلم ریخت . نه ... من طاقت این درد رو نداشتم .اشکاش از اعماق قلبش ظاهر شد به چشمایی که یک ماهی بود فقط اشک رو در خودش دیده بود . لباش رو از هم باز کرد و گفت:
_الهه!
قلبم ریخت.فقط نگاهش کردم .حرفی نبود بزنم .حال و روزم تماما حرف های دلم بود.چشمام رو لحظه ای بستم و فقط آروم اشک ریختم .سکوت مادر که طولانی شد ، حدس زدم که اونم پا به پایم داره گریه می کنه . همون موقع بود که لبانم به قطرات اشکم تر شد و قفلش باز :
-بگو مادر ... دیگه سخت جوون شدم ...نترس ...طاقت دارم ...دیگه بلای اصلی سرم اومده ... این که دیگه چیزی نیست .
-جواب آزمایش منفیه .
فکر کردم اشتباه شنیدم .چشم باز کردم و تعجب و سئوال نگاهم را به مادر دوختم . که لبخندی زد و گفت : _منفیه ... خدا رو شکر منفیه .
ببین کارم به کجا رسیده بود که برای یک جواب منفی آزمایش ، داشتم لبخند می زدم. چرا؟ کم بلا سرم آمده بود؟ کم غم دیده بودم ؟ که حالا بخاطر منفی بودن جواب آزمایش به روی زندگی لبخند بزنم ؟! اینم دستاورد جدید عشقی بود که مرا تا پای جان برد اما زنده نگه داشت تا برای نبود یادگاری از اثر این عشقِ خام ، بخندم .
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•[جووناے امام زمان بشید]•°🌱🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیوگࢪافے✨
خیالم راحتھ ڪہ اگھ زمستون هرچقدم سرد باشہ"خدایے"دارم ڪہ دمش خیلے گرمھ 🙃✌️🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝