eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
#اوهام # پارت 56 -لازم نیست ، الان میرسیم . باجدیت گفتم : _لازمه . لبش را به دندان گرفت و گفت : _ب
فایده ای نداشت . ازشدت سرما بود یا ترس ، لرز کرده بودم .شب شده بود و حتما پدر و مادر خانم جان از نبودم باخبر و حتما هومن تنها کسی بود که داشت شادی می کرد . از شدت سرما ، خودم را محکم بغل کرده بودم و کنج کانکس نشسته بودم که در باز شد .همان مرد جوان که خودش را پدرام معرفی کرده بود با یه ظرف غذا جلو آمد . یه ماهیتابه ی رویی بود.با فاصله از من زانو شکست و روی دو پا خم شد : _چطوری کوچولو ؟ ازترس خودم را بیشتر به دیوارک سرد و فلزی و کانکس چسباندم که گفت : _نترس کاریت ندارم ...چشمای قشنگی داری ...هیچ می دونی ؟ از این حرفش آنقدر ترسیدم که با ناله زدم زیر گریه . -خواهش می کنم بذار برم . -چرا ؟ مگه بهت بد میگذره ؟ بعد خودش را سمتم جلو کشید و دست دراز کرد سمت صورتم که جیغ زدم . در میان جیغ هایم صدای خنده ی پدرام که معلوم نبود نام واقعی اش هست یا نه ، بلند شد : _جیغ بزن ...اینجا کسی نیست تا صداتو بشنوه ...اگه بامن یه کوچولو راه بیای ، اذیتت نمی کنم . ترسم از قبل بیشتر شد و بغضم سنگین تر . هرچه پایم را بیشتر به کف سرد کانکس می کشیدم تا عقب تر بروم ، نمیشد .چون من در کنج کانکس گیر نگاه هرزش ، افتاده بودم . -بامن کاری نداشته باش ...خواهش می کنم . -چرا میلرزی ؟ سردته ؟ ... میخوای گرم بشی ؟.... بیا عزیزم ... بیا خودم گرمت میکنم. جیغم قطع شد و همزمان دست پدرام سمت صورتم دراز . از برخورد دست گرمش چنان ترسی بر وجودم غالب شد که چشم بستم و همراه جیغم فریاد کشیدم : _ولم کن ...کثافت ...ولم کن ...عوضی ... ناگهات دستش روی لبانم نشست .که با حرص انگشتش را گاز گرفتم و اینبار او فریاد بلندی کشید و در همان لحظه چنان از ضرب دست دیگرش سیلی خوردم که حس کردم کر شدم .گوشم سنگین شد ، صورتم سوخت و از گوشه ی لبم گرمای خون احساس شد . -دختره ی وحشی بلایی سرت میآرم که رام بشی ، صبر کن . همون موقع کنار در باز کانکس پسرک جوان دیگری ظاهر شد : _چه غلطی می کنی تو؟ میخوای پوستمون رو رئیس بکنه . با لبخندی چندش آور گفت : _کاریش ندارم ، جنبه ی شوخی نداره این دیوونه ی وحشی . -گمشو بیرون ...رئیس زنگ زده باهات کار داره. ازجا برخاست و نگاهی به من کرد . نگاهی پر از خشم با لبخندی به معنای تلافی : _دوباره میآم دیدنت کوچولو . با خروج پدرام از کانکس ، پسرک جوان جلو آمد و پتویی که گوشه ی کانکس بود را برداشت و روی من که حالا به وضوح می لرزیدم انداخت .نگاهش با غمی گره خورد که گفت : _نترس ،کاریت نداریم . بعد از کانکس بیرون رفت و باز همه جا ظلمات شد .تنها نور کمی از پنجره ی کوچک کانکس به داخل می تابید .از ترس و ضعف باز لرزیدم و آرام زدم زیر گریه : _خدااا ...کمکم کن ...خواهش میکنم ... کمکم کن. زار زدم .دنبال دلیل بودم دلیلی که عقل کوچک و ترسیده ی مرا قانع کند که چرا ربوده شدم ؟ اما دلیلی نمی دیدم .شاید کسی به طمع مال از پدر ، مرا ربوده بود . این تنها احتمالی بود که می رفت . در آن سرمای سخت ، تنها با یک پتو ، کنج کانکس فلزی که هیچ وسیله ی گرمایشی نداشت تنها می لرزیدم و گاهی با بخار یخ زده دهانم ، دستانم را کمی گرم می کردم . نفهمیدم از سرما بود یا از فرط گریه های زیاد که کم کم خوابم گرفت .چشمانم بسته شد و بخواب رفتم .خوابی که کابوس بیداری ام را کم می کرد اما اثری در این کابوس نداشت . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
گرمای مطلوبی روی پاهای یخ زده ام حس کردم .آنقدر که چشم باز کردم و با دیدن پدرام ، خواستم جیغ بکشم که کف دستش را محکم جلوی دهانم گذاشت و با زمزمه ای که برایم به معنای اعلام مرگ بود گفت : _خب کوچولو ... حالا وقت رام شدنه ... هرچه صدای خفه ام از پشت حصار دستش بلند بود ، اما به جایی راه نداشت .آنقدر دست و پا زدم که عصبی شد و مشت محکمی توی دهانم کوبید : _میتمرگی سرجات یا مجبور شم با کتک آرومت کنم . اما نمی توانستم .داشتم مردانه میجنگیدم برای حفظ آبرویم و دست آخر چنان با لگد به شکمش کوبیدم که پرت شد عقب و حصار دستش از روی دهانم برداشته شد و من فریاد زدم : _کمک ...کمک ...تورو خدا کمکم کنید ... یکی کمکم کنه ... فوری سمتم خیز برداشت تا تلافی لگدی را که زدم ، سرم خالی کند . جیغ میزدم . آنقدر که حنجره ام شاید پاره شد و صدایم در میان همان جیغ ها گرفت و بالاخره همان جوان شب قبل سر رسید . -چه غلطی می کنی کثافت ؟ خاک بر سر من که تو رو پیشنهاد دادم ... با پوزخند دستی به دور لبش کشید و گفت : _هیچی بابا این مادمازل فکر کرده کیه حالا . جوان با عصبانیت یقه ی پدرام را گرفت و محکم به دیوارک کانکس کوبید: -دیوونه ....کارت ملی و شناسنامه ها مون گرو دست هومنه ...گفت اگه بلایی سرش بیاد ، بیچارمون می کنه ... یادت رفته ؟ گوش هایم سوت کشید .شاید اشتباه شنیدم . با تعجب با همان دهان پرخون ، پرسیدم : _شما !!! شما گفتید ... هومن؟!!! پدرام بلند خندید : _خاک برسرت کنن ... همه چی رو لو دادی احمق جون . جوان کلافه دستی به صورتش کشید و عصبانیتش را سر پدرام خالی کرد : _گمشو بیرون تا به هومن نگفتم داشتی چه غلطی می کردی . پدرام با خنده گفت : _خب بابا جوش نزن ...عملیات تِر شد ، رفت . نگاهم ، روی صورت پسرک جوان خشک شده بود . باورم نمی شد . باز برای بار دوم پرسیدم . پرسشی که یکبار جوابش را شنیده بودم ولی به گوش هایم هم حالا شک داشتم . -پس ...این کار هومنه؟! پسرک جوان کلافه دستی به موهایش کشید : _آره . خنده ام با بغض گره خورد: _خاک برسر من که حتی احتمال هم نمیدادم ... که کار اون باشه ...خنده داره ...خدایا ...کار هومنه ! اشک می ریختم که مرد جوان سمتم آمد و خم شد : _حالا بهتره با ما همکاری کنی ... از این به بعد من حواسم به توئه ، نمیذارم پدرام بیاد بهت سر بزنه . از جا برخاست . در کانکس باز بود و راهی در مسیر نور مهتاب درون کانکس را روشن کرده بود.درست در مسیر این نور ایستاد و نگاهم کرد .که گفتم : _میخوام باهاش حرف بزنم . -نمیشه . فریاد زدم : _می خوام باهاش حرف بزنم . همین الان وگرنه قسم می خورم که خودمو می کشم ، اونقدر سرم رو به این کانکس میکوبم تا بمیرم ، یه بلایی سر خودم میآرم ...قسم میخورم . نفس بلندی کشید و پشت به در ، رو به من ایستاد . _خودم بهش توضیح میدم تا بیاد اینجا ...خوبه ؟ سکوت کردم و او رفت .اما تمام وجودم آتش نفرت شد .نفرتی که انگار با هر نفسم شعله می کشید . چطور تونست همچین بلایی سرم بیاورد؟ نزدیک بود آبرو و زندگیم را از دست بدهم . حتی فکر کردن به این موضوع هم برایم مثل منفعل شدن و آتش گرفتن بود . تا صبح چیزی نمانده بود و من تا خود صبح فکر کردم ، گریه کردم ، و حتی از تحلیلات عقلی افکارم ، آتش گرفتم . صبح شده بود و خواب داشت بر من غلبه میکرد که صدای باز شدن در کانکس بلند شد. پدرام بود که ترسیده باز چسبیدم به کانکس که با دیدن مرد جوان نفس آسوده ای کشیدم .هر دو کناری ایستادند و نگاهم جذب هومن شد . پالتوی بلند مشکی مردانه اش را پوشیده بود و دستکش های چرم مشکی اش را با پالتواش سِت کرده بود. قدم به کانکس گذاشت که بغضم گرفت . بانفرت نگاهش کردم ولی نگاه او به حلقه های سیاه و غمدار چشمانم نبود ، بلکه روی سر و دست و صورتم میچرخید . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
این جاری بلاگرفته من دار درست میکنه😒😐 🙁☹️ اوایل من مث خنگا فقط نگا میکردم😫 ولی دلو زدم به دریا ازش پرسیدم🥺 بنده خدا تا ازش پرسیدم بهم گفت : از اینجا یاد گرفتم🤩😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1588920338C656d19792f https://eitaa.com/joinchat/1588920338C656d19792f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کانال آوردم مثل عسل شیرین 😜 بزن روی زنبورا ببین چی میاد👇♥️🍯 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 شادترین پرطرفدارترین ڪانال ایــتا 😍♥️ روزی فقط 10 دقیقه بیا اینجا و بزن رو زنبور و سورپرایز شو☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸روز را آغاز می کنیم 🌿با یگانه خدایی 🌸که در دلهای ماست 🌿و در اعماق وجودمان منزل دارد 🌸خدای عاشقی که 🌿هر روز عشق را 🌸ترویج می کند برکل جهان 🌸سلام روزتون بخیر 🌸امروزتون سرشار از مهر خدا ‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╰══•◍⃟🌾•══╯
هر‌وقت‌مغرور‌شدی هر‌وقت‌مقام‌و‌پولے‌بدست‌آوردی هروقت‌دیدی‌همه‌بهت‌احترام‌مےگذارن هروقت‌ا‌زعبادت‌‌خداخجالت‌کشیدی هروقت‌توی‌درست‌پیشرفت‌کردی یا... با‌خودت‌زمزمه‌کن(هذا‌مِن‌فَضل‌ِ‌رَبی) یادت‌نره‌هرچے‌داری‌ازفضل‌خد‌اداری 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسـٰاطِ‌خانھ‌ۍ‌ڪرَم‌همیشہ‌‌فرق مے‌ڪند؛ دعـٰانڪردھ‌هم‌مَرا‌طُ‌مُستجـٰاب‌مےڪنی :))💚' ‌🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقانه ای با معبود 🤲🏻♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســـــلام 🌸 سلامی بہ زیبـایی🌸 عشق و بہ لطافت دل بہ نرمی ابریشم مهربانی🌸 بہ وسعت تبسم زندگی بہ امتداد آسمان مهرورزی 🌸 و بہ بلندای افق نگاه زیــبا تـقدیم بہ دوستـان عـزیزم 🌸 روزتون بخیرو نیکی🌸 ╰══•◍⃟🌾•══╯
17.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 یکی‌ازآفت‌های‌مذهبی‌هاومتدین‌ها000 ┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄ 💌🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
📿 . تقصــیر دلــم نیسٺ ٺو را میخواهد ھــر گوشہ‌ے چشمــــے ٺو را میخواند(:'! ^^♥️! ‌•.🕊|🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
.•°🙂🖇!' اگرشماازگناهان‌خود‌خستھ‌شوید ؛ خداوندازبخشید‌ن‌شما‌خستھ‌نمی‌شود… :) 🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
پارت 59 نفس بلندی کشید و چرخید سمت پدرام و مردجوان : _نگفتم ؟ پدرام جدی و بدون هیچ اثری از آن خنده های شب گذشته جواب داد: _خب خیلی چموش بود ... مجبور شدیم . -مجبور نشدیم ، بهتره بگی مجبور شدی ،...می تونی اینو از خودشم بپرسی . نگاه هومن سمت من برگشت و دوباره چرخید سمت پدرام و با عصبانیت کف دستش را سمت پدرام دراز کرد : _چاقوي ضامن دارت . -من چاقوی ضامن دار ندارم . فریاد زد : _میگم چاقوی ضامن دارت رو بده من . پدرام دست در جیب شلوارش برد و چاقو رو کف دست هومن گذاشت . نگاه هومن روی چاقو چرخید ، سر انگشتان دستکش چرمی اش را گرفت و کشید و دستکش را از دستش در آورد و چاقو رو به دست دیگرش سپرد و زیر لب گفت : _گفته بودم ، چاقو توی جیبت نبینم . وبعد کمتر از آنی ، چنان به صورت پدرام کوبید که من بیشتر از خود پدرام ترسیدم : _گمشو از جلوی چشمام عوضی . در کانکس را بست و سمتم آمد . زانو زد کنارم . حتی نگاهمم نمی کرد .اخمی پر جذبه به صورت داشت و زیرلب داشت حرف میزد : _مجبور شدم میفهمی ....نمی خواستم اینطوری بشه . اونقدر بغض داشتم که شجاع شوم ...آنقدر که حرصم را ، عصبانیتم را ، حتی ترسم را قورت بدهم و بعد از پاره شدن طناب دور دستانم ، محکم توی صورت صاف و اصلاح شده اش بکوبم .حالا نگاهش با چشمانم همراه شده بود ، که اشک از چشمانم جوشید : -خیلی بی غیرتی ....اگه دیشب بلایی سرم میومد ...تو میخواستی ...جواب بدی ؟! اخمش محکم شد و با همان ژست تعجب و اخم ، خشکش زد : _بلایی سرت آوردن ؟! بغضم ترکید : _پدرام عوضی داشت ... شرم و حیا نمیگذاشت از هر لفظی که مشابه تجاوز باشه استفاده کنم ، تنها بغض کردم و به زحمت گفتم : _اون مرد جوان به دادم رسید . نگاهم را با شرم از نگاه هومن گرفتم که پرسید : _پدرام عوضی اینجوری زده توی دهنت ؟ آرام کنج لبم را که هم درد می کرد و هم متورم شده بود لمس کردم و با بغض گفتم : _تو رو خدا منو ببر ... تو رو خدا ... به کسی چیزی نمیگم ...فقط منو از اینجا ببر ...جون عزیز ببر. نفس محکمی کشید و فوری طناب دور پایم را باز کرد و گفت : _همراهم بیا . در کانکس را باز کرد و با قدم هایی تند به راه افتاد ، فریاد کشید : _پدرام . پدرام از گوشه ی خرابه ای که دو کانکس در آن بود و یکی من در آن زندانی بودم و دیگری احتمالا برای پدرام و همدستش بود ، سمت هومن جلو اومد : _بله. هومن مقابلش که رسید تفاوت قدی آن ها واضح شد . هومن بلند قدتر بود و پدرام چاق تر . نگاهشان چند ثانیه ای در هم گره خورد تا اینکه هومن به جان پدرام افتاد : _کثافت آشغال ، تو دیشب چه غلطی میخواستی بکنی ... هان ؟ مگه به من قول ندادی که امانت دار باشی ؟ ... حرف بزن عوضی . -به خدا دروغ گفته ، من کاریش نداشتم ...میخواست فرار کنه که کتکش زدم ، همین . پدرام روی زمین خاکی خرابه افتاد و هومن روی تنه اش خم شد . با دو دست یقه اش را گرفت و سرش را محکم به زمین کوبید : -آشغال تر از تو ، منم ، اگه بذارم همینطوری از اینجا برم . بعد همان چاقوی ضامن دار خودش را جلوی چشمان وحشتزده ی پدرام باز کرد و گفت : _اگه صداتون رو بشنوم یا جایی شما رو دوباره ببینم ...بلایی سرتون میآرم که به اعدام محکوم بشید ... شناسنامه و کارت ملی تونم دستم میمونه ، محض احتیاط ... به رسم یادگاری ...اما ... خوبه یه یادگاری هم از من داشته باشی تا یادت نره من روی حرفم هستم . صدای نعره های پر التماس پدرام برخاست : -به خدا کاریش نداشتم ... راست میگم . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️ خدایا 🙏 امشب تمنا دارم 🙏 خدای مهربانم🙏 هر کسی گرفتار ناخوشی و نگرانی شده کمک کن، گره های زندگیشو باز کن🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 دستِ خـداوند❤️ گـره گشـای گـره های زندگیتـون🙏 شب تون پر از مهربانی خدا ❤️🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دراین روز زیبـا شاخه گـلی با عـشق و دوستی و آرزوی سلامتی وخوشبختی و لبخنـد شیرین تقديم به تک تک شما مهربانان روزتون پـر از شـادی ╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط گناهکارا بشنوند ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✨♥️ تــــجربه هاے شُــــــما 🕊📖 داداشم ۱۵سال پیش با دختر عموم ازدواج کردن سه تا بچه دارن،ایشون چهارسال پیش واسه تحصیلات رفت بلژیک و از اونجا هم واسه خانوادش پول و خرجی میفرستاد زنشم با مامانم اینا تو یه خونه ی دوطبقه زندگی میکرد اما داستان از اینجا شروع شد که ماه صفر پارسال بود با پدر مادرم رفتیم کربلا وقتی برگشتیم دیدیم زنش از روزی که ما رفتیم گم شده ما کلانتری و پزشک قانونی و بیمارستانا رو گشتیم پیداش نکردیم ،پدر مادرش از پدر من شکایت کردن، میگفتن شما دختر مارو سربه نیست کردین و جایی چالش کردین،روزای سختی بهمون گذشت بعد از یک ماه وقتی.....👇👇 https://eitaa.com/joinchat/446824494C4305ede01c
سلام من و پسر 10سالم کرونا گرفته بودیم،،شوهرم از ترس کرونا ما رو خونه تنها گذاشت و رفت😩 10روز کامل تو سختی به زور شکم خودمون رو سیر کردیم و دوا دارو میخوردیم هر روز با آه و ناله از خدا تقاضای کمک میکردم😭 حرص داشتم،،،کینه داشتم😑 تا اینکه......... ادامه در کانال👇 https://eitaa.com/joinchat/446824494C4305ede01c چطور شوهرم رو ببخشم؟😢☝️🏻
حجاب کامل حتی موقع شهادت 🌸🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
به مناسبت هفته عفاف و حجاب و شهادت امام جواد (ع) طرح فروش ویژه‌ای داریم😍 💰هر چادر مشکی بالای 220 تومان😍👇 1- مفاتیح(قرآن) رنگی پالتویی 😍 2- روسری زیبا 🧕+گیره روسری 📎(یاطلق) 3-حرز امام جواد(ع)+مهر مشهد مقدس😍 4- اسپند متبرک حرم(,یانبات)حرم 🏺 5-حرز مهر و محبت📄+زعفران اصل قائنات 1- شصت هزار تومان تخفیف نقدی 💰 2-حرز امام جواد(ع)+مهر مشهد مقدس😍 3-تسبیح 101عددی📿حرزمهر ومحبت📄 4- اسپند متبرک حرم(یانبات)حرم 🏺 گروه تولیدی چادر کربلا+پست رایگان😍👇 https://eitaa.com/joinchat/3547398199Cf7e1bfc230
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. سخن‌ازعشق‌است‌بحث‌سـاده‌ا؎نیسـت...🔒 یڪبارفقط‌تواورابھ‌سرڪرد؎!!! یڪ‌عمرشد؎دلبستھ‌ودلدارش(:! (: •.🍊| 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامكی از بـهشـت 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور نگاهم روی برق تیزی چاقو بود که چطور گوشت روی گونه ی پدرام را شکافت . یک خط بزرگ که از زیر چشم که تا نزدیک لبش رسید . -این از من به تو یادگاری بمونه تا یادت باشه امانت دار خوبی باشی کثافت . و بعد لبه ی خونی چاقوی ضامن دار و در بین ناله های پدرام که از درد به خودش می پیچید با گوشه ی یقه ی پیراهن خود پدرام پاک کرد و چاقو را بست و با خونسردی گفت : _اینم از تو برای من ، یادگاری میمونه ...چطوره ؟ چاقو رو در جیب پالتواش گذاشت و سرش چرخید به سمت من که وحشت زده داشتم نگاهش می کردم .دست دراز کرد سمتم و با اونکه با من خیلی فاصله داشت گفت : -زود باش ، خیلی کار دارم . کف دستش سمتم دراز بود و هنوز مفهومی برایش پیدا نکرده بودم و پاهایم هنوز جان رفتن نداشت که خودش چند قدمی به عقب برگشت و دستم را گرفت و همراه خودش کشید و همانطور که مرا همراه قدم های تند و سریع مردانه اش کرده بود ، بلند گفت : _مسعود این کثافت رو ببر درمونگاه صورتشو بخیه بزنه ... با من تماس نگیرید تا خودم بهتون زنگ بزنم وگرنه ممکنه تا شب بیفتید زندان . به پاترول رسیدیم . در ماشین را برایم باز کرد و من نشستم . هنوز فکر می کردم شاید خواب میبینم .شاید هنوز شب است و از شدت سرما دارم خواب های غیر واقعی میبینم . گنگ و گیج بودم . بدنم سرد بود و از شدت این سرما با ترسی از صحنه ای که دیدم و ضعف ناشی از بیشتر از بیست و چهار ساعت گرسنگی به لرز شدیدی افتادم . هومن سوار ماشین شد و همانطور که دستش روی سوئیچ ماشین بود ، نگاهی به من انداخت. دوباره از ماشین پیاده شد و پالتویش را درآورد و به سمتم گرفت : _بنداز رو خودت . و مجدد پشت فرمان نشست .چشمانم رو بستم و سرم رو تکیه دادم به لبه ی صندلی و پالتو را تا زیر گردنم بالا کشیدم . بیدار بودم و هنوز لرز خفیفی داشتم که دندان هایم را بهم میزد که گفتم : _بخاری رو روشن کن ...خیلی سردمه . صدای استارتی که زد ، شنیده شد و بعد از چند دقیقه ، بخاری ماشین روشن . دست و پای یخ زده ام داشت گرما میگرفت و خاطر ناراحتم ، آرامش که خوابیدم .آسوده ترین خوابی که انگار در همه ی سال های زندگیم داشتم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان اوهام 🌿نویسنده نفهمیدم چقدر خوابیدم اما وقتی هوشیار شدم ، سرم سمت پنجره بود و تنها چیزی که توجه ام را جلب کرد ، جاده ای بود که هیچ شباهتی به راه سمت خانه نداشت . سرم چرخید سمت هومن که هنوز باهمان اخم و جدیت داشت رانندگی می کرد : _خیلی خوابیدم ؟ -دوساعت. -دوساعت ! کمی روی صندلی ام جابه جا شدم و باز به اطراف نگاه کردم : _این جاده ...جاده ی تهران نیست ؟ -نه ...نیست . سرم چرخید سمت هومن : _کجا داری میری پس ؟ نفسش رو فرو خورد و با همان اخم ماندگار توی صورتش ادامه داد: -باید اینکارو خودم تموم کنم . دهانم از تعجب باز شد .انگار دوباره همه چیز رنگ کابوس گرفت : _هومن! صدایش فریاد شد و لحنش تند و عصبی : _هومن چی ؟! هومن بدبخت 15 ساله که هومن نیست ، پسر منوچهر رادمان نیست ، پسر آصف شده.... من حق ندارم ؟ من زندگی نمیخوام ؟ چرا همش تو ؟ چرا همه چی برای تو؟ -هومن ... منو ... کجا میبری؟! دندان هایش را چنان روی هم قفل کرد که حتی فشاری که روی آنها میآورد را به وضوح دیدم که با عصبانیت فریاد زدم : _تو یه عوضی هستی مثل پدرام ...ازت متنفرم کثافت ... ازت متنفرم . صدای او هم بلند شد . آنقدر بلند که غالب بر صدای گریه و ناله ی من باشد: _منم ازت متنفرم جوجه اردک زشت ... تو واسه ی من مَظهر تمام بدبختی هایی است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا