eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
گویند که در روز قیامت علمدار شفاعت زهراست، علم فاطمه دست قلم عباس است. 🌸 ✿----------------------------------✿ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این خورشید پرفروغ تره هرسال از قبل شلوغ تره خاطرات اربعینش..‌‌...♥️✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
سَلام‌ميدَهَمُ‌ودِلْخُوشَم‌ ڪِہ‌فَرمُوديدْ ؛ هَرآنڪِہ‌دَردِلِ‌خُودیادِماسْٺ، زَائِرِ ماست!'🖐🏽 (: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور امتحان داشتم .همان امتحانی که خودش گفته بود سخت و ریز سوال داده. اما من از لج او هم که شده آنقدر ریز نکته‌ای خواندم که داشتم تند و تند می‌نوشتم . و گاهی که نگاهم به فریبا می‌افتاد که ته خودکارش را به دندان گرفته و عمیق در فکر فرو رفته بود ، به خنده می‌افتادم . هومن مابین صندلی‌ها می‌چرخید که مقابلم ایستاد نگاهش روی برگه‌ام بود که سر خم کرد و آرام زمزمه کرد: _کمک نمیخوای ؟ و پوزخندش نشان داد که این جمله‌اش فقط طنزی بیش نبود، چرا که همه‌ی سئوالات را نوشته بودم. بعد از امتحان سر خیابان اصلی منتظرش شدم . حالا من بودم که در دوران امتحانات باید منتظرش می‌شدم چرا که او سر جلسه بود و تا گرفتن آخرین برگه از بچه‌ها سر جلسه می‌ماند. بالاخره آمد.از دور نگاهم خیره‌اش شد . با آن پیراهن چهارخانه‌ی آبی و بنفش و آن شلوار کتان مشکی و کیف بدست ، چیزی از ابهت یک استاد کم نداشت اما فقط خدا می‌دانست که چه آدم گند دماغی بود. به ماشین که رسید بی‌هیچ حرفی نشست پشت فرمان و من هم به تبع او ، نشستم . راه افتاد و کمی بعد گفت : _فکر نمی‌کردم اینقدر ریز و نکته ای خونده باشی. دلم می‌خواست لبانم را چنان محکم بفشارم که لبخندم کور شود و ذوقم نامرئی. _اما میدونی من آدم عجیبی‌ام ..گاهی سخت گیر ، گاهی خونسرد ،گاهی سهل گیر ، گاهی هم ...لجباز...داشتم فکر می‌کردم اگر با خودکار خودت ، نکته های اساسی هر سئوال رو خط بزنم ، کی میفهمه که تو چی نوشتی ؟ دلم ریخت .سرم برگشت سمتش .حالا یه لبخند پر ذوق روی لب او بود که ادامه داد: _تو که لال ، برگه و خودکارت دست من ...مثلا یه کاری کنم که لااقل بشی هشت ...چطوره ؟ چطوره را گفت و سرش چرخید سمتم . برق نگاه لجبازش ،چشمانم را که هیچ ، قلبم را هم زد. سرم درد گرفت .حرصی و عصبی نفسم را محکم از بینی خارج کردم که خندید : _انگار خوب حرصی شدی ... خوبه ، شاید همین باعث بشه که یه جمله‌ رو بگی ...بگو هومن نه ... خواهش و التماس رو هم بهت تخفیف دادم ، همینو بگی قبوله . دندان‌هایم روی هم ساییده میشد و نگاهم سمت پنجره تا آن لبخند شیطنت بارش را نبینم . _داری فکر میکنی الان ؟ چشمانم رو محکم روی هم بستم و تو دلم گفتم : "کورخوندی ....من باهات حرفی ندارم " جوابش را که ندادم باز برای اذیتم گفت : _خوبه فکراتو بکن چون برسیم خونه حتما ایده‌ام رو عملی می‌کنم ...زیاد وقت نداری . دروغ نمی‌گفت ، شکی نداشتم ، به محض رسیدن به خانه کیفش را روی میز ناهارخوری گذاشت و برگه‌ها را از کیفش بیرون کشید. قلبم بدجوری می‌زد .خیلی برای آن امتحان تلاش کرده بودم و این نهایت نامردی بود! نشست پشت میز و گفت : _خب نسیم افراز...اینه ... برگه‌ام را از میان برگه‌ها بیرون کشید و روی میز گذاشت . پاهای بی‌اراده‌ی من ، سمت میز رفت و نشستم پشت میز. لبانم محکم روی هم فشرده می‌شد که خودکارش را از کیفش درآورد. خودکار هردوی ما از یک مارک بود. چرا که خودش خریده بود و بعد سر بلند کرد و نگاهم کرد. هیچ رحمی توی چشمانش نبود که گفت: _من اعتقادی به چرندیات اون خانم روانشناس ندارم ...حرف می‌زنی یا خط بزنم ؟ اخم کرده چشمانم رو بستم و او گفت : _باشه...حالا که لالی و حتی نمی تونی به هیچ کسی شکایت منو کنی .. و این خوبه . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور و خط زد .سوال اول را کاملا خط زد. قلبم درد گرفت و بغضم یکباره شکست و اشکم جاری شد . سر بلند کرد و خیره‌ام شد . نگاهش عصبی بود : _دیوونه‌ی لعنتی ...داری زحماتت‌ رو به باد میدی ...اون زبون کوفتی‌ات رو تکون بده ...لااقل بگو نه . چشمانم رو بستم و درحالیکه سرم رو به دو طرف تکان می‌دادم ،صدای گریه‌ام بلندتر شد و او حرصی‌تر: _باشه ... یه سوال دیگه رو هم حذف می‌کنم ...سوال چند رو خط بزنم ؟ و قلبم بدجوری به درد افتاد. دستم ‌رو محکم جلوی دهانم گرفتم تا مبادا قفل زبانم باز شود: _آهان سئوال 4 ...چه قدر هم توضیح دادی ...آره این خوبه ... صدای حین بلندی که کشیدم را شنید و باز دایره‌های روشن نشسته در نگاهش سمتم بالا آمد : _بزنم ؟ اشکانم را دید .نگاه پر دردم را دید ولی فقط پوزخندی زد و عصبی فریاد کشید : _تو یه احمقی به خدا... و خط زد. باز پلک‌هایم روی هم افتاد . سرم را روی میز گذاشتم و بلند بلند گریستم و او حرصی تر از صدای های های گریه ام داد کشید : _آره گریه کن ...حقته ... باید بفهمی که زیادی لال بودنم خوب نیست . برگه ها را جمع کرد و باهمان لحن عصبی ادامه داد : _شانس آوردی دلم به حالت سوخت وگرنه تمام سئوالاتو خط زده بودم .... حالا گمشو برو توی اتاقت زار بزن که حوصلتو ندارم . انگار منتظر همین اجازه بودم .دویدم سمت اتاق خودم . بعد از سکوت جنجالی من ، که از یک مهمانی شروع شد و به یک سیلی ، ختم ، اتاق هایمان را از هم جدا کرده بودیم . برگشتم اتاقم و درو پشت سرم بستم . هر قدر میگریستم سوزش قلبم آرام نمیگرفت .می سوخت .می سوخت و می سوخت . پنجه هایم را چنان در کف دستم مشت کردم و فشار دادم که کف دستم سوخت و من زیر لب نجوا کردم : -کور خوندی .. دیگه حرف زدن منو نمیبینی . و باز گریستم .اما از هومن هر انتظاری می رفت .مطمئن بودم باز برای باز کردن قفل زبانم دست به کار دیگری می زند که زد . سر میز شام آنشب ، بعد از آنکه حتی سرمیز ناهار حاضر نشدم ، مادر نگاهم کرد و باغصه گفت : -نسیم ... با غذات بازی نکن عزیزم ...به نظرم خیلی ناراحتی درسته ؟ به جای نگاه کردن به مادر، نگاهم رفت سمت هومن که مادر گفت : _هومن! باز کاری کردی ؟ -ای بابا باز شروع شد .... چکار کردم شما هم همش توهم داری. نگاه پر از بغض و کینه ام روی صورت هومن بود که مادر گفت : _نگاه نسیم اینو میگه. هومن سر کج کرد و عمدا باخونسردی زل زد به چشمانم . -چیه ؟ شناختی ؟ یا کارت شناسایی بدم . نفسم را عمدا بلند کشیدم که مادر پرسید: _چکار کردی باز هومن؟ من به خدا از دست شما دو تا دیوونه شدم ... بابا یه خیال راحت ندارم چرا اینجوری می کنید شما دو تا؟! ....الان من بدبخت چطوری فردا برم خونه ی عمه پری . -چه خبره اونجا؟ هومن پرسید و مادر جواب داد: _آقا جون اومده . -آقاجون! -بله من گفتم بیاد بلکه واسه شما دو تا یه کاری کنه که من بدبخت اینطوری عذاب نکشم . -عذاب نکش مادر من، دخترت لال مادر زاد شده ... ببرش گفتار درمانی ،آقاجون میخواد چکارکنه ؟ مادر کلافه جواب داد: _میخواد باهاتون حرف بزنه . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
مݩ‌فقط‌یڪ‌آرزودارم‌ . . . 💭 که‌آݩ‌هم‌اربعیݩ‌ . . . 🕰 سجده‌شڪرےڪنم‌ . . . ♥️ پاےستوݩ‌آخریݩ . . .!! 🙃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
😷🦠 به امید این روز🙃🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 به خوبے‌هاے خودتون انعطاف پذیرے اضافه کنید!" 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور کارمان به پا در میانی آقاجانم کشید. یه دور تسبیح شاه مقصودش را کامل چرخاند و بعد سربلند کرد. یه نگاه به من و یه نگاه به هومن : _میخواید همه چیز تموم بشه ؟ کاری نداره که ، واسه چی دارید خودتونو زجر میدید . هومن که مقابل آقاجون نشسته بود یه پایش را روی پای دیگر انداخت و دست به سینه گفت : _من اذیت نمیشم ...اجازه دارم چهار تا زن بگیرم که میگیرم ، ببینید اگه این اذیت میشه ، تمومش کنید. آقاجان یه نگاه چپ چپی سمت هومن روانه کرد و بعد سرش چرخید سمت من : _نظر تو چیه نسیم جان ؟ سرم را پایین گرفتم .آنقدر که چانه‌ام به استخوان جناق سینه ام برخورد. هومن با خنده گفت : _آخی خجالت میکشه عروس خانم !حتما دوستم داره ، روش نمیشه بگه ،آره؟ آقاجان عصبی گفت : _هومن! خدا رو شکر مادر نبود وگرنه از دست این رفتار هومن خیلی حرص می‌خورد. سکوت کرده بودم که هومن خودش را جلو کشید و اینبار در حالیکه کف هر دو دستش را به هم چسبانده بود گفت : _بگو خب خجالت نداره...بگو ازم متنفری ...بگو حالت از من بهم میخوره ...بگو...من عادت دارم که همه از من بدشون بیاد...اصلا چیز مهمی نیست برام ....خاطرخواه به اندازه‌ی کافی تو دانشگاه دارم ...نمونه‌اش رو هم که حتما دیدی .. آقاجان باز پرسید: _نسیم جان... من و مادرت یا حتی پدر خدا بیامرزت اجباری نداریم که شما به زور همو تحمل کنید اگه اذیت میشی یا اذیت میکنه، بهم بگو. و باز توضیحات هومن به کلام آقاجان اضافه شد: _آره بگو خب ..اذیت که میشی قطعا...آخه من اذیتت میکنم ...برگه امتحانیت یادت رفته ... _نسیم جان. سرم را بالا آوردم و به آقاجان نگاه کردم . لبخندی زد و باز پرسید: _هومن اذیتت می‌کنه ؟ سرم آرام آرام بالا رفت . هومن بلند خندید : _دروغ می‌گه به جان خودم . آقاجان حرصی شد و کوسن روی مبل را سمتش پرتاب کرد: _ببند. عصبانیتش را در پوزخندی جمع کرد و سکوت را همراه کرد با دستی که به صورتش کشید. _نسیم جان ..اگه هومن اذیتت نمی‌کنه پس چرا الان نزدیک یه ماهه که حرف نمی‌زنی ؟مادرت نگرانته . نگاهم را به پنجه هایم دوختم و درحالیکه با سر ناخن‌های بلندم بازی می‌کردم شنیدم که آقاجان گفت : _هومن رو دوست داری؟ نداشتم ولی باید آنقدر پایبند آن عقد می‌ماندم تا عجز و التماسش را ببینم . بعد از مکثی نسبتا طولانی سرم را به تایید تکان دادم که صدای خند‌‌ه‌ی هومن بلند شد. از جا برخاست و گفت : _مسخره است به خدا ! دستمون انداخته ...چرت میگه آقاجون . آقاجون باز پرسید : _نسیم ...دخترم راستش رو بگو ...هومن رو دوست داری ؟ دروغ نبود ولی حقیقت محض هم نبود. وقتی خوب به گذشته‌ام فکر می‌کردم ، یه زمانی یا یه روزهایی از عکس‌ العمل‌هایش آنقدر ذوق کرده بودم که حال خرابم را از یاد برده بودم . یکی روزی مثل روزی که مرا با آن رگ بریده به بیمارستان رساند. بخاطر من به همه‌ی ماشین‌ها ناسزا گفت ، نگرانم شد ،عصبی بود، اما شاید نه از من ! کسی که از نگرانیش برای خودم ذوق می‌کردم نمی‌توانستم بگویم که از او بدم می‌آمد. آیا عشق و دوست‌داشتن مرتبه‌ی عالی‌تری بود که نه من به آن رسیده بودم و نه شاید می‌رسیدم. دوباره سرم را به تایید حرف آقاجان تکان دادم . هومن میخکوب جلوی رویم ایستاده بود و زل زده بود به من که آقاجان حرف آخر رو زد : _پس سعی کنید با هم کنار بیایید ...درست میشه ان‌شاالله . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور آقاجان چند روزی مهمان عمه پری شد و مادر هر روز به دیدنش می‌رفت . فکر می‌کردم بعد از رفتن آقاجان لااقل هومن به این نتیجه رسیده باشد که بخاطر حرف ‌هایی که مقابل آقاجان زدم ، بیاید و خواهش کند که دست از سکوت بردارم . اما شاید هنوز او را نشناخته بودم ! امتحاناتم به پایان رسیده بود و دانشگاه تعطیل شده بود. مادر، آنروز برای سر زدن به آقاجان خانه‌ی عمه پری رفته بود و من و هومن در خانه تنها بودیم . روی کاناپه نشسته بودم و فیلم تماشا می‌کردم که هومن سراغم آمد. از همان نشستنش کنارم ، متعجب شدم ! درست کنارم نشست . بی‌فاصله . و دستانش را باز کرد روی سر کاناپه و بعد درحالیکه نگاهش به تلویزیون بود گفت : _همه‌ی اون خط‌هایی که خط زدم و دوباره خودم اضافه کردم ...نگران نمره‌ات نباش . با تعجب سرم برگشت سمتش .چشمکی زد که بیشتر متعجبم کرد و ادامه داد: _بریم توی حیاط با هم حرف بزنیم ؟ سری تکان دادم و از جا برخاست . شانه به شانه‌ی من. شاید بهتره بگویم چسبیده به بازویم ! از در خانه که بیرون رفتیم ، دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : _تعطیلات تابستان شروع شده ....منم از دست هتل خسته شدم ....میخوام همینجوری واگذارش کنم به تو ...میای مدیر هتل بشی ؟ یه لحظه از شدت اشتیاق و تعجب ایستادم و در حالیکه کف دستم را روی قفسه‌ی سینه‌ام ، به نشانه‌ی "من"؟! میفشردم ، نگاهش کردم . حس عجیبی در نگاهش بود که به محبت تفسیر کردم و با لبخند بی‌اختیار و تفکر بوسه ای به صورتش زدم ،خندید : _خام بوسه‌ات نمیشم ...ولی بهتره اینجوری که خام من شدی ،حرفای هیچ کسی رو غیر از من ، قبول نکنی . لبخندم از لبم پرید که باز دستش را روی شانه‌ام گذاشت و در قدم زدن همراهم شد . رسیده بودیم به استخر حیاط .حالا که فصل سرما نبود و هوا بهاری بود و به زودی تابستان فرا می رسید ، استخر تمیز شده و پر آب بود. نگاهش به استخر بود که گفت : _یادته ؟ توی بچگی ... فوری سرتکان دادم .هیچ وقت خاطره‌ی تلخ غرق شدنم را در همان استخر ، از یاد نبردم . محکم سر شانه‌ام را با پنجه‌اش فشرد و گفت : _از یه نفر شنیدم که انسان در مواقع خطر، بی اختیار میشه و چون جان خودشو در خطر می‌بینه همه‌ی لجبازی‌ها و شرط و شروط عقلش رو کنار می‌ذاره ... سرم چرخید سمتش . حالا از نگاهش می‌ترسیدم سرش برگشت سمتم و گفت : _یادمه تا قبل از اینکه برم سوئد تو شنا یاد نگرفتی ...چون ترسو شده بودی و پدر بخاطر ترست نخواست که پافشاری برای یادگیریش داشته باشه. لبانم از ترسی که توی دلم نشسته بود از هم فاصله گرفت که با دست دیگرش شانه‌ی چپم را هم گرفت و مرا مقابل خودش نگه داشت . شیطنت نبود، مطمئنم .حتی رگه‌هایی از نگرانی هم بود ولی باز هم باور نکردم که بخواهد اشتباه گذشته‌ها را تکرار کند که کرد. مرا محکم به عقب هل داد و فریاد زد : _امتحان می‌کنیم . به پشت توی استخر افتادم .حس کردم از شدت ترس قلبم از سینه‌ام بیرون افتاد . همین که خودم رو زیر آب دیدم با ترس شروع به دست و پا زدن کردم و سرم روی آب آمد. ایستاده بالای سرم ،نگاهم می‌کرد که بی‌اراده جیغ کشیدم. زیر پایم هر لحظه بیشتر خالی می‌شد و بیشتر زیر آب می‌رفتم و در میان جیغ هایی که بی‌اراده می‌کشیدم فریادش را شنیدم : _خیلی احمقی! حرف بزن تا غرق نشدی . اما من انگار کلمات رو گم کرده بودم. یه چیزی توی نگاهش بود که مطمئنم می‌کرد که حتی اگر حرف هم نزنم ،اینبار بر خلاف دفعه‌ی قبل خودش کمکم می‌کند . اما ترس بدی را تجربه کردم . صدای فریادهایم ،با به زیر رفتن سرم در زیر آب و گاه سربلند کردن از آب ،گاهی شنیده می‌شد و گاهی نه . نمی‌دانم چقدر گذشت .شاید ده دقیقه‌ای به همین حالت بودم تا پای چپم در اثر ،تقلا کردن و انقباض شدید عضلانی که از ترس و اضطراب سفت و سخت شده بود، گرفت . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌